خیابان مشجر اکنون تقریبا خلوت بود: تا ده دقیقه دیگر، مهلت امریة شدید حکومت نظامی سرمیآمد و در این فاصله هنوز مردم حق داشتند که رفت و آمد کنند. درست پانزده دقیقه بعد از ظهر، هر کس میبایست به خانهاش برمیگشت یا به رستورانهای عمومی که هر روز بر تعداد انها افزوده میشد و به کارگران اختصاص داشت میرفت، هر چند که در آنجا تا حدی که امکان داشت به آنها کم غذا میدادند. (اما تا این اندازه، باز بهتر از آن بود که ابدا غذا نخورند؛ این مسأله برای کسانی که فقط با وسایل خودشان تغذیه میکردند، اغلب اتفاق میافتاد.) تا ساعت سیزده و چهل و پنج دقیقه، قدغن اکید بود و هیچکس حق نداشت آفتابی شود؛ اگر کسی از این قانون سر میپیچید (در همان ابتدا،بعضی خود را به خطر انداخته بودند)، یک رگبار مسلسل، از یکی از کلاه فرنگیهایی که مشرف بر خیابانها بود، شلیک میشد و او را نقش بر زمین میکرد؛ چند لحظه بعد، یک گروه ضربت میامد و مرده یا زنده او را میبرد...
مارکوف مردد ماند، به رستورانی برود یا تا اتاقش بدود: هنوز فرصت داشت، - اما، تنبلی گریبانگیرش شد و تصمیم گرفت جلو اولین رستوران عمومی، توی صف بایستد. بیش از دویست نفر قبل از او صف بسته بودند: کارگر، پادو، پیرمردان ژنده پوش، همه بسیار لاغر و با چهرههای فرو رفته و شانههای خمیده. خاموش بودن، دستور اکید بود.
سربازان گارد با لباسهای ماهوت سیاه و چکمههای براق و کاسکتهای قرمز، دیگر احتیاج نداشتند که این نکته را تذکر دهند؛ بهتر بود که انها باتونهای کائوچوئی خود را در سربازخانه میگذاشتند و به کمر نمیآویختند: مردم چنان از محروم شدن از غذا میترسیدند که مهلت روده درازی و لافزدن نداشتند.
سر در رستوران عمومی با رنگ پرچم ملی، نقاشی شده بود و حاشیة آن از پندهای حکیمانهای که از گفتارهای مارشال- رئیس جمهور استخراج شده، مزین گردیده بود و عکس او که ده برابر بزرگتر از خودش بود، در وسط پیش خوان خودنمایی میکرد! «تنها یک هدف: عظمت»- «تنها یک وسیله: کار.» - «ابتدا نظم و انضباط»- «ما و وظیفهشناسی- میهن و ادای حقوق»
از پشت شیشه نفرات اول دیده میشدند که به طرف باجهای میرفتند و یک ظرف فلزی را که دو خانه داشت و یک تکه نان برمیداشتند و همچنان توی صف، دنبال هم از باجهای به باجه دیگر حرکت میکردند و یک چمچه سوپ و کمی سیب زمینی له شده و یک تکه گرد گوشت خوک و یک لیوان حلبی میگرفتند. زن و مرد بیدرنگ ردیف هم پشت به دیوار میدادند و پشت یک میز که سراسر سالن را گرفته بود و میایستادند و به خوردن میپرداختند. آنها از جیب و یا از کیفشان چنگالی یا چاقویی بیرون میآوردند- چنگال و چاقو به آنها نمیدادند- و گاهی هم هویجی و میوهای و مشتی آت و آشغال: چیزهایی که توانسته بودند از صندوقهای خاکروبه یا از پیشخوانهای دکانها، به چنگ آورند؛ جلو هر یک شیر آبی تعبیه شده بود. غذاشان که تمام میشد، پردهای را که از ماهوت قرمز بود عقب میزدند و به سالن دیگر قدم میگذاشتند و در آنجا تا هنگام شروع مجدد کار، به پشت و روی صفحههای تبلیغاتی گوش میدادند و یا روزنامههای حزب را میخواندند.
دوباره مارکوف با خودش گفت:
- هرگز نمیتوانم تحملش را بکنم.
آهی کشید و خودش را به دست افکار شوم و یاساور سپرد. گاه و بیگاه نیم قدم و اغلب یک قدم به جلو رانده میشد و از فشاری که از اطراف به او وارد میشد، بیاراده پیروی میکرد.
مارکوف بیاینکه ملتفت باشد، در هر تکانی، آرنجش در سینة نرم زنی که روپوش بنفش به تن داشت، فرو میرفت و او ناگهان مارکوف را با خشونت از خود راند.
مارکوف سرخ شد، باناشیگری پوزش خواست؛ اما آن زن گویی چیزی نشنیده بود و گفت:
- پیر متعفن!
و به سرباز گارد که نزدیک او بود نگریست که مبادا حرف او را شنیده باشد.
... صدای رگبار مسلسل، رشتة افکارش را گسیخت.
کسی پشت مارکوف غرید:
- باز هم، یکی دیگر!
زمزمة خفیفی از توی جمعیتی که پا به پا میشد، برمیخاست:
یک سرباز گارد نعره کشید:
- ساکت!
و دوباره سکوت برقرار شد.
مارکوف، الان تقریبا به دو متری رستوران رسیده بود؛ دو طرف در، دو سرباز گارد ایستاده بودند. سربازی که سمت چپ ایستاده بود با شتاب اوراق هر یک را میدید و آن را به دست سرباز سمت راست میداد و او نام و نشانی صاحب اوراق را یادداشت میکرد و آنگاه آن را به او برمیگردانید و سپس به او اجازه داده میشد که داخل شود.
برای این که وقت هدر نرود، دستور داده شده بود که اوراق را قبلا آماده کنند.
یک متر بیش نمانده بود: مارکوف پی کیف بغلیش گشت، اما...
او سرجایش میخکوب شد، جیبهایش را دست میمالید. مردی که پشت او بود، بیملاحظه او را به جلو راند. یکی از سربازان گارد فریاد کشید:
- یالله، بیا جلو!
مارکوف، لرزان و مشوش پیش رفت. راستی، آیا وقوع چنین حادثهای امکان نداشت؟ آیا او «آنها» را گم نکرده بود؟ شاید توی جیب عقب شلوارش باشد...
اما نه، آنجا نبود... موجی سوزان از پای تا به سرش دویید و توی گلویش گره خورد حالا دیگر آش خوبی برای خودش پخته بود!
سرباز گارد سمت چپ که بیاینکه به او بنگرد دستش را به جانب مارکوف دراز کرده بود، با بیحوصلگی به او خیره شد:
- چرا معطلی؟
او جوانی بود که هنوز مو بر چهرهاش نرسته بود؛ او شرور و موذی به نظر نمیامد. کودکی بود که سربازی برایش چون بازیچهای بود. چه رولور قشنگی داشت! و چه اونیفورم زیبایی! شاید بتوان با زبان چرب و نرم رامش کرد...
اما نه، این کار «بیهوده» بود: این کودک قیافهاش در هم میشد و نگاهش سخت و خشن: او بالغ بود، کاملا بالغ ... او مردی رسیده بود.
- یاالله بجنب! اوراقت کجاست!
مارکوف با لکنت گفت:
- آنها را گم کردهام...
سرباز جوان گارد سینه را جلو داد و گفت:
- هان؟
پیرمرد با شتاب حرفش را اصلاح کرد:
- میخواهم بگویم: جا گذاشتم، یادم رفته... بله، آنها را توی خانهام جا گذاشتم.
مارکوف این امکان را محکم چسبید و با شتاب هر چه تمامتر دو دستی آن را گرفت و در همین لحظه یقین کرد که آنجا، روی میز کوچک قلم خودنویسها کیفش که از کارتها و بلیطها و خرد و ریزها و مدارک غیرقابل انکار یاد کرده، در انتظار اوست.
سرباز گارد به نظر میامد که متعجب شده و به همکارش گفت:
- توجه کن کازیمیر، میشنوی؟ «آقا» اوراقش را جا گذشته!
آن سرباز گفت:
- دهه! شوخی و مسخره بیجا یعنی همین!
او مردی بود پنجاه ساله، سرخ و لاغر و خشک؛ سبیل دراز حنایی رنگ چهرهاش را پوشانیده بود و پیوسته آن را با تفرعن و تکبر صاف میکرد و میتابید. او با نیشخند و تمسخر این آدم گیج را مینگریست، این کودنی که قصد داشت او را بفریبد...
مارکوف دستپاچه شد، پیچ و تاب خورد و سرش را زیر انداخت. نامفهوم و جویده گفت:
- ببخشید.
کازیمیر سر او داد کشید:
- احمق، راه را باز کن! نمیبینی که جلو دیگران را گرفتی و نمیگذاری که داخل شوند!
مارکوف میخواست برود. ناگهان کسی به او سقلمه زد و به جلو هولش داد و غرید:
- پاهایم را لگد کردی!
مارکوف تعادلش را از دست داد و برای این که نیفتد مجبور شد خود را به شانة سرباز جوان بیاویزد.
ناگهان صورت کودکانه اونیفورم پوش، از خشم و غیظ در هم شد و یقة پیرمرد را گرفت و او را به طرف جلو خان رستوران پرت کرد و با خشونت گفت:
- کثیف بیهمه چیز!
صدای خندههای خفه از پشت مارکوف بلند شد. کازیمیر فریاد کشید:
- خفه شوید!
سرباز جوان گارد فریاد کشید:
- نفر بعد!
مارکوف شلوارش را که گچ دیوار آن را کثیف کرده بود، پاک کرد. دستهایش میلرزید و چند بار خواست بستة قلم خودنویسها را که روی خاک افتاده بود بردارد و موفق نشد. هنگامی که آخرین «مشتری» به رستوران داخل شد، سرباز جوان پرسید:
- توی این چیست! یالله باز کن!
کازیمیر هم مانند بقیه سربازان گارد نزدیک شده بود آنها با شانههای پهن خود مارکوف را احاطه کردند.
بسته باز شد،دوازده قلم خودنویس نمودار شد و آنها با حرص و ولع بین خودشان تقسیم کردند، هر چند که مارکوف دائم تکرار میکرد که این قلم خودنویسها کار نمیکند و مال او نیست. آن سرباز بچه ننه مشتش را روی دهان مارکوف گذاشت و با لحنی لوس و خنک گفت:
- دهانت را ببند!
کازیمیر توی حرفش دوید و گفت:
- موروان، ولش کن: به حسابش میرسند.
موروان با اکراه اطاعت کرد و بعد یک دفترچه و مداد از جیب بیرون آورد و با تندخویی پرسید:
- اسمت؟ کجا زندگی میکنی؟
مارکوف به موروان توضیح داد و او یادداشت کرد.
یک مشت سئوال پی در پی مطرح شد و مارکوف با شتاب جواب گفت.
سئوال پشت سئوال؛ نخستین بار بود که مارکوف در عمر خود، زندگیش را توصیف میکرد و چون میدید که این کار وقت میگیرد و کلمات بیشمار لازم دارد، هاج و واج و مشوش شده بود. هر چند که او زندگانی مفلوکی داشت و هرگز چیزی در آن اتفاق نیفتاده بود.
با وجود خشونت موران و با وجود این که دهانش جز به فحش و ناسزا باز نمیشد، مارکوف ناگهان از او ممنون شد، چون که او این بازجویی را بدین طریق برایش کامل کرده بود:
او یک آدم بود و وجود داشت و زندگی میکرد: این جمله را در کتابچه نوشته بود!
هنگامی که بازجویی پایان یافت، کازیمیر گفت:
- فکر نمیکنم که دروغ گفته باشد.
موروان با شرارت لبخندی زد و گفت:
- امیدوارم که اینطور باشد.
درست در همین لحظه، صدای زنگی از توی رستوران برخاست؛ کازیمیر اسامی را خواند و بعد به ساعتاش نگریست:
- هنوز یک دقیقه مانده!
سکوتی توانفرسا بر این گروه بیحرکت، سنگینی میکرد، آنها خوشحال بودند که غذا خورده بودند، در هر صورت خورده بودند...
کازیمیر در سوتش دمید و بالاخره اجازه داد که آنها متفرق شوند.
صفوف مردم، آرام گسیخته شد و درست در همین لحظه، در هر گوشه و کنار سر و کله کارگرانی که به کارگاهها میرفتند پدیدار شد، گویی که تا این هنگام در زوایای خیابانها به کمین نشسته بودند. درهای کرکرهای دکانها با سر و صدا دوباره بالا رفت و پیشخدمتهای کافهها بیرون آمدند تا گرد میزها را پاک کنند و درشکههای کوچک با چرخهای لاستیکی در میان هیاهوی پاها و صدای خشک شلاقها،با شتاب به حرکت درآمدند. مارکوف باترس و لرز پرسید:
- حالا میتوانم بروم؟
موروان نیشخند زد:
- حیوان پیر، کسی جلوت را نگرفته! اما به زودی یکدیگر را دوباره خواهیم دید. بله، یکدیگر را میبینیم... از حالا مراقبت هستم! یالله بزن به چاک!
مارکوف با دقت و نیرویی که در خود سراغ داشت، سلام داد: دستها کشیده و خشک، سررو به بالا؛ معمولا او نمیبایست چندان حالت سربازی و جنگی داشته باشد.
موروان به او جواب داد و نشانش داد که سلام دادن یعنی چه: واقعا، حرکاتش با عظمت و دلنشین بود، چکمههایش یک زاویة درست و حسابی تشکیل داده و نگاهش مغرور و متکبر بود...
پیرمرد آهی کشید و پشت خم کرد و با شتاب توی جمعیت ناپدید شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اوراق هویت - قسمت هفتم مطالعه نمایید.