پسرک که بزرگتر از من بود، در رابطهی دوستانهمون به من مسلط بود. بچههای بزرگتر تعیین میکنند که کوچکترها چه نقشی در دوستی ایفا کنند.
به تدریج این پسره شد یه برادر بزرگتر واسه من، همیشه مهربون بود و با من تفاهم داشت و در همون حال فاصلهش رو با من حفظ میکرد. من دلم میخواست چند بار در روز ببینمش اما حداکثر سه یا چهار بار در هفته همدیگر رو میدیدیم. او این طوری دوست داشت و او بود که زمانی رو که ما با هم میگذروندیم تعیین میکرد.
من هم راضی بودم. فقط گاهی آرزو میکردم که ازش بزرگتر بودم. شاید اگه این طور بود دوستیمون به شکل دیگهای در میاومد. اما احتمالا اشتباه میکردم. ما علائق مشترک زیادی نداشتیم. او به کارهای سخت علاقه داشت و این جور چیزها از نظر درونی ارضاش میکردند.
من دوست داشتم تارهای عنکبوت رو تماشا کنم و وقتی که آدمهای سالخورده دربارهی دوره و زمونهای که تدی روزولت رئیس جمهور بود حرف میزدند، دوست داشتم به حرفاشون گوش بدم. دوست داشتم گوش بدم به خاطرات شون که چطور هر سال، روز یادبود میرفتند تماشای رژهی ارتشیها که توی خیابونها پاکوبان خودشون رو میرساندند به قرن بیستم.
از گوش دادن به حرف سالخوردگان چیزی دست آدم رو نمیگیره. اما مثلا با پخش روزنامه ادم میتونه پول خوبی به جیب بزنه من همیشه سنگ صبور خوبی بودم.
اگه حتی هوا یک خرده ابری میشد، جوری که احتمال داشت بارون بباره، پسرک دوچرخهش رو میبرد توی ایوان اما وقتی هوا خوب بود، دوچرخهش رو میگذاشت زیر شاخههای فرو افتادهی درخت گیلاس.
روزی که پسرک در یک سانحه ی رانندگی مرد، دوچرخهش رو گذاشته بود زیر درخت گیلاس. شب بعدش بارون اومد. اگر زنده بود، دوچرخهش رو برمیداشت، میگذاشتش توی ایوان. پدر و مادرش هم در این سانحه توی ماشین پیشش نشسته بودند. اما حتی خون هم از دماغشون نیومد.
داشت شب میشد که تنهایی برگشتند خونه. با ماشینی آمدند که بعد از ظهر اون روز پسرشون توش مرده بود. ماشین توی سانحه زیاد آسیب ندیده بود. از هر یک میلیون نفری که گرفتار همچو سانحهای میشدند، احتمال داشت فقط یک نفر بمیره. از اون جور سانحههای رانندگی بود که حتی آدم مجروح هم نمیشه.
پسرک مرده بود.
پدر و مادرش از ماشین پیاده شدند.
همسایهها، همه داشتند نگاهشون میکردند همه میدونستن چه اتفاقی افتاده از رادیو خبرش رو پخش کرده بودند.
بعضیها از پشت پرده سرک کشیده بودند بعضیها هم رفته بودند توی ایوان خونههاشون، و ایستاده بودند و زل زده بودند به اونها.
پدر و مادر پسرک که از راه رسیدند، من نشسته بودم روی شاخه ی درخت سیب شش متری از زمین فاصله داشتم از درخت بالا رفته بودم، چون کار دیگهای از دستم برنمیاومد. نشسته بودم روی شاخه ی درخت و به این فکر میکردم که پسرک مرده بود. قبلش رفته بودم توی انبار هیزم و گریه کرده بودم. نشسته بودم روی کندهی هیزمی و این قدر گریه کرده بودم که چشمهام شده بود کاسهی خون.
وقتی پدر و مادر پسرک از راه رسیدند و از ماشین پیاده شدند، دیگه گریه نمیکردم. تصادفا نشسته بودم جایی که دیده نمیشدم، اما نزدیکشون بودم. میدونستم پدر و مادرش نمیبینندم جایی که نشسته بودم خیلی سبز بود. مثل یک اتاق بود و لابلای برگها مثل پنجرهای بود که می شد از پشتش پایین رو تماشا کرد. میدیدم که چطور از ماشین شون پیاده شدند.
اول مادرش پیاده شد.
بعد پدرش پیاده شد.
مادرش در طرف خودش رو بست. اما پدرش در طرف خودش رو باز گذاشت.
پدرش ایستاده بود کنار در ماشین که باز بود و از جاش تکون نمیخورد.
وایستاده بودند همون جا، کنار ماشین و به خونهشون خیره مونده بودند هیچی نمیگفتند بعد پدره که در طرف خودش رو بست، با هم رفتند توی خونهشون.
چراغ نشیمن رو روشن کردند باقی خونه تاریک بود. یکی از همسایهها، یک خانم خیلی مهربون، از خونهشون بیرون اومد، از عرض خیابان گذشت و در خونهشون رو زد.
مدت زیادی گذشت تا این که یکی در رو باز کرد.
زنه گفت: «از من کمکی برمیآد؟»
مادر پسرک گفت: «نه.»
زنه گفت: «نمیدونم چی بگم»
مادر پسرک گفت: «متوجهم.»
زنه گفت: «اگه یه وقتی به کمک احتیاج داشتید، خونهی ما اون دست خیابونه»
مادر پسرک گفت: «ممنونم اما فکر میکنم بهتره یه چشم بخوابیم. خیلی خستهایم.»
همسایهها همه این صحنه رو تماشا میکردند. غیر از این خانم، اون شب کسی در خونهشون نیومد. چند دقیقهی بعدش هم چراغ نشیمن شون خاموش شد.
بیسر و صدا از درخت سیب پایین اومدم.
اون شب بارون میبارید.
روز بعدش، پدر پسرک، دوچرخهی پسرش رو از زیر درخت گیلاس که به بار نشسته بود برداشت و بردش خونه.
سر ماه هم از اون خونه رفتند.
همسایهها در سکوت نگاه میکردند. هیچکس نیامد که ازشون خداحافظی کنه. حتی خانم مهربونی هم که اون شب به دیدن شون آمده بود، نیامد برای خداحافظی. من به اون دست خیابون، به خونهی خانم مهربون نگاهی انداختم. اما خانمه بیرون رو نگاه نمیکرد خودش رو جایی گم و گور کرده بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت هفتم مطالعه نمایید.