Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت پنجم

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت پنجم

نویسنده : ریچارد براتیگان
مترجم : حسین نوش آذر

الان که به آخر داستان دختر صاحب موسسه‌ی کفن و دفن رسیدیم، گونی پر از بطری‌های خالی آبجو رو روی شونه‌م انداخته‌م و هنوز هم دارم به طرف برکه می‌رم. نصف راه رو هم پشت سر گذاشته‌م. می‌دونید که قراره زن و مرد ماهیگیر با وانت‌شون از راه برسند و بار و بندیل‌شون رو از روی بار بردارند که بعد کنار برکه دست به کار ساختن نشیمن منحصر به فردشون بشن. فکر‌های بچه‌گونه‌یی که درباره‌ی مرگ زودرس اون بچه‌هه به سرم زده بود، پریشونم کرده. این داستان هنوز تموم نشده. این جور چیز‌ها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست می‌کنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم‌هاش به اشک می‌شینه و باز به اشک می‌شینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه‌ی آدم‌بند می‌اد.

وقتی از اون خونه‌ای که در همسایگی موسسه‌ی کفن و دفن قرار داشت و به نظرم مثل خواب و خیال بود اثاث کشی کردیم، پنج سالی توی خونه‌ی دیگه‌ای سکونت داشتیم. جنگ جهانی دوم هنوز تموم نشده بود. جنگ هنوز ادامه داشت، اما آدم احساس می‌کرد همین روز‌هاست که تموم شه.

جنگ عملا تموم شده بود، اما، با این حال هر روز کسی جونش رو از دست می‌داد و این احتمال هم هنوز وجود داشت که باز هم کسانی جون‌شون رو از دست بدن، تا این که بالاخره رسما جنگ تموم بشه.

همون‌طور که کودکی‌م داشت تموم می‌شد، دوران امپراطوری ژاپن هم به آخر رسیده بود و با هر قدمی که برمی‌داشتم، یک قدم به هفدهم فوریه 1947 نزدیک می‌شدم. با هر قدم به باغ میوه‌ای نزدیک می‌شدم که بنا بود کودکی‌م در اونجا متلاشی بشه و ازش چیزی جز ویرانه‌هایی شبیه به ویرانه‌های به جا مونده از امپراطوری رم باقی نمونه. این طور بود که من و امپراطوری ژاپن، هر دو بلاتکلیف بودیم. امپراطوری ژاپن و کودکی‌م، مثل دو مریض محتضر بودند. که به نفس‌های آخر هم گوش می‌دادند خونه‌ی تازه‌مون به ایستگاهی می‌مونست که از برکه خیلی دوره. این ایستگاه مثلا در صد مایلی برکه قرار داشت و سرپناهی بود با دیوار‌های زرد و نمور که حتی گرون‌ترین و بهترین رادیو‌ها هم توی این خونه خراب می‌شد و ما هم فقیر‌تر از اون بودیم که بتونیم یه رادیوی دیگه بخریم. برای همین ما مستمری بگیران اداره‌ی تامین اجتماعی، شب‌ها کنار هم می‌نشستیم و به هم زل می‌زدیم تا این که وقت خوابمون برسه.

هیچ کلمه‌ای توی دنیا نیست که باهاش بشه گفت توی اون دوره و زمونه رادیو چقدر مهم بود.

از اون خونه‌ی بی‌رادیو هم رفتیم و به یک متل اثاث کشی کردیم. در این چاردیواری به بیرون باز می‌شد و از همین جا بود که من به طرف برکه‌ی عزیزم و به طرف اتاق نشیمن زن و مرد ماهیگیر به راه افتادم.

اما در این فاصله بهتره گریزی بزنیم به دو خونه‌ی قبل تا براتون داستانی تعریف کنم. موضوع این داستان سکوته و بازیچه‌های مرده، چاردیواری‌ای که ما توش زندگی می‌کردیم شبیه خونه‌ای کلنگی بود که اجاره‌ش در ماه بیست و پنج دلار باشه. از تو سپاسگزاریم، اداره‌ی تامین اجتماعی عزیز! توی این خونه همین قدر موندیم که چهار فصل سال یک بار از راه برسند و بگذرند.

در حیاط خونه چند تا درخت گردو بود و در حیاط خلوتش درخت‌های سیب و گیلاس. علاوه بر این توی حیاط خلوتش به انباری هم بود که نصفش انبار چوب بود و از نصف دیگه‌ش می‌شد به جای گاراژ استفاده کرد.

ما فقیر بودیم و ماشین نداشتیم. برای همین گاراژ به کارمون نمی‌اومد. اما این قدر دستمون به دهن‌مون می‌رسید که بتونیم هیزم تهیه کنیم. برای همین هیزم‌ها رو توی گاراژ انبار کرده بودیم. مادرم روی اجاق هیزمی غذا می‌پخت و خونه رو هم با هیزم گرم می‌کردیم.

هیزم شکنی از اون کارها بود که در نهایت بی‌میلی بهش تن می‌دادم.

چمنزاری وسیع جزو خونه بود و می‌بایست چمن‌ها رو می‌زدیم. به چمن زدن هم هیچ علاقه‌ای نداشتم. بهار، در باغچه سبزیجات و سیفی‌جات می‌کاشتیم. حال این کار رو هم نداشتم. اون موقع‌ها پدر خونده‌م مادرم رو ترک کرده بود و پدرخونده‌ی بعدی‌م هنوز از راه نرسیده بود. برای همین همه‌ی این کارها رو مادرم تنهایی انجام می‌داد.

بگذارید حقیقت رو بگم: در مجموع بچه‌ای بودم که توی خونه به وظایفش عمل نمی‌کرد. سعی می‌کردم تا اونجا که می‌شد بین خودم و کار فاصله ایجاد کنم. فکر نکنید تنبل بودم. چون تا دل‌تون بخواد کارهای دیگه انجام می‌دادم، کارهایی که دوست داشتم و به هیچ وجه هم حاضر نبودم معیارهای اخلاقی‌م رو مفت و مسلم تغییر بدم.

همیشه به سالخورده‌ها علاقه داشتم. برای همین تا جایی که می‌شد وقت‌م رو با اون‌ها می‌گذروندم. به اندازه‌یی که به عنکبوت‌ها علاقه داشتم و مجذوب‌شون بودم، به سالخورده‌ها هم علاقمند بودم. پیش می‌اومد که یک ساعت تموم سرم رو با تارهای عنکبوت گرم می‌کردم و از این کار خوشحال هم بودم، اما همین که کسی علف‌های هرز رو نشونم می‌داد که می‌بایست وجین بشن، آهی بلند می‌کشیدم. آه من در واقع به تابلوی اعلاناتی می‌مونست که با حروف بزرگ روش نوشته باشند: درماندگی.

آخر بهار سال 1945 بود که بچه‌ای به خونه‌ای در همسایگی «خونه‌ی ما» اومد. بزرگتر از من بود و پسر خیلی خوبی هم بود. از پسربچه‌هایی بود که آدم در همون نگاه اول دوست داره باهاشون رفیق شه.

فکر می‌کنم دوازده سالش بود و پیش آهنگ هم بود. هنوز توی این خونه‌ی تازه جا نیفتاده بودند که کار پیدا کرد. دوچرخه داشت و جاه طلب بود. برای همین توی محل روزنامه پخش می‌کرد. این جوری سعی می‌کرد در آینده جزو افراد سخت کوش و خوش بین باشه. دوچرخه‌ش ساخت سال‌های قبل از جنگ بود، اما این قدر بهش رسیده بود که نونوار بود. انگار همین دیروز خریده بودش. من چند سال بعد صاحب دوچرخه‌ای شدم. دوچرخه‌م همیشه‌ی خدا درب و داغون بود. چون هیچ وقت بهش نمی‌رسیدم. دوچرخه‌م در واقع آبی رنگ بود، اما این قدر کثیف بود که هیچ کس نمی‌تونست رنگش رو تشخیص بده. از این گذشته مردم هیچ علاقه‌ای به رنگ دوچرخه‌ی یک پسر بچه ندارند. در فهرست چیزهایی که مردم بهش علاقه دارند، رنگ دوچرخه‌ی یه پسربچه آخر همه اومده.

سر و وضع پسرک بر خلاف من خیلی آراسته بود. سر و وضع من این طور بود که هیچ کس نمی‌دونست لباس می‌پوشم یا لباس از تنم درمی‌آرم. من همیشه بین لباس پوشیدن و لباس کندن سرگردون بودم.

پدر و مادر پسرک عاشقانه دوستش داشتند.

از طرز صحبت کردنشون با او متوجه این موضوع شده بودم.

محبت مادرم به من فقط در همین حد بود که وجودم رو تحمل کنه. علاقه‌ی چندانی به من نداشت. فقط هر چند وقت یک بار محبتش گل می‌کرد. در این جور مواقع همیشه پریشان می‌شدم و وقتی که این ماجرا تموم می‌شد و ما برمی‌گشتیم سر خونه‌ی اول، خوشحال می‌شدم.

از شما به خاطر این میون پرده‌ی کارتونی ادیپ معذرت می‌خوام. موضوع این داستان رابطه‌ی من با مادرم نیست.

 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، نویسنده : ریچارد براتیگان، مترجم : حسین نوش آذر، انتشارات : مروارید
  • تاریخ: یکشنبه 9 دی 1397 - 13:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1732

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 665
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096490