Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت چهارم

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت چهارم

نویسنده : ریچارد براتیگان
مترجم : حسین نوش آذر

متل درست کنار بزرگراه قرار داشت. با کالسکه‌م رد بزرگراه رو می‌گرفتم، می‌رفتم بیرون شهر. یه پیرزنه این کالسکه رو به من بخشیده بود. روزی پیرزن وعده داد اگه براش خرید کنم، چیزی بهم هدیه بده. من هم قبول کردم و این طور شد که مقداری پول و فهرست چیز‌هایی رو که لازم داشت بهم داد.

پیرزن گفت: «می‌تونم بهت اعتماد کنم؟» و در همون حال یه دست خیلی پیر رفت به طرف زیپ، یه کیف خیلی کهنه از جنس چرم سیاه و همون‌جا موند.

گفتم: «آره» فهرست اجناس توی دستم بود. ما معامله‌مون رو به جایی رسونده بودیم که پیرزن چاره‌ای نداشت جز این که نسبت به یک معامله‌ی تموم شده آخرین تردید‌هاش رو ابراز کنه. فقط کافی بود پول جنس‌ها رو هم بپردازه. ما، هر دو از این حقیقت کاملا آگاه بودیم. آهی کشید و همون موقع در کیفش رو باز کرد و گفت: «ایکاش شوهرم زنده بود».

گفتم: «چطور شد که شوهرتون مرد؟» نه به خاطر این که واقعا به این موضوع علاقه داشتم. برای این که در اون لحظه می‌بایست چیزی بگم آخه خوب نیست آدم این جور حرف‌ها رو بدون هیچ گونه تفسیری بلاتکلیف بذاره. به هر حال درست یا نادرست اون موقع این طور فکر می‌کردم.

«در اثر سکته‌ی قلبی توی رختخواب مرد، مسن‌تر از من بود»

پیرزن دو دلار داد بهم.

مثل یک گنجشک کوچولو که روی نعش کسی نشسته باشه، جیک جیک کردم و گفتم: «شوهرتون کی مرحوم شد؟»

اسکناس مثل صاحبش کهنه و چروکیده بود ظاهرا پیرزنه مدت زیادی اسکناس رو پیش خودش نگه داشته بود. شاید سرش رو گذاشته بود روی این اسکناس و خوابیده بود و خواب شوهر مرده‌ش رو دیده بود. ظاهرا مردم از این جور کارها می‌کنند. سرشون رو می‌گذارند روی پول‌هاشون و روی هزاران جرج واشنگتن و آبراهام لینکلن خرناسه می‌کشند.

«سوم مارچ 1916»

من که هیچ وقت از عهده‌ی حساب و کتاب‌های پیچیده بر‌نمی‌اومدم، توی کله‌م شروع کردم به چند تا محاسبه‌ی پیش پا افتاده، بعد گفتم: «خیلی وقته که شوهرتون مرده؟»

پیرزن گفت: «آره. خیلی وقته حتی دیگه یادم نمی‌آد که چطور مرد.»

اون موقع‌ها هنوز کاملا معنی این کلمه‌ها رو نفهمیده بودم. حالا می‌فهمم که پیرزن از چی صحبت می‌کرد.

وقتی با کیسه‌ی پر از جنس برگشتم، پیرزن کالسکه رو به من هدیه داد. کالسکه توی گاراژ بود و گاراژ هم که درست کنار خونه‌ی کلنگی پیرزنه بود. پر بود از اجناس به درد نخور. رنگ نمای خونه سال‌ها پیش پوسته شده بود و جا به جا ریخته بود، جوری که خونه همینطوری عاطل و باطل افتاده بود اون جا و اصلا به چشم نمی‌آومد.

از سقف گاراژ به لامپ پونزده واتی ته یه سیم زرد آویزون بود. سیم جوری بود که انگار بند کفن یک جنازه‌ی مومیایی شده‌ است. در نور ضعیف لامپ، توی گاراژ خیلی پیچیده به نظرم می‌اومد.

جعبه‌هایی که قدیم‌ها به دقت بسته‌بندی‌شون کرده بودند، روی هم چیده شده بودند و خنزر پنزر‌های دیگه هم که بیشتر شبیه سایه بودند انبار شده بودند توی گاراژ در این بین تنها چیزی که واقعی به نظر می‌اومد، بچه‌هایی بودند که روزگاری توی همین کالسکه می‌نشستند و حالا بزرگ شده بودند.

با احتیاط به طرف کالسکه رفتم. هر چی باشه دلم نمی‌خواست پام به گذشته بگیره، سکندری بخورم و خدای نکرده پام بشکنه و برای همیشه چلاق بشم.

دستگیره‌ی کالسکه رو گرفتم و از بین سال‌های سپری‌شده‌ی قرن بیرون کشیدمش و به سال 1947 آوردمش.

مدت زیادی توی گاراژ نموندم، اما وقتی کالسکه رو هل دادم بیرون به نظرم اومد آفتاب فوق‌العاده درخشانی می‌تابه اون روز، ابری بود اما این طور به نظرم می‌اومد که خورشید با درخششی زیبا همه جا رو روشن کرده.

به پیرزن کمک کردم در گاراژ رو ببنده. پیرزن تقریبا پیرتر از اون بود که بتونه در گاراژ رو تنهایی ببنده. وقتی این قدر پیر می‌شد که دیگه به هیچ وجه نمی‌تونست تنهایی در گاراژ خونه‌ش رو ببنده، می‌رفت به خونه‌ی سالمندان، پیش پیرزن‌ها و پیرمرد‌هایی که اون قدر پیر بودند که نمی‌تونستن در گاراژ خونه‌شون رو ببندند.

به در گاراژ قفل عتیه‌ی فکسنی زد و قفلش کرد. قفل بیشتر از این که قفل باشه، نمادی بود از قفل برای نشون دادن حریم شخصی و امنیت. این حرف‌ها اون زمان‌ها هنوز معنی داشت. اگر امروزه روز با همچو قفلی دری رو قفل کنن، دزده می‌ره، با یه فوت ققل رو به باد می‌ده.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، نویسنده : ریچارد براتیگان، مترجم : حسین نوش آذر، انتشارات : مروارید
  • تاریخ: شنبه 8 دی 1397 - 13:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1690

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 850
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096675