نیم مایل از راه کارخانهی چوببری رو که پشت سر گذاشتم، یک دفعه فکرهای عجیب و غریبی به سرم زد. شاید پیرمرد دو جعبه، شاید هم حتی سه جعبه بطری خالی جایی پنهان کرده بود. یک هفتهیی میشد که دیدنش نرفته بودم. شاید در این مدت بیشتر از قبل آبجو خورده بود. امیدوار بودم اینطور باشه. بعد این فکر به سرم زد که نکنه در این مدت یه پسربچهی دیگه دیدنش رفته و همهی بطریهای خالی رو با خودش برده باشه. بطریهایی که در واقع حق مسلم من بود.
از این فکر اصلا خوشم نیومد.
با خودم عهد کردم از این به بعد دست کم هر چهار روز یک بار به دیدن پیرمرد برم. ملاقات پیرمرد میبایست تبدیل میشد به بخشی از زندگیم. در این صورت میتونستم بطریهای خالیاش رو به چنگ بیارم. از دست دادن این منبع درآمد برای کسی که مجبور بود نصف زندگیش کتونیهای پاره پوره بپوشه اصلا خندهدار نبود.
اگر حسابی دل به کار میدادم، شاید میتونستم در اولین سالهای بعد از جنگ جهانی دوم ترقی کنم و بشم یه بطری جمع کن سرشناس. اون سالها برای بطریهای کوچیک یه سنت و برای بطریهای یه لیتری دو سنت گرویی میدادند.
موقعی که به طور جدی توی حال و هوای بطری جمع کردن بودم، یک کالسکهی قراضه هم با خودم میبردم. کالسکه به سبد و یه چادر خیلی بزرگ داشت و میشد مقدار زیادی بطری توش جا داد.
بعضی موقعها تمام روز کالسکه رو توی محل هل میدادم و بطریهایی رو که دور انداخته بودند جمع میکردم. اگر سرمایهدار بطری خواه جوونی پشتکار به خرج میداد و میتونست مدت زیادی کالسکهاش رو توی خیابونها هل بده، در شعاع یه مایلی خونهمون، براش امکانات زیادی بود که یه روزی بالاخره پولدار بشه. فقط کافی بود به دقت توی بزرگراه بطری جمع کنه. رانندهها عشقشون به این بود که موقع رانندگی آبجو بخورن و بطری خالیاش رو از پنجره ماشین بندازن بیرون. این جوری بود که هفتهی بعدش بطریها سر از سبد کالسکهام درمیآوردند.
بزرگراه از شهری به شهری دیگه میرفت و سراسر استان رو پوشش میداد. اما از این مسافت عظیم، فقط یک مایلش رو جزو قلمرو امپراطوری بطری آبجوم به شمار میآوردم. این بخش از بزرگراه از حومهی شهر عبور میکرد. من و مادرم و دو خواهرم در متلی در حومهی شهر زندگی میکردیم. اما، با این حال ماشین نداشتیم. به عبارت دیگه توی این متل مهمون بیماشین ادارهی تامین اجتماعی بودیم عجیب بود که این همه آدم به این محل میرسیدند که از این محل بگذرند و در همون حال ما که توی اون محل زندگی میکردیم نمیتونستیم جایی بریم.
در این داستان از این به بعد دیگه هیچ وقت سر و کله ی مادرم و دو خواهرم پیدا نمیشه، چون این داستان به اونا ربطی نداره. اما خب، معلومه که دروغ میگم. معلومه که از این به بعد هم سر و کلهی مادرم و دو تا خواهرهام توی این داستان پیدا میشه. نمیدونم چرا همین الان دروغ گفتم. دروغ احمقانه و بیجایی بود. اما خب این هم حقیقت داره که آدمها بعضی وقتها کارهای احمقانه و بیجا میکنند. لابد چارهی دیگهیی ندارن. آدمیزاد بعضی وقتها تحت تاثیر نیروهای ناشناخته قرار داره. اما هر چی باشه، من حالا راستش رو گفتم پس میتونم، یعنی امیدوارم بتونم بدون این که حقانیتم رو از دست داده باشم بقیهی این داستان تعریف کنم. خواهش میکنم.
توجه داشته باشید که میتونستم داستان رو طوری تعریف کنم که متوجه دروغم نشید. مثلا میتونستم مادر و خواهرهام رو کنار بگذارم و خاله و دختر خالههام رو جایگزین شون کنم.
خواهش میکنم معذرتخواهیام رو بپذیرید و از همین حالا خودتون رو آماده کنید که در سه صفحهی آینده دوباره سر و کلهی مادرم و خواهرهام توی این داستان پیدا بشه.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت چهارم مطالعه نمایید.