Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت دوم

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت دوم

نویسنده : ریچارد براتیگان
مترجم : حسین نوش آذر

بعد ظهر حوصله‌م سر رفته بود، مثل همه‌ی بچه‌هایی که این موقع روز حوصله‌شون سر می‌ره. خورشید، تقریبا از مد، افتاده بود، مثل لباس‌هایی بود که از همون روز اول، از همون وقتی که طرح‌شون رو کشیده بودند نخ‌نما بودند. شاید وقتش رسیده بود که خداوند طرح دیگه‌ای بزنه.

از آفتاب قدری سوخته بودم. اما مهم نبود. احساس می‌کردم صورتم از آفتاب سوختگی سرخ شده. کلاه سر نگذاشته بودم. بچگی‌هام به ندرت کلاه سر می‌ذاشتم  بعدها نوبت کلاه شد.

موهام سفید بود.

بچه‌ها اسمم رو گذاشته بودند «سفیدبرفی»

کتونی‌م هم در این مدت خشک شده بود. کتونی‌م به نیمه‌ی عمرش رسیده بود. این بهترین دوران کتونی‌هاست. احساس می‌کردم واقعا بخشی از وجودمه چیزی شبیه به ادامه‌ی پاشنه‌ی پام. کتونی‌م اون پایین مایین‌ها کاملا زنده بود.

وقتی کتونی‌ام داغون می‌شد و ما پول نداشتیم یک جفت کتونی نو بخریم، حالم حسابی گرفته می‌شد. پیش خودم فکر می‌کردم حتما کار بدی کرده‌ام که دارم تقاص پس می‌دم.

به خودم می‌گفتم: باید بچه‌ی خوبی باشم.

این مجازات خداوند بود. مقدر بود که کتونی پاره پوره بپوشم. بدیش این بود که هر وقت به پاهام نگاه می‌کردم. از خودم خجالت می‌کشیدم.

اون زمون‌ها بچه‌تر و نادان‌تر از اون بودم که بتونم بین یک جفت کتونی مضحک و پاره پوره که پام بود و این واقعیت پیوندی برقرار کنم که ما اون موقع با مستمندی اداره ی تأمین اجتماعی زندگی می‌کردیم و جزو وظایف اداره‌ی تامین اجتماعی این نبود که کاری کنه بچه‌ها با اعتماد به نفس بار بیان.

هر وقت به جفت کتونی نو برام می‌خریدند. یه دفعه نظرم نسبت به زندگی تغییر می‌کرد. اصلا آدم دیگه‌ای می‌شدم. از این که روی کره‌ی خاکی قدم برمی‌دارم احساس غرور می‌کردم دست به دعا برمی‌داشتم و خدا رو شکر می‌کردم که یه جفت کتونی نو عایدم کرده بود.

اما در این بین تابستون سال 1947 از راه رسیده بود و من که حوصله‌ام سر رفته بود، حالش رو نداشتم منتظر بمونم تا زن و مرد ماهیگیر با بار و بندیل شون از راه برسند. برای همین تصمیم گرفتم به دیدن پیرمردی برم که اون نزدیکی‌ها سرایدار کارخونه‌ی چوب‌بری بود.

پیرمرد در کلبه‌ای کوچک در همسایگی کارخونه‌ی چوب‌بری زندگی می‌کرد و آبجو می‌خورد. پیرمرد نگهبانی می‌داد و مراقب بوده کسی از کارخونه چیزی ندزده و در همون حال یه عالمه آبجو می‌خورد. وقتی کارگرها تعطیل می‌کردند و به خونه‌هاشون برمی‌گشتند، کارخونه‌ی چوب‌بری خیلی ساکت می‌شد. پیرمرد یه بطری آبجو دستش می گرفت و در کارخونه نگهبانی می‌داد. احتمالا می‌شد کارخونه رو غارت کرد، بدون این که آب از آب تکون بخوره.

زیاد به دیدن پیرمرد می‌رفتم و او هم بطری‌های خالی آبجوش رو به من می‌بخشید. بطری‌ها رو به مغازه می‌بردم و به ازای هر بطری یه سنت گرویی‌ش رو به جیب می‌زدم.

خوب بود که حالا می‌رفتم پی ‌بطری‌های خالی.

خیلی بهتر از این بود که به خورشید زل بزنم.

تا خودم رو برسونم به سکو، مجبور بودم بزنم به اب. در نتیجه کتونی‌ام دوباره خیس شد. فقط چند ثانیه طول کشید تا کتونی‌ام خیس بشه، جوری که انگار هیچوقت خشک نبود. اما این هم مهم نبود.

می‌بایست تصمیم می‌گرفتم که قلابم رو که از چوب نی بود با خودم ببرم یا بین بوته‌ها پنهونش کنم. در راه کارخانه‌ی چوب‌بری جایی بود که گاهی با چراغ‌قوه قورباغه می گرفتم. ایستاده بودم در این محل و تقریبا ده ثانیه بیشتر از معمول طول کشید تا بالاخره تونستم تصمیم بگیرم.

قلاب ماهیگیری رو بین چند بوته قایم کردم.

قورباغه‌ها در این لحظه به اندازه‌ی آفتاب کسالت آور بودند.

به خودم گفتم برگشتن قلاب ماهیگیری رو برمی‌دارم و می‌رم اون دست برکه، پیش زن و مرد و توی نشیمن‌شون که درش به روی همه باز بود می‌شینم. من از نظر زمانی ازشون جلوتر بودم و دوست داشتم چند ساعتی بهشون ارفاق کنم تا از من جلو بیفتند.

غیر از این کار که ماهی نگیرم، تا دیدن اون زن و مرد چند کار دیگه هم بود که می‌بایست انجام بدم. یکی از این کارها آوردن بطری‌های آبجوی نگهبان کارخانه‌ی چوب‌بری بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد، نویسنده : ریچارد براتیگان، مترجم : حسین نوش آذر، انتشارات : مروارید
  • تاریخ: پنجشنبه 6 دی 1397 - 02:48
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1671

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 477
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096302