Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برج عاج - قسمت چهارم

برج عاج - قسمت چهارم

نویسنده : جان فالز
مترجم : شهریار بهترین

آدم نمی‌توانست با اطمینان کامل بگوید که این نقاشی یک شاهکار است، در بعضی قسمت‌های آن رنگ لخته شده بود و وقتی از نزدیک تماشایش می‌کردی می‌دیدی که آشکارا با تندی و خشونت از رنگ‌های غلیظ استفاده شده است و در مجموع ایستایی بیش از اندازه‌ای در آن دیده می‌شد و روی هم رفته فاقد تنوع بود، اما این نیز شاید به خاطره‌ی اوتچلو برمیگشت.

با وجود این، «شکار ماه» صرف نظر از تمام خرده‌گیری‌ها، اثری چشمگیر باقی مانده بود و همچنان حضور داشت و در عالم هنر نقاشی انگلستان از زمان جنگ تاکنون در برابر همه‌ی ناملایمات ایستادگی کرده بود. شاید راز واقعی این اثر، همانند راز تمامی مجموعه‌ی حاضر، این بود که چگونه مردی با سن و سال بریزلی توانسته بود آن را بکشد. «شکار شب» در سال 1965، در سن شصت و نه سالگی بریزلی کشیده شده بود و حالا هشت سال از آن زمان می‌گذشت.

آن گاه گویی معما حل شده باشد، خود نقاش حی و حاضر، از میان در باغ ظاهر شد و به سوی دیوید آمد.

- «ویلیامز، دوست عزیز»

همچنان که دستش را دراز کرده بود، با شلوار آبی کمرنگ و پیراهن آبی سیر با چهارخانه‌های ابریشمی قرمز که یک لحظه آدم را یاد اکسفورد و کمبریج می‌انداخت، جلو آمد. موهایش سفید شده بود، اما ابروهایش هنوز خاکستری بود، بینی باد کرده‌ای داشت با دهانی اغفال کننده و مغرور و دور چشم پف کرده به رنگ آبی روشن روی صورت سرزنده‌اش خودنمایی می‌کرد. تقریبا تند می‌آمد، انگار می دانست که آمدن دیوید را فراموش کرده بوده، انگار کوچک‌تر و آراسته‌تر از آن بود که دیوید از دیدن عکس‌هایش مجسم کرده بود.

- «قربان، دیدن جنابعالی افتخار بزرگی است.»

- «چرنده، چرنده.»

دست دیوید را ول کرد، لبخند و نگاهش در زیر ابرو‌ها و بقایای کاکل سر، هم کنجکاو بود و هم دفع کننده.

- «از شما پذیرایی شده؟»

- «بله. عالی.»

- «از رفتار موش تعجب نکنید. عقلش کمی پاره سنگ برمی‌داره.»

پیرمرد دست به کمر ایستاده بود، آدم فکر می‌کرد دارد سعی می‌کند نشان بدهد که جوان و قبراق است، هم سن و سال دیوید.

- «دختره فکر می‌کنه لیزی سیدال است. منو بدجوری یاد این زنیکه‌ی مخوف ایتالیایی می‌اندازه. لعنتی، واقعا توهین‌آمیزه، هان! تو چی می‌گی؟»

دیوید خندید.

- «من زیاد متوجه این موضوع نشدم.»

بریزلی سرش را بالا آورد و سقف را نگاه کرد.

- «دوست عزیز. شما از هیچ چیز خبر ندارید. باید منتظر بمانید و ببینید. دخترک‌ها در این سن  ... خوب، چایی که می‌خورید؟ ما اون بیرون توی باغ چایی می‌خوریم.»

همچنان که به انتهای غربی سالن می رفتند، دیوید برگشت و تابلوی «شکار ماه» را نشان داد.

- «دیدن دوباره‌ی این تابلو واقعا برایم جالبه. دعا می‌کنم وقتی چاپش می‌کنند، ارزشش را حفظ کنند.»

بریزلی شانه‌هایش را بالا انداخت، گویی موضوع برایش اهمیتی نداشت و یا این که از تعریف مستقیم خوشش نمی‌آمد. سپس نگاه کنجکاو دیگری به دیوید انداخت.

- «شما چی؟ اون طور که شنیده‌ام کارتون خوبه.»

- «نه چندان.»

- «مقاله‌تونو خوندم. از اشخاصی نام برده بودید که من هیچ وقت اسمشون را نشنیده بودم. کار خوبی بود.»

- «اما درست نبود، بله؟»

بریزلی دستش را روی بازوی دیوید گذاشت.

- «پسرجان، من محقق نیستم. ممکنه خیلی از چیزهایی را که شما می‌دونید، من ندونم. حماقت من ممکنه باعث تعجبت بشه، مهم نیست، باید منو تحمل کنی، حالا چی می‌گی؟»

از خانه بیرون رفتند و وارد باغ شدند. دختری که نام مستعار موش داشت و هنوز هم توی ردای عربی‌اش پابرهنه بود، از انتهای خانه پیدا شد و اریب از وسط چمن جلو آمد، داشت توی یک سینی وسایل چای را می‌اورد. کوچک‌ترین توجهی به این دو مرد نکرد.

بریزلی غرورلندش بلند شد:

- «حالا فهمیدید منظورم چیه. بی‌همه چیز! یه کتک مفصل لازم داره».

دیوید لب‌هایش را گاز گرفت. وقتی نزدیک میزی که زیر درخت قتالپه بود رسیدند، دیوید دختر دوم را دید که از جایش برخاست. او روی قسمتی از چمن که ردیفی از بوته‌ها آن را از دید خانه پنهان می‌کرد، خوابیده بود. می‌شد گفت تمام مدت کتاب می‌خوانده. وقتی به سوی آن‌ها آمد، دیوید کلاه حصیری‌اش را که فرقش با پارچه‌ی سرخی مزین شده بود، روی چشمش دید، کتاب هنوز دستش بود. اگر موش غیرعادی بود، این یکی مضحک به نظر می‌رسید. او حتی ریزتر هم بود، خیلی لاغر و با صورتی نسبتا به هم فشرده در زیر دسته‌ای موهای فرفری‌که با رنگ قرمز شده بود. پلک‌هایش هم سیاه رنگ شده بود. ظاهرش به عروسکی شبیه بود که با پارچه‌ی کهنه درست کرده باشند، یک عروسک کاکا سیاه تندخو، موجودی از بی‌تمدن‌ترین گوشه و زوایای پرت «کینکز رود».

موش گفت: «اسمش آن است.»

بریزلی گفت: «ملقب به هیولا»

بریزلی نشست و با دستش به دیوید اشاره کرد تا کنارش بنشیند.

دیوید دل دل کرد، یک صندلی کم بود، اما هیولا کمی کجکی کنار صندلی دوستش روی چمن نشست. موش شروع کرد به ریختن چای.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برج عاج - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب برج عاج، نویسنده : جان فالز، مترجم : شهریار بهترین، انتشارات : کتاب پنجره
  • تاریخ: سه شنبه 6 آذر 1397 - 13:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1744

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 672
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096497