- «ویلیامز، میخواهید اول این قسمتها را ببینید؟»
حرف بریزلی باعث شد تا دیوید که شور و هیجان تازهای نسبت به بریتانی و مناظر آن پیدا کرده بود، احساس کند با او صمیمی و مودب رفتار میشود. به نظر میرسید پیرمرد احساس او را تایید میکند، شروع کرد به حرف زدن درباره خانه و این که چگونه ان را پیدا کرده و سابقه تاریخیاش به چه دورانی میرسد و چطور شد که به پاریس پشت کرده است. ضمن صحبت ماهرانه کوشید چیزی از شهرتاش به بداخلاقی را بروز ندهد. گویی خوشحال بود از این که مرد دیگری را برای هم صحبتی پیدا کرده است. پشت به دخترها کرده بود، هیچ توجهی به آنان نداشت و دیوید این احساس فزاینده را پیدا کرده بود که دخترها از حضورش در آنجا راضی نیستند. این نارضایتی شاید از توجهی که او برانگیخته بود ناشی میشد، یا از رسمیتی که حضورش به جمع آنان تحمیل کرده بود و یا از حرفهای تکراری که پیرمرد به دیوید میگفت و آنان قبلا بارها این حرفها را شنیده بودند، دیوید مطمئن نبود کدام یکی از اینها است. بریزلی که باز هم بداخلاقیاش را پنهان میکرد، از موضوع پرت شد و یک دفعه از ولش سر درآورد. از دوران کودکیاش، از سال 1914 دیوید میدانست که مادر بریزلی اهل ولش بوده و دوران جنگ را در برکانشایر گذرانده، اما این به آن معنی نبود که بریزلی خاطرات و دلبستگیهای آن دوران را عزیز میشمرد و دلش برای تپههای این ناحیه تنگ شده بود.
پیش طرح، گل سرخی بالا رونده مقابل یک دیوار بود، و نقاشی، شبکهای از رنگهای ارغوانی، خاکستری و زرد: پالتی مملو از مخاطرات که نباید کسی به آن نزدیک میشد. خود دیوید هم از آن میترسید، ترس از چیزی که بدون هیچ گونه پرده پوشی نمایانگر غرایز ذاتی و جدایی ناپذیر انسان بود. فصول غالب در صور فلکی دیوید، اغلب فصولی بودند که رنگهای لباس فعلی موش نمایانگر آنها بود: پاییز و زمستان.
بیست دقیقه یا بیشتر درباره نقاشی حرف زدند: دربارهی روشهای کاری خود دیوید، مطبوعات، علاقه بازیافته دیوید به لیتوگرافی و این که دیوید چگونه اندیشههایش را پرورش میدهد... وقتی دیوید فکر میکرد میدید همیشه عادت داشته اندیشههایش را بپروراند، اما مدتی بود که این عادت را فراموش کرده بود شاید بت به اندازهای به دیوید نزدیک بود که نیازی نداشت این چیزها را به او توضیح بدهد، مسلم بود که او همه چیز را میداند. به علاوه، هیچ وقت چیزی به عنوان شباهت سبک نقاشی بین بت و دیوید مطرح نبوده است تا دربارهاش حرف بزنند. دیوید چه از طریق نقد و بررسی و چه به طور حسی میفهمید این دختر چه کار میخواسته بکند تحولی که در نقاشی او ایجاد شده بود شبیه همان تحولی بود که در کار خود دیوید به وجود آمده بود، فرقی که وجود داشت این بود که این تحول در آثار موش زنانهتر و زینتیتر بود. او در کارهایش بیشتر نگران بافت و تناسب اثر بود و به رنگهای مصنوعی بیش از رنگهای طبیعی گرایش داشت. میگفت هنری از یک نظر روی او تأثیر گذاشته است. هنری مدعی شده بود که رنگ را میتوان نقاشی کرده و موش که کوشیده بود ثابت کند این ممکن نیست. خیلی چیزها یاد گرفته بود.
هر سه نشستند، دیوید روی یک میل و دو دختر روی کاناپه. دیوید اطلاعات بیشتری از زندگی آنان به دست آوردن، اطلاعاتی از سابقه خانوادگیشان و دوستیشان با همدیگر اما وضع هنری و زندگی کنونی آنها به طور ضمنی چندی از دیوید پنهان نگه داشته شد. باز هم هیولا بیش از همه صحبت کرد. از پدر و مادر وحشتناک و خرافاتیاش، دوبرابر یاغی و خواهر کوچکش، و کلا دربارهی دوران مخوف کودکی و نوجوانیاش در خیابانهای گمنام اکتن، خیلی مضحک حرف میزد. موش در مورد خانوادهاش خوددار بود. معلوم شد که او تنها فرزند خانواده بوده و پدرش در سویندون یک دفتر مهندسی داشته مادرش ذوق هنری داشته و به عنوان تفنن در هانگرفورد یک مغازه عتیقه فروشی باز کرده بود. هیولا هم گفت آنها در همان شهر خانهی فوقالعادهای داشتند، خانهای اعیانی به سبک معماری جرج. دیوید احساس میکرد: موش نمیخواهد از این پدر و مادر پولدار و روشنفکر که به دلایلی همچنان در شهرستان اقامت کرده بودند، حرفی بزند. سکوت کوتاهی برقرار شد. درست زمانی که دیوید دنبال راه غیرمستقیمی میگشت تا دخترها را دوباره به زمان حال و بعد به آیند بکشاند، هیولا بلند شد و بالای سر او ایستاد.
- «دیوید، من میرم بخوابم، شما نباید بخوابید، دی مرغ شبه.»
با دستش بوسهای برای دیوید فرستاد و رفت. رفتار هیولا، خیلی پر سر و صدا و ناگهانی بود و دیوید چند لحظه دست و پایش را گم کرد. دختری هم که دیوید با او تنها مانده بود،اصلا او را نگاه نکرد. او هم میدانست که این صحنه، نمایش از پیش نوشته شدهای است.
دیوید گفت:
- «خستهای؟»
- «تا وقتی شما خسته نباشید، منام نیستم.»
لحظهی ناراحت کنندهای پیش آمد. موش به زمزمه گفت:
- «هنری شبا کابوس میبینه. یکی از ما دو نفر همیشه توی اتاق اون میخوابیم.»
دیوید روی صندلیاش عقب کشید و به پشتی تکیه داد.
- «میخوام بدونم قبل از این که شما بیایید این جا هنری چطوری زنده میماند؟»
- «آخرین دوست دخترش دو سال قبل ولش کرد. سوئدی بود. میشه گفت یه جوری بهش خیانت کرد. پول. هیچ وقت نشنیدم ازش حرف بزنه، فقط ماتیلد میگه موضوع پول در میون بوده ...»
- «بنابراین هنری تا اندازهای یاد گرفته بود خودشو تنهایی اداره کنه، درسته؟»
موش منظور دیوید را فهمید و یا لبخند محسوسی جواب داد:
- «سال گذشته هنری زیاد نقاشی نکرد. حالا توی استودیوش واقعا به کمک احتیاج داره»
- «و من میتونم حدس بزنم که ده درصد هر طوری شده این کمکو به دست بیاره، آره؟».
حرفهای دیوید بیشتر یک بیانیه بود تا سوال و موش سرش را پایین انداخت.
- «احتمالا باهات صحبت کرده.»
-«یه کمی، اما اگه...»
- «حالا، باید بگم که...»
موش چرخید و پای برهنهاش را روی کاناپه گذاشت و پشتش را به یکی از دستههای آن تکیه داد و شروع کرد به بازی کردن با یکی از دگمههای پیراهن سیاهش. پیراهن موش از ابریشم طبیعی بود دور یقه و مچها برق میزد و حاشیهی طلایی ظریفی داشت. پرسید:
- «هیولا تا کجاهارو بهت گفته؟»
- «تا اونجا که از این وضع خیلی ناراحت بود.»
موش لحظهای طولانی ساکت ماند، بعد با صدای ضعیفتر از پیش شروع کرد به حرف زدن.
- «حتما گفته که هنری میخواد با من ازدواج کنه؟»
- «آره».
- «من هنوز تصمیمام را نگرفتهام.»
موش شانههایش را بالا انداخت و ادامه داد:
- «فکر میکنم هر کاری را که از یه همسر قانونی انتظار میره، براش انجام میدم.»
- «اون چی؟ اونم همین کار و میکنه؟»
- «هنری به من احتیاج داره»
- «من منظورم این نبود.»
موش دوباره ساکت ماند. دیوید احساس کرد همان تقلایی که بعد از ظهر، موقع چیدن تمشک در وجود موش به آن پی برده بود، باز هم خود را نشان میدهد. او از یک طرف دلش میخواست حرف بزند و از طرف دیگر از این کار وحشت داشت و بین این دو حالت تقلا میکرد. اما حالا دیگر تسلیم شده بود. گفت:
- «دیوید، توضیح این که واقعا چه اتفاقی افتاده، خیلی مشکله، البته من از نظر جسمی دوستش ندارم. اینو هم میدونم که نیمی از عشق او نسبت به من صرفا از روی خودخواهیه. میخواد که زندگیشو براش اداره بکنم. در عین حال اسطوره بودنش را هم دیگه به رخم نمیکشد. باید بگم اون سگ پیر و خوشحال فقط برای غریبهها وجود خارجی داره. اگه به عمق وجودش نفوذ کنی میبینی که هنری بیشتر یه پیرمرده وحشت زده و ترسوست. اگه ترکش کنم فکر نمیکنم دیگه نقاشی کنه. این کار حتی شاید به معنی واقعی کلمه اونو بکشه.»
- «چرا باید یا باهاش ازدواج کنی، یا ترکش کنی؟ منظورم اینه که چرا این دو شق باید مقابل هم باشد؟»
- «مقابل هم نیستن. موضوع صرفا اینه که در حال حاضر نمیتونم تنهاش بذارم. بنابراین اگر این وضعیت خوشحالترش میکنه،بقیهاش دیگه چه اهمیتی داره.»
موش باز هم با دگمهی پیراهن اش ور میرفت، سرش کمی پایین خم شده بود، تقریبا حالت یک بچهی گناهکار را داشت. موهایش را بالا جمع کرده و به شکل تاجی کوچک درآورده بود، پاهایش از مچ به پایین لخت بود و زانوهایش را بالا آورده بود.
- «آن اینو هم گفت که شما دو تا نمیخواهید مردم فکر کنن دنبال پولای هنری هستید.»
- «نگران حرف مردم نیستم، نگران اینم که خودم چه وضعی پیدا میکنم. البته این به این معنی نیست که هنری نمیدونه مجموعهی نقاشیهاش چقدر ارزش داره. وقتی بمیره تابلوی براک، مال موزه میشه. اما حتی بدون این تابلو هم، چیزی که به عنوان پاداش به من میرسه، ارزش بیش از اندازهای داره. هنری هم اینو میدونه.»
- «خوب این پاداش چه ضرری میتونه به تو برسونه؟»
موش خندهی بیروحی کرد، به نرمی گفت:
- «من دلم میخواد یه نقاش باشم، نه یه بیوهی پولدار نمیخوام یک کاخ از خودم باقی بذارم.»
- «نظریهی اتاق زیر شیروانی دیگه خیلی وقته که کهنه شده»
- «یعنی دیگه کسی برای این نظریه ارزش قائل نیست؟»
- «راستش نمیدونم طرف کی را باید بگیرم.»
موش بدون ان که دیوید را نگاه کند، دوباره خندید.
- «من همهش بیست و سه سال دارم. کمی زوده از خودم مطمئن باشم که واقعا دلم نمیخواد جای دیگهای غیر از اتاق زیرشیروانی زندگی کنم، یا حتی طور دیگهای به زندگیام ادامه بدم.»
- «ولی وسوسه که میشی؟»
موش در دادن جواب عجله نکرد.
- «دنیای خارج از این جا برام اهمیتی نداره حتی دلم نمیخواد دیگه به رن بروم. تموم اون ماشینها، مردم، وقایعی که اون بیرون اتفاق میافته پدر و مادرم که یه روزی به دیدنشون میرفتم، همه اینارو از مغزم دور ریختم. اهمیتی برام ندارن. مثل اینه که طلسم شده باشم. حتی از اومدن تو به این جا به وحشت افتاده بودم. نمایشگاه تو واقعا دوست داشتم. اما بالاخره به این نتیجه رسیدم که به خودت علاقهای ندارم، چون از دنیای بیرون میامدی و من مطمئن بودم حضورت در این جا منو ناراحت میکنه... میدونی...»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.