کالسکه تکان شدیدی خورد و چیزی نمانده بود واژگون شود؛ چیز سنگینی به روی پاهای ماریا غلطید- بسته خریدهایش بود. سر بالایی پرشیبی را از میان گل رس در پیش داشتند؛ از میان گودالهای پرپیچ و خم جویبارهای کوچک راه همه جا پر آب بود. گفتی آب سراسر جاده را یک باره بلعیده بود، و با این وضع چگونه پیشروی امکان داشت؟ اسبها به نفس نفس افتاده بودند. هانوف از کالسکهاش پایین امد و با کت دراز خویش به کنار جاده رفت. او گرم بود.
او گفت:
- چه جادهای! به همین زودیها کالسکه یک نفر را چپه میکند.
و دیگر بار خنده را سر داد.
سمیون به تندی گفت:
- کی شما رو مجبور کرده توی این هوا سواری کنید؟ میخواستید خونه بمونید.
- بابا، من دلم از خونه گرفته، دوست ندارم تو خونه بمونم.
در کنار سمیون پیر، او با وقار و تنومند ایستاده بود، اما از ظاهرش آشکار بود که به راه زوال، ناتوانی و نابودی میرود. ناگهان در جنگل صفیر بادی پیچید. ماریا واسیلیونا برای این مرد که بیهیچ دلیل یا علت آشکاری رو به زوال میرفت، احساس دلسوزی و بیم کرد. و این اندیشه به مغزش راه یافت که اگر او زن یا خواهرش بود، تمامی زندگی خویش ر وقف نجات او میکرد. زن او! زندگی چنان حکم کرده بود که هانوف در خانه بزرگ خویش در دهکدهای دور افتاده تنها زندگی کند. و به دلایل مختلف نیز فکر محض این که آندو همسر شوند غیرممکن و محال به نظر میرسید. در حقیقت زندگی از پیش مقدر شده و پیوستگیهای بشر چنان پیچیده و مافوق درک افراد است که اگر انسان درباره آن بیندیشد احساس رمز میکند و قلبش فرو میریزد.
ماریا با خود اندیشید:
- مافوق همهی درکهاست، چرا خداوند زیبایی، این اندام فریبا و چشمان ملیح و اندهبار را به مردمان تیره بخت و ناتوان و بیفایده میدهد- چرا آنان اینقدر افسونگرند!
هانوف در حالی که سوار کالسکه میشد گفت:
- من اینجا باید به طرف چپ بپیچم،خدا نگهدار! موافق باشید.
ماریا دیگر بار به فکر کودکان، امتحانات، دربان و انجمن مدرسه افتاد؛ و هنگامی که باد صدای کالسکه را که دور میشد به گوشش رسانید این افکار با اندیشههای دیگر آمیخته گردید. او همچنان در اندیشه چشمان زیبا، خوشحالی و عشقی که هرگز به سراغش نمیآید باقی ماند...
زن او! .... هر روز صبح هوا سرد میشد و کسی نبود که بخاری را روشن کند. خدمتگزار مدرسه ناپدید میشد. به محض این که هوا روشن میگردید کودکان هیاهو کنان به مدرسه میامدند و با پای خود برف و گل را به همه جا میاوردند: همه چیز نابسامان و ناراحت کننده بود. منزل او شامل یک اتاق کوچک و یک آشپزخانه در کنار آن بود. هر روز بعد از پایان کار سرش درد میگرفت و بعد از ناهار به اصطلاح ترش میکرد. برای خرید چوب زمستان و دستمزد نگهبان مجبور بود که از بچه های مدرسه پول جمع کند و آنها را به خدمتگزار بدهد. آنگاه از او- آن روستایی گستاخ و پرخور- درخواست میکرد که به خاطر خدا چوب او را زودتر بفرستد. شبها خواب امتحان، روستاییان و توده های برف را میدید... و این زندگی او را پیر و زمخت، زشت و بدترکیب نشان میداد. گفتی از سرب ساخته شده بود. ماریا همیشه هراسناک بود و در حضور عضو فرهنگ یا نگهبان مدرسه از جای خویش برمیخاست و جرات نشستن نداشت، به هنگام گفتگو با آنان، زبان رسمی و احترام آمیز به کار میبرد. هیچکس او را جذاب نمیپنداشت... زندگی یکنواختش بیمهر و محبت، بینوازش، بیآشناییهای دلخواه میگذشت و چقدر دردناک بود اگر با این حال دچار عشق کسی میشد.
- محکم بگیرید واسیلیونا!
یک سر بالایی و سراشیب دیگر...
او به حکم احتیاج آموزگار شده بود؛ بیان که در خود برای این کار احساس کمترین استعدادی بکند، یا ان که هرگز به خدمت در راه بیداری مردم اندیشیده باشد در نظر او انچه که در کارش از همه مهمتر بود بچهها یا بیداری نبود بلکه امتحان را از همه چیز مهمتر میپنداشت. راستی هم وقت و فرصتی نداشت که درباره استعداد و خدمتگزاری در راه بیداری مردم بیندیشد. آموزگاران، پزشکان کم درآمد و دستیاران انها که سرگرم کارهای مشکل و طاقت فرسای خویش هستند حتی فرصت اندیشیدن این را ندارند که انان خدمتگزار چه افکار و چه مردمی هستند، چون همواره سرشار از مشکلات نان روزانه، چوب برای سوخت، جادههای بد و وحشت بیماری پر است. این چنین زندگی، سخت و کسالتاور است، و تنها اسبهای بردبار و آرام کالسکه مانند ماریا واسیلیونا میتوانند مدت درازی با ان بسازند؛ اگر هم مردمان سرزنده و با هیجان و احساسی باشند که امادگی و خدمت در راه بیداری مردم را شعار خویش سازند به زودی خسته میشوند و کار را رها میکنند.
سمیون خشکترین و نزدیکترین راه را برگزید. نخست از یک چمنزار، آنگاه از پشت کلبههای روستاییان گذشتند؛ اما در یک نقطه دهقانان به آنها اجازه عبور ندادند. ناحیهی دیگر ایوان ایونف از مالک ده قطعه زمین خریده بود و در اطراف آن گردالی کنده بود و از این رو انها همیشه مجبور به بازگشت میشدند.
آنان به نیژنی گورودیج رسیدند. در نزدیکی قهوهخانه در زمینی که کود ریخته بودند و برف هنوز باقی مانده بود گاریهایی که شیشههای جوهر گوگرد خام آورده بودند، به چشم میخورد. در قهوهخانه عده کثیری- که بیشتر راننده بودند – ازدحام کرده بودند، بوی ودکا و تنباکو و میشن به مشام میرسید. صدای بلند بلند گفتگوهای آنان و به هم خوردن در فنردار به گوش میرسید. از قهوهخانه، پشت سر هم، صدای موسیقی شنیده میشد. ماریا واسیلیونا آنجا نشست و چندین چایی نوشید، در پشت میزهای دیگر روستاییان ودکا و آبجو مینوشیدند، و از گرمی چاییها و دود خفه کننده قهوهخانه عرقشان درآمده بود.
صداهای در هم و بر هم به گوش میرسید:
«- راستی.... کوزما، او چی باشه ... استغفراله!... ایوان دمنتیچ بهت میگم! ... حرفتو بفهم پیرمرد...»
پیرمرد کوتوله آبله رویی با ریش سیاه که سخت مست بود، از چیزی ناراحت شد و به فحش دادن پرداخت.
سمیون که قدری آن طرفتر نشسته بود با عصبانیت گفت:
- آهای عمو! برای چی فحش میدی؟ خانوم جوونو نمیبینی؟
از گوشه دیگر کسی ادای او را درآورد و گفت:
- خانوم جوون
- خوک پست!
- ما مقصودی نداشتیم... ببخشین، ما پول خودمونه میدیم خانوم هم پول خودشونه، صبح بخیر.
خانم آموزگار جواب داد:
- صبح بخیر.
- و ما جدا از شما تشکر میکنیم.
ماریا با رضای خاطر چایی خود را نوشید و رنگ او نیز مانند روستاییان به سرخی گرایید و دیگر بار به اندیشه هیزم و نگهبان افتاد...
از صندلی دیگر شنید:
- ببین پیرمرد، این معلم و یازویه ... ما اونه میشناسیم، خانم معلم خوبیه
- خانم معلم خوبیه!
در فنردار مرتب صدا میکرد. جمعی میامدند و عدهای میرفتند ماریا در آنجا نشسته بود و در تمام مدت میاندیشید، موسیقی همچنان ادامه داشت. تکههای نور آفتاب در کف قهوهخانه افتاده بود، آنگاه به پیشخوان و سپس به دیوار افتادند و ناپدید شدند! از نور خورشید آشکار بود که روز از نیمه گذشته است. روستاییانی که سر میز مجاور نشسته بودند آماده رفتن شدند. مرد کوتوله تلو تلو خوران به سوی ماریا رفت و دستش را به سوی او دراز کرد، دیگران نیز به پیروی از او به هنگام جدا شدن با او دست دادند و یکی یکی خارج شدند در فنردا نه بار با جیغ و ناله، فریاد کشید.
سمیون ماریا را اواز داد:
- واسیلیونا آماده شو.
آندو از جا برخاستند و به راه افتادند و با سرعت پیادهها به راه خود ادامه دادند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در خانم آموزگار - قسمت آخر مطالعه نمایید.