Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خانم آموزگار - قسمت آخر

خانم آموزگار - قسمت آخر

نویسنده : آنتوان چخوف
مترجم : رضا رادفرنیا

سمیون به عقب برگشت و گفت:

- چند وقت پیش اونا توی نیژنی کورودیچ مدرسه میخاستن، کار بیفایده‌ای بود.

- چرا مگر؟

- میگن رئیس هزاری زد جیبش، فراش هم هزاری دیگه و معلم هم پانصدی

- همه‌ی مدرسه فقط هزاری میارزه. بابا درست نیس به مردم افتراء بزنی همش مزخرفه.

- من نمی‌دونم... من فقط چیزای که مردم میگن، نقل قول می‌کنم...

اما روشن بود که سمیون سخنش را باور نکرده است. روستاییان اصولا حرف او را باور نمی‌کردند. انان همواره فکر می‌کردند که ماریا ماهیانه گزافی- بیست و پنج روبل در ماه (می‌گفتند پنج روبل کافی است)- می‌گیرد و پولی که از بچه‌ها برای هیزم و ماهیانه خدمتگزار جمع می‌کنند قسمت اعظمش را به جیب می‌زند. دربان نیز مانند دیگران همین فکر را می‌کرد، و از روی پول چوب‌ها مقداری برای خود برمی‌داشت و بی‌اطلاع مقامات از روستاییان حقوق می‌گرفت.

خدا را شکر! جنگل را پشت سر گذاشته بودند و اینک تا ویازوی زمین هموار و باز در  برداشتند؛ دیگر چیزی از راه نمانده بود بایست از رودخانه و آنگاه خط آهن بگذرند و بعد از آن ویازوی پدیدار می‌شد.

ماریا از سمیون پرسید:

- کجا میری؟ برو طرف راست از پل بگذر.

- چرا، ما این راه رو هم می‌تونیم بریم. چندان گود نیس.

- مواظب باش اسبو غرق نکنی.

- چی؟

ماریا کالسکه چهار اسبی را در طرف راست از دور به نظر اورد و گفت:

- نگاه کن، هانوف داره از روی پل رد می‌شه. فکر می‌کنم اون باشه.

- خودشه، پس باکویست تو خونه نبوده؛ چه آدم کله شقیه! استغفرالله! پس چرا از اونجا میره؟ اینجا در حدود دو میل نزدیکتره.

آن‌ها به رودخانه رسیدند. رودخانه در تابستان رشته جوی باریکی بود که به اسانی می‌شد به آب زد و از آن گذشت، و معمولا در ماه اوت می‌خشکید. اما اکنون بعد از سیلاب‌های بهاری رودی بود با چهل پا پهنا، تندرو و گل آلود و سرد؛ در کنار رود و درست در لبه آب جای تازه چند چرخ دیده می‌شد، از اینجا به تازگی گذشته بودند.

سمیون غضبناک و مضطرب، در حالی که دهنه اسب را به سختی می‌کشید و آرنج‌هایش را مانند بال پرندگان تکان می‌داد بانگ زد:

- یاالله! یا الله!!

اسب به آب زد و تا شکم فرو رفت و متوقف شد، اما ناگهان بار دیگر با تلاش خود را پیش کشید. ماریا در پاهایش احساس رطوبت اندکی کرد.

ماریا نیز در حالی که از جا برمی‌خاست بانگ زد:

- یاالله! یا الله!

آندو به کناره‌ی رود رسیدند.

سمیون در حالی که زین را محکم می‌کرد زیر لب گفت:

- وضع بدیه، استغفرالله! این اداره فرهنگ هم دردسر بزرگیه...

کفش‌ها و گالش‌هایش از آب پر شده بود قسمت پایین پیراهن و کت و یک استین او نمناک شده بود و آب از آن‌ها می‌چکیدو قند و آرد تر شده بود و این از همه بدتر بود و ماریا تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که مایوسانه آن‌ها را بچسبد و بگوید:

- اوه سمیون، چقدر تنبل هستی، راستی...

در محل برخورد جاده با خط آهن راه بند آمده بود.

قطاری از ایستگاه خارج می‌شد. ماریا واسیلیونا در محل برخورد دو خط ایستاد و منتظر ماند تا قطار بگذرد؛ سراسر بدنش از سرما می‌لرزید... ویازوی، مدرسه با سقف سبز رنگش، و کلیسا با صلیب‌هایش که در پرتو خورشید شامگاهی می‌درخشیدند از دور دیده می‌شد. پنجره‌های ایستگاه نیز برق می‌زدند، ودود ارغوانی رنگی از ترن برمی‌خاست... به نظرش می‌آمد که همه چیز از سرما می‌لرزد.

قطار آماده حرکت بود، پنجره‌هایش مانند صلیب‌های کلیسا انوار خیره کننده را باز می‌تابید؛ چشمش از نگریستن به ان‌ها خسته شد. در روی یک سکوب کوچک، میان دو واگن درجه‌ی اول زنی ایستاده بود، و هنگامی که داشت سوار می‌شد چشم ماریا به او افتاد. مادرش بود! چه شباهت شگرفی! مادر او نیز چنین موهای پرپشت، چنین ابروان و چنان انحنای سری را داشت. مانند روز روشن، بعد از مدت سیزده سال برای اولین بار تصویر زنده ای از مادرش، پدرش، برادرش، آپارتمانشان در مسکو نمایشگاه ماهی‌ها و همه چیز با کوچکترین جزئیات در برابر دیدگانش مجسم شد؛ صدای پیانو و آوای پدرش به گوشش رسید احساس کرد که جوان شده و طروات و آراستگی خویش را بازیافته و در اتاقی گرم و درخشان در میان بستگانش نشسته است. ناگهان احساس سرور و خوشحالی بی‌اندازه‌ی به او دست داد؛ و در حالت جذبه دست‌هایش را به شقیقه‌اش کشید و با نرمی و التماس صدا زد:

- مادر!

ناگهان گریه را سر داد اما، نمی‌دانست چرا؟ درست در ان لحظه هانوف با کالسکه چهار اسبش به او نزدیک شد، ماریا با دیدار او احساس خوشحالی بیش از اندازه کرد و خنده کنان مانند یک دوست و همسر برایش سری فرود آورد. به نظرش آمد که سرور و پیروزی او در همه جا، در آسمان، در روی پنجره‌ها، در روی درختان نقش بسته احساس کرد که هرگز پدر و مادرش نمرده‌اند، او هرگز آموزگار نبوده است... و همه زندگیش رویای شگفت انگیز و درازی بوده که او نیک از آن بیدار شده است....

- واسیلیو سوار شو.

در یک ان همه چیز ناپدید شد. راه بند به آرامی بالا می‌رفت ماریا لرزان و کرخ شده از سرما به درون کالسکه رفت.

کالسکه چهار اسبی هانوف از روی خط آهن گذشت و سمیون از پیش به راه افتاد. نگهبان کلاهش را برداشت.

- اینم ویازوی، بفرمایین.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته - شماره 15- دی ماه سال 1340
  • تاریخ: جمعه 2 آذر 1397 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2008

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 650
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096475