تمام روز بعد را شبح در حالت ضعف و بهت به سر برد.
اثر هیجانها و اضطرابهای چهار هفته گذشته رفته رفته ظاهر میشد. اعصابش بینهایت ضعیف شده بود، به طوری که از کوچکترین صدایی دلش فرو میریخت. پنج روز تمام در مقر خود به سر برد و عاقبت تصمیم گرفت از تجدید لکههای خون صرفنظر کند. اگر خانواده اوتیس لیاقت آن را نداشت،چه لازم بود که او اصرار داشته باشد. ظاهرا این مردم به قدری در مادیات غرق شده بودند که دیگر حواس آنها قادر به درک مظاهر ماورای طبیعت نبود.
مسئله تظاهر اشباح و معمای خودنمایی ارواح چیز دیگری بود و در مرحلهای بالاتر از قدرت او قرار داشت. او فقط این وظیفه تشریفاتی را داشت که هر هفته یک شب توی راهرو باشد، و چهارشنبههای اول و سوم هر ماه را بالای پنجره نبش قصر بایستد و چیزهایی با خود بگوید و خودش هم نمیدانست که از کجا این وظیفه به او محول شده است. او با این که در زندگی آدم بیبند و باری بود، در اجرای تشریفات ماورای طبیعت بسیار دقت و مراقبت به خرج میداد. شنبه شبهای سه هفته بعد شبح وظیفه خود را انجام داد و در راهرو قدم زد. ولی با کمال دقت مواظب بود چنان اهسته راه برود که صدایی از کف چوبی و کرم خورده راهرو بلند نشود و حتی چکمههای خود را در آورد و جای آن سرپاییهای مخملی پوشید. برای این که کاملا جانب احتیاط را نگهداشته باشد به زنجیرهای دست و پای خود روغن اورورا مالید. در اینجا وظیفه خود میدانم اعتراف کنم که به کار بردن این روغن فقط از روی اضطرار صورت گرفت. با این حال مجبور شد یک شب با این که خانواده اوتیس هنوز سر میز شام بودند به اتاق سفیر برود و یک شیشه دیگر بردارد.
در اوائل شبح استعمال روغن را کسر شان خود میدانست ولی رفته رفته متوجه شد، که این اختراع محسنات بسیار دارد و تا اندازهای نیز به اجرای مقاصد او یاری میکند. با همه این مواظبتها و احتیاطها باز هم شبگردیهای او خالی از دردسر و نگرانی نبود. اغلب دوقلوها سر راه او طناب میکشیدند و در تاریکی پایش به آن بند میشد و زمین میخورد و یک شب که شبح پس از مدتها معطلی و زحمت خود را به صورت و لباس «اسحق سیاه یا شکارچی جنگل هوگلی» در آورده بود، چنان در تاریکی زمین خورد که همه زحماتش برای این آرایش به هدر رفت، علتش این بود که دوقلوها از برابر سالن تا پای پلهها را با کره چرب کرده بودند و او سر خورده بود. این اهانت به قدری او را خشمگین ساخت که تصمیم گرفت آخرین کوشش را برای حفظ حیثیت و احترام اجتماعی خود بنماید. نقشهاش این بود که شب بعد به صورت «دوک بی سر» بر دوقلوها ظاهر شود و حقشان را کف دستشان بگذارد.
بیش از هفتاد سال میگذشت که به این صورت ظاهر نشده بود آخرین باری که به صورت «دوک بیسر» درآمده بود، بانو باربارای زیبا چنان از دیدنش وحشت زده شده بود که نامزدی خود را با لرد کانترویل، پدر بزرگ لرد کانترویل فعلی به هم زده بود و با جک کاسلتون به گرنتاگرین فرار کرد. بانو باربارا برای توجیه اقدام خود گفته بود که حاضر نیست با خانوادهای وصلت کند که هر شب یک شبح در تراس خانهاش، پرسه میزند. بیچاره جک بعد در یک دوئل با لرد کانترویل کشته شد و بانو باربارا که قلبش جریحهدار شده بود، به فاصله ای کمتر از یک سال زندگی را به درود گفت و البته همه اینها به حساب فتوحات شبح گذاشته میشد. ناگفته نماند که این ماسک مشکلترین نوعی بود که شبح به کار میبرد.
برای این که هیولا به صورت «دوک بیسر» ظاهر شود، سه ساعت تمام مجبور شد به خودش ور برود. پس از این که آرایش تمام شد، خودش را در آینه نگریست و از هنر و مهارت خود راضی شد. چکمههای بزرگی که میبایست بپوشد، خیلی گشاد بودند و فقط یک تپانچه را توانسته بود پیدا کند، ولی این نقائص جزئی، چندان اهمیت نداشت. ساعت یک و ربع پس از نیمه شب از جرز رد شد و آهسته به راهرو رفت. وقتی که برابر اتاق دوقلوها که به اتاق آبی مشهور بود، رسید، متوجه شد که در قفل نیست و برای این که هیبت ظهور خود را شدیدتر نماید، با یک ضربه آن را باز کرد، درست در همین لحظه یک کوزه آب روی شانه چپش افتاد و سرتاپای او را خیس کرد و در تاریکی صدای خندهای از تخت دوقلوها بلند شد و معلوم بود که سعی میکردند بلند نخندند.
از این پیش آمد شبح چنان هل کرد که سلسله اعصابش به ارتعاش درآمد و بیاختیار به اتاقک خود پناهنده شد. تمام روز بعد در بستر ماند. چون سرمای سختی خورده بود و مرتب عطسه میکرد. یگانه موردی که بخت در این ماجرا با وی آورده بود، این بود که کوزه روی سرش نیفتاده بود اگر نه عواقب وخیمی میداشت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شبح کانترویل - قسمت ششم مطالعه نمایید.