دیگر همه امیدش از این که روزی بتواند اعضای این خانواده نتراشیده و نخراشیده آمریکایی را به وحشت اندازد، مبدل به یاس شده بود. به همین کفایت میکرد که نزدیک صبح با کفشهای نرم و بیصدا به راهرو برود و برای این که سرما خوردگیش شدت نکند، شالی دور گردنش میانداخت و برای دفاع در مقابل حمله احتمالی دوقلوها، سپری نیز با خود حمل میکرد. اخرین ضربهای که به او وارد آمد شب نوزدهم سپتامبر بود.
از پلهها پایین آمد که به سالن بزرگ برود زیرا تصور میکرد که آنجا از جاهای دیگر امنتر است. بیچاره شبح دیگر به همین راضی بود که برابر عکس سفیر کبیر آمریکا و زوجهاش که جای افراد خانواده کانترویل را اشغال کرده بودند، بایستد و به آنها گوشه و کنایههای تمسخرآمیز بزند. این کار ساده بود و از طرفی با لباس آرایش شبح که خود را به صورت «جونای بیور یا مرده دزد چستربارن» در آورده بود کاملا تناسب داشت.
تقریبا در حدود ساعت دو و نیم پس از نیمه شب بود و شبح با کمال احتیاط گوش داده و مطمئن شده بود که کسی بیدار نیست. وقتی که خواست به طرف کتابخانه برود و سری به لکه ی خون بزند، ناگهان دو هیکل کوچک از دو گوشه اتاق بیرون پریدند و در حالی که دستها را با سرعتی وحشیانه بالای سر تکان میدادند، از دو طرف چنان در گوشش نعره زدند که نزدیک بود قالب تهی کند. باز هم شبح ناکام فرار را بر قرار ترجیح داد و خود را به پلهها رسانید ولی از بخت بد واشنگتن با شلنگ آب در آنجا در انتظارش ایستاده بود. شبح که خود را از هر طرف در محاصره دشمنان دید. یگانه راه فرار را از سوراخ بخاری تشخیص داد و خوشبختانه بخاری روشن نبود، لیکن وقتی که به لانه خود رسید سر و صورت و لباسش سیاه و دودهای شده بود و دیگر رمقی به تن نداشت.
از آن پس دیگر کسی شبها او را ندید. هر شب دوقلوها کمین میکردند و روی کف راهرو سالن پوست گردو فندوق میپاشیدند ولی بیفایده بود. در این ضمن سفیر کبیر فرصتی یافت که اثر بزرگ خود را در خصوص دموکراسی تمام کند و زحمات چندین سالهای را که درباره تالیف آن کشیده بود، به نتیجه برساند.
خانم اوتیس یک پیک نیک بیسابقه تهیه دید که تمام همسایهها از شکوه آن دهانشان بازماند. جوانها تمام روز به پوکر، لاکوس و دیگر بازیهای ملی آمریکایی سرگرم بودند، ویرژینا هم بادوک آوکشایر به اسب تازی پرداخت.
همه تصور میکردند که شبح از قصر فرار کرده است اوتیس طی نامهای به لرد کانترویل بشارت داد و در برابر شاد باشهای گرم او را دریافت کرد.
البته اوتیس اشتباه کرده بود، شبح هنوز در قصر میزیست، گواینکه حالا دیگر عاجز شده و دست از کوشش برداشته بود ولی هرگز به قصد تسلیم شدن نبود. به خصوص که روز پیک نیک متوجه شد در پی مهمانها، دوک اوکشایر، برادر زاده لرد فرانسیس استیلتون حضور دارد. لرد فرانسیس با سرگرد کاربوری شرط بسته بود که با شبح تاس بازی کند. صبح روز بعد او را در حالی که فلج شده بود کف اتاق یافتند، بیچاره یک شبه پیر و شکسته شده بود و تا روزی که چشم از جهان بست، مرتب میگفت: «جف شیش!» البته آن زمان همه از این داستان آگاه بودند ولی اعضای خانواده برای حفظ آبروی خاندان خود روی ان سرپوش میگذاشتند.
جزئیات این حکایت را میتوانید در جلد سوم «خاطرات من از زندگی نایبالسلطنه و دوستان او» اثر لرد تاتل، مطالعه کنید.
از این جهت هنوز میل داشت سلطه خود را بر خاندان استیلتون نشان دهد و خود را اماده کرد که عاشق جوان ویرجینا را زهره ترک کند.
بدین منظور خود را به صورت «تارک دنیای وحشیها» درآورد، در این لباس چنان وحشتناک میشد که هر انسان معمولی از دیدنش غش میکرد. در شب کریسمس سال 1764 که بانو استاتروپ او را دیده بود چنان جیغی کشیده بود که خود او هم واهمه کرده بود. سه روز بعد بیچاره بانو استاتروپ، رخ در نقاب خاک کشید ولی خانواده کانترویل را از ارث محروم ساخت و همه دارایی خود را به دوست خود در لندن که دواخانه داشت بخشید. در آخرین لحظه که شبح خواست تصمیم خود را اجرا کند، به یاد دوقلوها افتاد و آنا از این خیال منصرف شد. در نتیجه دوک اوکشایر در اتاق خواب سلطنتی قصر، در کمال آرامش خوابید و ویرجینا را در خواب دید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شبح کانترویل - قسمت هفتم مطالعه نمایید.