ساعت ده و نیم شنید که همه به اتاقهای خواب رفتند، مدتی صدای خنده دوقلوها سکوت را در هم میشکست ظاهرا پیش از خواب عادت داشتند مدتی شیطنت کنند ساعت یازده و ربع دیگر صدایی شنیده نمی شد و همین که ساعت دوازده ضربه نواخت، شبح به راه افتاد. خفاشها خود را به پنجرهها میزدند. کلاغها توی درختها قار قار میکردند و باد مانند یک روح گناهکار سرگردان دور قصر میگشت و ناله میکرد، فقط خانواده اوتیس آرام خوابیده بودند و از بلایی که دور سرشان میگشت اطلاعی نداشتند و خروپف جناب سفیر همه این صداها را تحت تاثیر قرار میداد. شبح از توی جرز بیرون امد، لبخندی شیطانی بر لب داشت. ماه در زیر لکه ابری پنهان شد و در همین هنگام شبح از برابر پنجره اتاقی که به زن مقتولهاش متعلق بود، گذشت. آهسته در تاریکی میلغزید و پیش میرفت، گویی شب هم از این روح لعنت شده و شریر نفرت داشت. ناگهان ایستاد، تصور کرد که کسی او را صدا میکند ولی وقتی که گوش فرا داد دریافت که صدای سگ است. بسیار با تانی پیش میرفت، ورد میخواند و کارد زنگ زده را درون تاریکی فرو میبرد. اخر به گوشهای که اتاق واشینگتن در آنجا بود رسید.
در اینجا کمی مکث کرد. باد موهای بلند و ژولیده و کفن کهنه و تاریخی او را به هزاران شکل وحشتناک در میآورد. ساعت زنگ زد، یک ربع از نیمه شب گذشت و فرصت مناسب فرا رسیده بود. از تصور اجرای نقشهای که در پیش داشت در دل میخندید ولی همین که از سر نبش پیچید، از فرط وحشت نعرهای زد و صورتش را در پشت انگشتان استخوانیش پنهان کرد. درست در برابر او یک شبح وحشتناک قرار داشت که نه تکان میخورد و نه صدایی میکرد.
حتی دیوانهها هم قادر نبودند چنین شبح وحشتناکی را در خواب ببینند! کله این شبح براق و توخالی، صورتش گرد، چاق و سفید رنگ بود. گویی در قیافه این شبح ناخوش لبخندی چندش آور برای همیشه منجمد شده است. از چشمهای او نوری سرخ رنگ میدرخشید و دهانش مانند چشمهای از آتش بود. لباس او مانند خودش، کفن سفیدی بود که بدن نخراشیدهاش را پوشانیده بود.
روی سینهاش لوحهای قرار داشت که با خطی عجیب و غریب روی ان ظاهرا به یکی از زبانهای عتیق چیزهایی نوشته بودند و بیشک فهرست گناهان بزرگی بود که مرتکب شده بود. در دست راستش یک قمه از پولاد برق میزد.
بدبخت هیولای کانترویل که در طول عمر سیصد سالهاش هرگز به یک شبح برنخورده بود، چنان از مشاهده این هیکل جهنمی جا خورد که پا به فرار گذاشت ولی از فرط وحشت پایش توی کفن پیچید، روی زمین غلطید و کارد به چکمههای سفیر کبیر اصابت کرد و آنها را چاک داد، شبح حتی جرات این که کارد را در تاریکی پیدا کند نداشت و دست خالی به مخفی گاه خود پناه برد.
در این محل مطمئن خود را به روی تخت سفری انداخت، و زانوهایش را روی شکمش جمع کرد و خود را توی لحاف پیچید ولی پس از مدتی جرات و جسارت خود را بازیافت و تصمیم گرفت همین که هوا کمی روشن شد پایین برود و با این شبح چند کلمه حرف بزند.
سحرگاهان که سپیدهی صبح دم نقره بر تپهها پاشید، پایین آمد تا به دیدار آن شبح وحشت انگیز برود. چون به این نتیجه رسیده بود که بد نیست با همکار جدید خود بسازد تا شاید با همکاری یکدیگر از پس دوقلوها برآیند. اما وقتی که به محل حادثه رسید با منظره هراس انگیزتری روبرو شد. به ظاهر بلایی به سر شبح آمده بود، چون ان درخشندگی دیگر در چشمهایش دیده نمی شد، قمه از دستش افتاده و با وضعی ناراحت به دیوار تکیه داده بود. شبح کانترویل پیش رفت او را در آغوش گرفت ولی ناگهان سر شبح جدا شد و روی زمین غلتید و از مشاهده آن مو بر تن شبح کانترویل راست شد. در این موقع متوجه شد که یک پرده اهار دار یک جارو و یک کارد آشپزخانه در دست او مانده و یک کدوی خالی و خشک روی زمین افتاده است. گیج و بهت زده از این تغییر ماهیت، با گامهایی لرزان به طرف تابلو پیش رفت و در پرتو نور ضعیف صبحگاه چشمش به این جملههای وحشتناک افتاد:
شبح اوتیس!
یگانه شبح اصیلی که قابل جعل و تقلید نیست.
از تقلید و جعل آن بر حذر باشید.
هر شبح دیگری حقه و کلک است.
ناگهان شستش خبردار شد. او را مسخره و مچل کرده بودند! آن نگاه قدیمی در چشمهایش برق زد، فکهای بیدندانش به هم خورد، بازوان استخوانی خود را بلند کرد و طبق آداب و رسوم و با آب و تاب که شیوهی شعرای قدیم بود، سوگند یاد کرد وقتی که «شانته کلر» دوبار در شیپور دمید،خونها بریزد و روح قربانیان را برای همیشه سرگردان کند.
هنوز مراسم این سوگند شوم ادا نشده بود که از بام سرخ رنگ مرغدانی نزدیک بانک خروسی بلند شد. هیولا خندهای خفیف و طولانی سر داد. ساعتهای متمادی بیحرکت ماند، عجیب این بود که دیگر خروس صدایش در نیامد. ساعت هفت و نیم حس کرد کلفت خانه به او نزدیک میشود مجبور است در مقر خود پنهان شود.
در آنجا بار دیگر در اطراف رشته هایی که پنبه شده بود، به تفکر پرداخت و بعد چند جلد از کتابهایی را که در خصوص زندگی شوالیهها نوشته شده بودند و او علاقه به مطالعه آنها داشت باز کرد، آنها را ورق زد و در یکی از آنها به نفرین شانته کار رسید و زیر لب غرید:
- لعنت و نفرین به این حیوان شریر! اگر آن زمانها بود، نیزه را در گلویش فرو میبردم تا دوباره بانگ بزند حتی اگر ناله واپسینش باشد.
سپس توی تابوت سربی پنهان شد و تا شب بیحرکت ماند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در شبح کانترویل - قسمت پنجم مطالعه نمایید.