دیویس در ضمنی که این همه را تماشا میکرد هیچ نمیتوانست از فکر مرد سیاه پوست غافل شود که در تمامی این غوغا، در گوشه انبار خزیده از وحشت سرنوشت میلرزید. اکنون حتما متوجه شده بود که پایان کارش نزدیک است. امکان نداشت در فاصله این مدت به خواب رفته یا بیهوش شده باشد، بلکه در وحشت غرقه بوده، مبهوت دعا میخوانده است. در تمام مدت از این میترسیده است که مبادا کلانتر نتواند به موقع او را نجات دهد. اکنون با شنیدن صدای پای اسبها و صداهای رضایت آمیز، چگونه تنش به لرزه افتاده دندانهایش به هم میخورد!
رئیس پست با تاثر گفت: «هیچ دلم نمیخواست جای آن سیاه باشم. اما با این عده هیچکار نمیشود کرد. باید از مرک بلوک کمک فرستاده بودند.»
دیویس فقط میتوانست بگوید: «خیلی وحشتناک است. خیلی وحشتناک است!»
دیویس همراه جمعیت به منزل کلانتر نزدیکتر شد، چون اشتیاق داشت تمامی جزئیات را ببیند. در این موقع بود که عدهای از افراد که مثل سگ شکاری همه جا را بو کشیده بودند در مدخل انبار کوتاه قدیمی در کنار منزل پدیدار شدند، در حالی که طنابی را با خود میبردند. دیگران با مشعل به دنبالشان رفتند. به سرکردگی پدر و پسر وارد ان سوراخ تاریک شدند. دیویس با دلداری جالبی دنبال ایشان رفت اما یقین نداشت به او اجازه خواهند داد، جز این که در هر حال میخواست دنبالشان برود.
ناگهان دیویس در دورترین گوشه انبار چشمش به اینگالس افتاد. اینگالس در ان وحشت و دغدغه دست و پایش را جمع کرده گویی در شرف آن بود که خیز بردارد. واضح بود که ناخنهایش را در زمین فرو کرده است. چشمانش میغلتید و کف بر لبش آمده بود.
به ناله میگفت «وای خدا جونم!» و با چشمان عاری از دید، به مشعلها خیره شده بود. «وای، خدا جونم، منو نکشین! دیگه این کار رو نمیکنم. من این کار رو نکردم. نمیخواستم همچی بشه. آقاجون، من مست بودم. وای خدا جونم! وای خدا جونم!»
دندانهایش به هم میخورد و دهانش باز مانده بود. واقعا دیگر عقل درستی نداشت و مرتب یکنواخت تکرار میکرد: «وای خدا جونم!»
هویتاکر پیر فریاد زد: «بچهها، اینجاست! بکشیدش بیرون»
مرد سیاه در این هنگام نعرهای از وحشت کشید و از پا درآمد و بیحال بر زمین افتاد. وقتی افتاد بدنش سفت شده بود و با صدای زیاد به کف انبار خورد. عقل از او گریخته بود. در این وقت جانور غران و کف بر لبی شده بود. آخرین برق هوشیاری همان بود که او را از چشمان دریده تعقیب کنندگان آگاه میساخت.
دیویس که تااین وقت از مقابل این منظره به علفهای بیرون گریخته بود، ده قدم از مدخل عمارت دور بود که پس از گرفتن و بستن سیاه آن عده از نو پدیدار شدند. با این که دیویس تا اعماق وجودش میلرزید، باز هم قوای ناظر و متوجه، خبرنگار تعلیم یافت و بیاعتنا را حفظ کرده بود. حتی در این موقع نیز متوجه تفاوت و معنی رنگهای ان صحنه بود: سرهای سرخ و پردود مشعلها ظاهر درهم و ژولیده افراد، و آن تقلا و کشش و کوشش، آنگاه هر دو دست را روی دهانش گذاشت بیآن که دیگر بداند چه میکند با صدای بیجانی زیر لب گفت: «نوای، خدای من»
منظره جانکاه همان مرد سیاه پوست بود که کف بر لب داشت و چشمانش خونین بود و دستانش بیاراده تکان میخورد و پاهای او را گرفته بودند و از پلکان انبار بالا میکشیدند طنابی دور تنها و پاهایش بسته بودند، و به این طریق او را بالا کشیده سرش را رها کرده بودند که بنگ بنگ به پلهها تصادف کند. چهره سیاه بیش از حد و بیرون از دایره شباهت بشری، در هم شده بود.
دیویس بیاراده انگشتانش را به دندان گرفت و باز زیر لب میگفت «وای، خدای من!»
جمعیت اکنون نزدیکتر از پیشتر آمده بود و از کار خود بیشتر در وحشت بود تا عشرت و نشاط واضح بود که هیچ یک از انان نه قدرت آن را داشت که در مقابل آنچه انجام میشد مخالفت ورزد، نه واجد چنان خیر خواهی و عنایتی بود. در این هنگام سیاه را با مهارتی که ناشی از هیچگونه فکر و نقشه نبود با خشونت بلند کردند و همچون کیسه گندم در ارابه انداختند.
آنگاه پدر و پسر به جلو سوار شدند تا ارابه را برانند و جمعیت سوار اسبها شدند و میان خود مشغول صحبت گردیدند آنگونه که دیویس بعدها استنتاج کرد این افراد انقدر که تماشاچیان کنجکاو بودند و نسبت به هرگونه تنوعی اشتیاق نشان میدادند تا از مبتذلات وحشتناک وجود خودشان برهند، اهل سر و دست و پا بریدن نبودند و در این کار مشقی نکرده بودند آن کار برای ایشان برای تمام ایشان کاری جدید بود. دیویس با چشمان دریده و اعصاب مغشوش دنبال اسب خود دوید و سوار شد و دنبال ایشان به راه افتاد. چنان به هیجان آمده بود که درست نمیدانست چه میکند.
گروه خاموش در این هنگام از کنار رودخانه عبور میکرد. که قبلا از آن آمده بود. دیویس، سوار بر اسب در حیرت بود که تلگرام را چگونه تمام کند، اما بالاخره نظرش چنین شد که این کار را نمیتواند انجام دهد. وقتی کشتار مرد سیاهپوست به پایان میرسید دیگر هیچ وقتی باقی نمیماند. پیش از ان که عاقبت او را به دار بیاویزند چقدر طول میکشید؟ آیا دارش میکشیدند؟ تمامی جریان چنان غیرواقعی و وحشیانه مینمود که دیویس نمیتوانست باور کند که خودش هم جزئی از ان است. همچنان سواره پیش میرفتند.
از یکی از سواران که نزدیک او اسب میراند و مردی به کلی ناشناس بود که به هر حال از بودن او ناراحت نمینمود، پرسید «راستی دارش میزنند؟»
ناشناس جواب داد: «برای همین گرفتنش»
دیویس با خود اندیشید «فکرش را بکن، فردا شب راحت در رخت خواب خودم خوابیدهام»
دیویس باز عقب ماند و سکوت اختیار کرد و کوشید بر اعصاب خود مسلط شود. درست متوجه نشده بود که او، آدمی که به طور عادی به امور روزانه و نظم ظاهری کارهای شهر خو گرفته است، جزئی از این دسته شده است. هوا آرام و شب روح افسا بود. درختهای سایه گرفته با باد در شب در حرکت بودند. چرا باید کسی بدین نحو بمیرد؟ چرا مردم بالدوین یا جاهای دیگر پیش از این، طرف قانون را نگرفته بودند تا جریان خودش را طی کند؟ اکنون پدر و پسر هر دو وحشی مینمودند چون ان صدمه که به دختر و خواهر ان دو رسیده بود ارزش این کارها را نداشت.
با وجود این ظاهرا رسم این شده بود که در ازاء همچو جنایتی جانی را بکشند. مثل یک قانون ریاضی و بدیهی بود. گروه خاموش که چیز خودکار و در نتیجه موحشی بود همچنان پیش میرفت آن گروه نیز چیزی ریاضی و بدیهی بود. پس از اندک مدتی دیویس به ارابه نزدیک شد و دوباره به مرد سیاه پوست نگاه کرد.
دیویس با خوشحالی متوجه شد که سیاهپوست هنوز بیهوش بود. سخت نفس میکشید و ناله میکرد. اما شاید درد را حس نمیکرد. چشمانش خیره و باز مانده بودند، از دستها و صورتش خون میآمد، شاید خراش برداشته ی لگدشده بودند. دست و پایش در هم فرو رفته بود.
اما دیویس دیگر تحمل نگاه کردن نداشت. با دل ناراحت عقب کشید تا دیگر چیزی نبیند. این کار وحشتناک و کثیف بود. گروه همچنان پیش میرفت و دیویس دنبال آن بود: از دشتهایی گذشتند که به نور ماه سفید شده بود و درختهای سیاه رنگ بر آن سایههای پاره پاره افکنده بودند، از تپههای کوتاه بالا رفتند و به درهها سرازیر شدند، تا بالاخره نهر کوچکی پدیدار شد، و این همان نهر بود که آن روز دیویس از روی آن گذشته بود و اکنون همگی به طرف آن پل میرفتند. اکنون نه که همچون برق در میان شب میدرخشید روان بود پس از اندکی پیش رفتن جاده به نهر نزدیکتر شد و بعد از روی پل گذشت.
گروه تا کنار پل آمد و بعد متوقف شد. ارابه را روی پل راندند و پدر و پسر پیاده شدند. تمامی سواران و از ان جمله دیویس پیاده شدند و در حدود بیست نفرشان دور ارابه جمع شدند و سیاه را مثل یک گونی انباشته بلند کردند. باز دیویس به خود گفت که خوشبختانه سیاه بیهوش بود. با وجود این دیویس به خود گفت که دیگر نمیتواند شاهد ماجرای باشد و از کنار نهر رو به بالا رفت. بالاخره معلوم میشد که ان خبرنگار به کلی دلمرده نیست. با وجود این از جایی که ایستاده بود تیرهای بلند آهن را میدید که بالای ان سر در آورده بودند. چند نفری داشتند طنابی به تیر میبستند، و آن وقت دیویس متوجه شد که سر دیگر طناب را به گردن سیاهپوست بستهاند.
بالاخره آن گروه عجیب عقب کشید و دیویس رویش را برگرداند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جف سیاهه - قسمت آخر مطالعه نمایید.