صدایی پرسید: «حرفی داری بزنی؟»
جوابی نیامد، سیاهپوست شاید ناله میکرد و صداهایی از حلقومش در میآمد اما مثل سابق بیهوش بود.
آنگاه ده- دوازده نفر کارشان را به اتفاق انجام دادند، آن توده سیاه را از جا بلند کردند و دیویس در این هنگام دید که آن شکل در هم شده، نخست پایین رفت و بعد همراه صدای غژ طناب بالا رفت. در آن نور ضعیف ماه چنین مینمود که آن بدن در تقلاست، اما دیویس نمی توانست درست یقین کند. دیویس با دهان گشوده و خاموش نگاه میکرد، و بعد بدن از حرکت بازماند. آنگاه پس از اندک مدتی متوجه شد که گروه آماده مراجعت است، و بالاخره گروه راه افتاد و دیویس را به حال خود و با افکار خود جا گذارد.
فقط آن توده سیاه که در نور رنگ پریده بالای آب درخشان تاب میخورد، زنده و بشری و تنها همدم او بود.
دیویس بر کناره اب نشست و در خاموشی خیره شد. اکنون وحشت تمام شده بود. عذاب خاتمه پذیرفته بود. دیگر نمی ترسید.
همه چیز از زیبایی و تابستان حکایت میکرد. تمامی سواران ناپدید شده بودند؛ ماه نیز عاقبت غروب کرد. اسب دیویس که به نهالی در ان سوی پل بسته شده بود از سر صبر در انتظار بود. دیویس همچنان نشسته بود. میتوانست اول سیوی را پیدا کند. اما این کار هیچ فایدهای نداشت. خیلی دیر شده بود، اصلا چه اهمیتی داشت؟ هیچ خبرنگار دیگری در آنجا نبود و دیویس میتوانست فردای آن روز داستان رنگارنگتر و افسردهتری بپروراند. با تنبلی فکری به حیرت فرو رفت که بر سر سیوی چه امده بود؟ چرا او سواران را دنبال نکرده بود؟ زندگی چقدر اندوهگین و عو عجیب و اسرار آمیز و توضیح ناپذیر بود.
همچنان که آنجا نشسته بود سفیده زد. آنگاه فلق پدیدارشد و آب نهر آن را منعکس ساخت. ریگهای سفید ته جوی رنگ پشت گلی یافته بودند و علفها و خزهها که ابتدا سیاه میزدند اکنون سبز درخشانی شده بودند. هنوز جسد سیاه و لهیده میان آسمان و زمین آویخته بود، و در این وقت نسیمی برخاست و آن را به جنبش در آورد. بالاخره دیویس برخاست، سوار اسب شد و راه خود را به سوی خرم دره پیش گرفت، در حالی که داستان حزن آور اخیر چنان جانش را انباشته بود که توجهی به زیباییهای اطراف نداشت. مهتر را از خواب بیدار کرد و اشکالاتی را که پیش آمده بود با گفتن تمام داستان و قول دادن به این که صدمهای به اسب نرسیده بود و پرداختن یک اسکناس پنج دلاری بر طرف کرد. آنگاه از آنجا دور شد تا راه برود و باز هم فکر کند.
از آنجا که پیش از ظهر هیچ قطاری از آنجا نمیگذشت و وظیفه او ایجاب میکرد که یک نصفه روز دیگر در آن دهکده کار کند، مصمم شد که حداکثر استفاده را از آن روز بکند و هر اطلاع اضافی که ممکن باشد به دست آورد. آیا کسی جسد را پایین میآورد؟ در مورد توقیف مثله کنندگان، مثلا پدر و پسر- چه میکردند؟ کلانتر چه میکرد؟ آیا طبق قول خودش عمل میکرد؟ میدانست که اگر تمامی واقعیات آدمکشی و سر و بینی شکنی را مخابره کند سر دبیر شهری از دیر رفتن او دلگیر نمیشد، و روز هم آفتابی و زیبا بود. این بود که مشغول گفت و گو با مردم و مامورین شد و سوار به خانه هویتاکر رفت و باز سواره به بالدوین رفت تا کلانتر را ببیند. در آن گوشه سکوت عجیب و نوعی آرامش برقرار بود. کلانتر به او اطمینان داد که تقریبا تمام کسانی را که در ان عملیات شرکت جسته بودند میشناخت و خیال داشت حکم توقیف انها را صادر کند، اما دیویس متوجه شد که کلانتر شکست خود را نیز مانند خطری که قبلا تهدیدش میکرد فیلسوفانه تلقی میکند. بعدا هیچگونه فعالیت واقعی در آن گوشه نشد. چون شک نبود که کلانتر میخواست میان مردم محبوب باشد و باز هم انتخاب شود.
وقتی دیویس به یاد آورد که هنوز نفهمیده است کسی جسد را پایین آورده یا نه، آفتاب طلوعکرده بود. همچنین هنوز نمیدانست که ان سیاه پوست چرا پس از کار خود بازگشته بود و بعد چگونه گرفتار شده بود. چون تا ساعت نه شب قطار نمیرسید از فرصت استفاده کرد تا باز هم تحقیق کند. کلبه مرد سیاه در دو میلی آن نقطه در آن سوی جاده قرار داشت که دو طرف آن را کاج نشانده بودند، و دیویس تصمیم گرفت پیاده آن راه را طی کند. هنوز چندان وقتی نگذشته بود که به کلبه رسید. ساختمانی یک طبقه و دور از جاده و میان درختان محصور بود. در این موقع هوا به کلی تاریک شده بود زمین میان کلبه و جاده باز بود و مقدار زیادی هیزم در آن پراکنده بود. بام کلبه خمیده بود، و چند جای دریچه را با کاغذ وصله کرده بودند، اما با وجود همه اینها بوی خانه و زندگی میداد. از میان در که باز مانده بود شعله آتش دیده میشد و نور زرد ان داخل اطاق را با درخششی زرین روشن کرده بود.
دیویس جلو در مردد ماند و بالاخره در زد. چون هیچ جوابی نیامد، سر به درون برد و با علاقه به صندلیهای آهنین شکسته و اثاث فرسوده نگاه کرد. یکی از کلبههای خاص و معمول سیاهان بود که از فرط بیچیزی به شرح در نمیآید پس از اندک مدتی دری در انتهای اطاق باز شد و دختر سیاهپوست کوچکی به درون امد که چراغ حلبی کوفتهای را بدون لوله به دست داشت. صدای در زدن دیویس را نشنیده بود و همین که چشمش به هیکل دیویس افتاد به طور مشهود یکه خورد. آنگاه چراغش را که دود میکرد بالای سرش گرفت تا بهتر ببیند، و نزدیکتر رفت.
در آن قیافهی خردسال که هنوز شکل ثابتی نگرفته بود و در آن پیراهن گشاد پنبهای و رنگارنگ، چیزی مضحک موجود بود. دستها و پاهایش درشت بودند. سیاهی سر او را، گیسوهای دنب اسبی که با نوارهای سفید بسته شده و دور سر آویخته بود. تشدید میکرد. سفیدی دندانها و سفیده چشمهایش، تیرگی رنگش را نمودارتر ساخته بود.
دیویس لحظهای بدو نگریست. اما آن شگفتی منظره که عادت او را سرگرم میکرد چندان تاثیری در او نکرده بود، و پرسید «اینگالس همین جا زندگی میکرد؟»
دختر سرش را به تصدیق فرود آورد زیاده از حد سر به زیر بود و ظاهرا پیش از امدن دیویس مشغول گریه بود.
جسد را اینجا آوردهاند؟
دختر با صدای نرم و لهجهی سیاهان گفت «بله، آقا»
- کی آوردنش؟
- امروز صبح
- تو خواهرش هستی؟
- بله، آقا.
- خوب میتوانی برای من بگویی چه جور گرفتندش؟ چه موقع برگشت و چرا برگشت؟
- از این مداخله اندک احساس شرم میکرد.
- بعد از ظهر ساعت هنوز دو نشده بود.
دیویس باز پرسید: «آمده بود چه کند؟»
دختر جواب داد «ما را ببیند. مادرمان را ببیند/»
- خوب، چیزی هم میخواست؟ همین نیامده بود مادرش را ببیند، ها؟
دختر گفت: «چرا اقا، آمده بود خداحافظی کند، اما نمیدونیم کی گرفتنش»
دیویس چون دید دختر متاثر شده است با همددی پرسید:
«خوب، مگر نمیدانست ممکن است بگیرندش!»
- چرا، اقا به نظرم میدونس.
دختر هنوز آرام ایستاده، چراغ کوفته را بالا گرفته بود و به زمین نگاه میکرد.
دیویس پرسید: «خوب، چه میگفت؟»
- خیلی حرف نداشت بزنه گفت میخواد مادرمونو ببینه. میخواس بذاره بره.
دختر ظاهرا دیویس را از مامورین میپنداشت و دیویس ملتفت این نکته بود
دیویس پرسید «ممکن است جسد را ببینم؟»
دختر جوابی نداد، اما حرکتی کرد که گویی میخواست راه را بنماید.
دیویس پرسید «کی ختم میگذارید؟»
- فردا.
آنگاه دختر او را از میان چند ردیف اطاق خالی که پشت سر هم قرار داشتند گذراند، در اطاق آخری که مثل انبار بود انواع چیزها ریخته بودند. چند دریچه است اما اینها هیچ شیشه نداشتند و رو به مهتاب باز بودند جز آن که در چند جا تختهها را با میخ از بیرون کوبیده بودند. در همه این مدت دیویس متحیر بود که جسد کجاست و از هوای بیکسی و دورماندگی محل مبهوت شده بود.
هیچکس جز این دختر دنب اسبی در آن محل دیده نمیشد. اگر هم همسایه سیاهپوستی داشتند آن همسایهها جرات نکرده بودند آنجا بیایند.
اما وقتی پا به این اطاق سرد و تاریک آخری نهاد تجرد و تنهایی آن کامل به نظر میرسید. این اطاق بسیار خلوت بود و شاید صرفا پناهگاه یا رختشویخانه بود. جسد در وسط اطاق روی یک تخته اتوکشی گذارده شده بود و دو سر تخته روی یک جعبه و یک صندلی بود و روی جسد یا ملحفه سفیدگسترده بودند. تمام گوشههای اطاق تاریک بود. تنها وسط اطاق با رگههای نور نقرهای روشن شده بود.
دیویس پیش رفت، و دراین اثنا دختر که همچنان چراغ در دست داشت او را گذاشت و رفت. پیدا بود که دختر فکر میکند نور مهتاب برای روشن کردن اطاق کافی است و خودش هم تحمل ماندن در آن اطاق را نداشت. دیویس با شجاعت ملحفه را پس زد، چون چشمش خوب میدید، و به دقت به هیکل سیاه و بیحرکت نگاه کرد. حتی بعد از مرگ هم صورت سیاه سخت در هم شده و دیویس جای تنگ افتادن طناب را به خوبی تشخیص میداد. یک شعاع مدور از نور مهتاب، درست از میان سینه و چهره مرده میگذشت دیویس هنوز در فکر بود و خیال داشت خیلی زود ملحفه را روی مرده بکشد که صدایی بین ناله فغان به گوش او رسید.
دیویس به شنیدن ان از جا جست چنانکه گویی جنی آن صدا را درآورده باشد. در این محل تاریک آن صدا خیلی وحشت اور و غیره منتظره بود. عضلات دیویس منقبض شد. دلش بیدرنگ به سرعتی دیوانه وار به تپش درآمد. نخستین تصور او ان بود که صدا از مرده برخاسته است.
بار دیگر صدا بلند شد: «اوه، اوهو!» اما این بار با هق هقی همراه بود که نشان میداد کسی گریه میکند:
دیویس فوری رو به طرف صدا گرداند، چون صدا از گوشه سمت راست و پشت سر او میآمد. با ناراحتی به طرف صدارفت، و بعد چون چشمانش به تاریکی خو گرفت به نظرش رسید که سایه چیزی را که به اندام زنی میمانست که شاید کنار دیوار خریده و دست و پایش را توی شکمش جمع کرده باشد، تشخیص میدهد در این وقت صدا با ناله و مستی شدیدتری بلند شد:
«او، اوهو، اووه!»
دیویس به تدریج متوجه میشد. ابتدا آهسته پیش رفت و بعد خواست با شتاب بیشتری از انجا خارج شود، چون دریافت که در حضور مادر پیر و سیاه مقتول است که پشتش دو تا شده و زار میگرید. زن در گوشه دو دیوار نشسته سرش میان زانوانش فرو آورده بدنش را بیحرکت نگاهداشته بود. همچنان که دیویس نزد او ایستاده بود، باز صدای زاریش برخاست.
دیویس خاموش به عقب رفت. ورود بیخبر او در مقابل ان اندوه، عملی سنگدلانه و غیرمعقول جلوه میکرد. آن عصمت و بیگناهی مادر- عشق او به فرزندش چیزی نبود که بتوان با فضولی او مقایسه کرد. سوزش اشک در چشمان دیویس دوید به شتاب روی مرده را پوشاند و بیرون رفت.
در بیرون اطاق، زیر نور مهتاب با قدم سریع به راه افتاد، اما اندکی بعد به جا ماند و به عقب نگریست. تمامی ان کلبه وحشت خیز با تنها چشم زرینش که در گشودهی آن بود، چیز ترحم انگیزی مینمود. مادر گریان که تنها در آن گوشه نشسته بود. و پسر مردهاش که تنها برای خداحافظی نزدش بازگشته بود! دل دیویس را درد و حسرت انباشت. شب و غم و پایان زندگی همه را با هم دید. اما در ضمن با غریزه ظالمانه هنرمند نوخاسته، اندک اندک در ذهن به فکر نحوه داستانی افتاد که میشد نوشت. علم بر این که آنچه نصیب اشخاص میشد همواره عدالت و انصاف محض نبود، این که کار نویسنده بیش از آن که تفسیر و تعبیر باشد اشاره به واقعیات است اکنون در کمال وضوح بر او آشکار شده بود، و این کشف به واسطهی اندوه ستمکشانهی مادر بود که اگر اثری ازملامت در آن بود بسیار ناچیز بود.
آنگاه دیویس با احساس کامل و شاید بالاخره با غرور پیروزی، به خود بانگ زد: «تمامش را در داستان میگنجانم! تمامش را میگنجانم!»
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.