Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جف سیاهه - قسمت پنجم (نوشته: تئودور درایزر ، ترجمه: پرویز داریوش)

جف سیاهه - قسمت پنجم (نوشته: تئودور درایزر ، ترجمه: پرویز داریوش)

درایزر مثل خبرنگاری که در داستان جف سیاهه می‌خواهد خبر چاق و چله‌ای برای روزنامه‌اش مخابره کند. پیام غم‌انگیز این انسان‌های ساده را به گوش ما می‌رساند...

پس از اندکی تجسس تلگرافچی را پیدا کرد و منظور خود را به او گفت و منظور این بود که تلگرافچی در ضمن که دیویس داستانش را می‌نوشت آن را به تدریج مخابره کند. یک میز را در اداره کوچک پست و تلگراف به دیویس نشان داد که پشت ان بنشیند و کارش را انجام دهد. وقتی فهمید دیویس خبرنگار تایمز است خیلی علاقه پیدا کرد، و وقتی دیویس از خوراکی پرسید، سیوی گفت که خودش به ان طرف خیابان خواهد رفت و به مالک تنها پانسیون خواهد گفت که چیزی برایش تهیه کند تا ضمن انجام دادن کارش ان را بخورد ظاهرا علاقه پیدا کرده بود ببیند یک خبرنگار این جور خبرها را چه جور تلگراف می‌کند.

گفت: «شما خبرتان را تهیه کنید. من وقتی برگشتم سعی می‌کنم تایمز را سرسیم حاضر کنم»

دیویس نشست و مشغول کار شد. سعی داشت هر چیز را تا ان موقع شرح دهد و از تردید و غوغا و فتح اشکار کلانتر قصه بگوید واضح بود که شجاعت کلانتر پیروز شده بود و کارش خیلی تماشایی بود.

سرآغاز داستان نوشت «کشتار واخورده» و به تدریج که او می‌نوشت رئیس پست که برگشته بود صفحات را برمی‌داشت و با دقت برای خود تبدیل به علائم می‌کرد.

یک بار گفت: «درست شد، حالا ببینم می‌توانم تایم را مستقیم بگیرم»

دیویس همچنان که می‌نوشت اندیشید چه رئیس پست با لطفی اما آنقدردر وقت تجسس اخبار با مردم صاحب لطف مواجه شده بود که هنوز چیزی نگذشته آن فکر را از یاد برد.

غذا را آوردند و دیویس همچنان می‌نوشت و ضمن نوشتن می‌جوید و فرو می‌داد. پس از اندک مدتی تایمز جواب داد.

رئیس پست مخابره کرد: «دیویس از بالدوین. آماده شوید خبر را بگیرید.»

تلگرافچی که در مرکز تایمز نشسته بود و انتظار این مخابره را داشت گفت: «بزن»

دیویس در ضمن که وقایع آن روز در ذهنش نقشی می‌پذیرفتند، به سرعت می‌نوشت و صفحات را رد می‌کرد. ضمن نوشتن از میان دریچه‌ی کوچکی که روبرویش بود بیرون را می‌نگریست و در نقطه‌ای دور یک چراغ تنها را می‌دید که وسط تپه می‌درخشید. بارها دست از کار کشید تا ببیند چیز جدیدی روی داده است یا وضع در خطر تغییر است یا نه، اما خبری نبود. آن گاه در آخر متن پیشنهاد کرد تا وقتی که امکان بروز هر نوع سانحه بی لااقل در آن شب، از میان نرفته باشد همانجا بماند. تلگرافچی هم آن دور و بر راه می‌رفت و انتظار انباشته شدن چند صفحه را داشت تا بتواند به سرعت کار کند و از نویسنده عقب نیفتد. این دو نفر با هم رفیق شده بودند.

بالاخره وقتی مخابره‌اش تقریبا پایان یافته بود، از رئیس پست خواهش کرد از سردبیر شبانه بخواهد که از حیث احتیاط اگر قبل از ساعت یک بعد از نیمه شب اتفاق تازه‌ای بیفتد، ان خبر را فوری مخابره خواهد کرد، اما نباید انتظار خیری داشته باشند، چون احتمال نمی‌رفت اتفاق دیگری بیفتد. جواب امد که دیویس همانجا بماند و منتظر تحولات باشد. آنگاه با رئیس پست به صحبت نشستند.

در حدود ساعت یازده، وقتی هر دو معتقد شده بودند که در ان شب دیگر اتفاقی نمی‌افتد و چراغ‌های دهکده کاملا خاموش و ارامشی که مخصوص روستاهاست چیره گردیده بود، صدای ضعیف سم اسب که ظاهرا خبر از امدن عده‌ای اسب سوار می‌داد، از طرف شمال غربی اداره پست شنیده شد. به شنیدن این صدا، رئیس پست از جا برخاست، دیویس نیز چنان کرد و هر دو از اداره خارج شدند و گوش فرا داشتند. آن صدا همچنان پیش می‌آمد، با افزون شدن صدا، رئیس پست گفت: «شاید برای کلانتر کمک رسیده باشد، اما خیال نمی‌کنم. امروز شش بار به کلیتون تلگراف زدم. اما از کلیتون نمی‌آیند. راه کلیتون از این طرف نیست.»

دیویس با حال عصبی می‌اندیشید که حالا در هر حال ممکن است اتفاقی بیفتد که لازم باشد به دنباله خبر اضافه کنیم در حالی که خیلی آرزو کرده بود داستان به همانجا خاتمه یافته باشد! آنگونه که اکنون فکر می‌کرد، مثله کردن مردم کار وحشتناکی بود. دلش می‌خواست، مردم اینجور کارها را نمی‌کردند و قانون را خودشان اجرا نمی‌کردند. این کار زیاده از حد وحشتیانه ظالمانه بود.

آن سیاه که شاید در تاریکی در هم فرو رفته با ترس دست به گریبان بود، و آن کلانتر که گرفته و منقبض نسبت به حفظ سپرده خود و وظیفه مهم خود در اضطراب شدید به سر می‌برد، در مقابل چنین چیزی، موجودات خوشبختی نبودند. راست داشت که آن جنایت که روی داده بود خود وحشت انگیز بود، اما چرا مردم نمی‌گذاشتند که قانون کار خودش را کند. اگر می‌گذاشتند خیلی بهتر بود. قانون به حد کافی قدرت داشت که در این گونه موارد اقدام لازم را به عمل آورد.

همچنان که رئیس پست و دیویس به طرف صدا که لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد، نگاه می‌کردند، رئیس پست گفت: «بله، دارند می‌آیند. و بدبختانه کمکی نیستند که از کلیتون رسیده باشند.»

خبرنگار گفت: «به خدا راست می‌گویی! دارند می‌آیند» و اکنون چیزی در دلش می‌گفت، خبرها خواهد شد.

ضمن صحبت او، صدای سم اسب و غژغژ زین برخاست و در ان حال گروهی عظیم از افراد به سرعت از جاده خارج شدند و به خیابان باریک دهکده پیچیدند. در میان ان گروه، قیافه جیک هویتاکر و مرد مسن‌تر و ریشداری با کلاه لبه پهن سیاه دیده می‌شد که پیشاپیش اسب می‌تاختند.

رئیس پست گفت: «این جیک است. آن هم پدرش است که پهلوی او اسب می‌راند. پدرش وقتی خشم بگیرد، چیز وحشت آوری می‌شود. حالا دیگر حتما اتفاق می‌افتد.»

دیویس متوجه شد در مدتی که او مشغول نوشتن بود وقایع جنبه تازه‌ای یافته بودند واضح بود که پسر به خرم دره بازگشته دسته تازه تشکیل داده به پیشواز پدرش رفته بود.

بلافاصله ان محل از نو به جنبش درآمد. در درگاه‌ها و دریچه‌ها چراغ پدید آمد. و هر دو را هم بازگذاشتند. مردم از دریچه‌ها خم شده یا از در‌ها سر بیرون کرده بودند تا ببینند چه خبر است. دیویس فوری متوجه شد که در این عده بر خلاف ان عده که قبلا آمده بودند اثری از شور و ذوق نبود. همه‌ی قیافه‌ها را شادی گرفته بود و دیویس احساس کرد که آغاز، فصل ختام فرا رسیده است. پس از ان که گروه سواران از کوچه به طرف خانه کلانتر روانه شدند که اکنون به کلی تاریک بود، دیویس دنبال سوارها دوید و چند لحظه پس از ان‌ها رسید که نصفشان پیاده شده بودند. مردم دهکده از دنبال می‌آمدند. کلانتر چنانکه فورا معلوم شد، هیچ از کشیک کشیدن وانمانده بود؛ اصلا نخوابیده بود و همین که سوار‌ها رسیدند چراغ او هم روشن شد.

زیر نور مهتاب که تقریبا از بالای سرشان می‌تافت، دیویس توانست چند نفر از همسفر‌های بعد از ظهر خودش را به انضمام جیک بشناسد. اما حالا عده خیلی زیادتر شده بود و دیویس آن‌ها را نمی‌شناخت. پیشاپیش همه پدر جیک ایستاده بود. پیرمرد ریشی بلند داشت و نیرومند بود. خیلی به آهنگر‌ها شبیه بود.

رئیس پست که خود را به دیویس رسانده بود به او گفت: «چشم از این پیرمرد برندار»

همچنان که همه نگاه می‌کردند پیرمرد شجاعانه پیش رفت و محکم در زد. کسی پرده‌ی پشت دریچه را عقب زد و نگاهی به بیرون انداخت. پیرمرد که باز در میزد، فریاد کشید «آهای، کی اینجا هست!»

صدایی از درون پرسید: «چه می‌خواهی؟»

- اون سیاهه ‌رو می‌خوام!

- نمی‌شه. یک دفعه به همه تان گفتم که این کار شدنی نیست.

پیرمرد گفت: «بیارش بیرون یا در را خرد می‌کنم!»

- هویتاکر، اگر همچو کاری بکنی به قیمت جانت تمام می‌شود. مرا هم خوب می‌شناسی. دو دقیقه به تو وقت می‌دهم که از اینجا بروی!

- به تو گفتم اون سیاهه رو می‌خوام!

- اگر از اینجا نروی از پشت در تیراندازی می‌کنم یک ... دو ....

پیرمرد با احتیاط عقب کشید. جمعیت فریاد زد «بیا بیرون، ماتیوز! این دفعه باید تسلیمش کنی اگر او را ندهی از اینجا نمی‌رویم.»

در آهسته باز شد، چنان که گویی آن فرد که در را باز می‌کرد به قدرت خود اطمینان کامل داشت. یک بار دیگر همان شب جمعیت را متفرق کرده بود، از کجا معلوم که بار دیگر نتواند. از میان در هیکل بلند او با تفنگ دولول پدیدار شد. با بی‌حالی به اطراف نگاه کرد و بعد با لحن دوستانه‌ای خطاب به پیرمرد گفت:

- مورگان نمی‌توانی ببریش. این کار خلاف قانون است. تو هم مثل من خوب می‌دانی

پیرمرد گفت: «می‌خواهد خلاف قانون باشد، می‌خواهد نباشد. من آن سیاهه را می‌خواهم!»

- مورگان، به تو گفتم که نمی‌توانی ببریش. این کار خلاف قانون است. خودت می‌دانی که نباید این وقت شب بیایی اینجا این حرکات را بکنی.

پیرمرد گفت: «خوب، پس می‌برمش.»و حرکتی کرد.

کلانتر فریاد زد: «عقب بایست!» و در دم تفنگش را نشانه گرفت. «به خدا قسم از همین جا به جهنم می‌فرستمت!»

حرکت مشهودی در میان جمعیت پدید آمد. کلانتر تفنگش را پایین آورد چنان که گویی می‌پنداشت باز خطر برطرف شده است. باز به حرف آمد و این بار صدای نرم و سرزنش آمیز و دوستانه‌ای داشت «همه‌تان باید خجالت بکشید که می‌خواهید با قانون در بیفتید»

یکی به مسخره پرسید: «اون سیاهه که با قانون در نیفتاده بود، ها؟»

ماتیوز در جواب گفت: «خوب، حالا قانون می‌داند با سیاه چه کند.»

پیرمرد گفت «ماتیوز این پست فطرت را به ما بده، بهتره این کار رو بکنی. خیلی از دردسر کم می‌کنی»

- مورگان من با تو بگو مگو نمی‌کنم، گفتم نمی‌توانی ببریش و نمی‌توانی اگر می‌خواهی خونریزی بشود، یا الله اما گناه را گردن من نینداز هر کس بخواهد از این طرف بیاید با تیر می‌زنم.

تفنگ را اماده به دست گرفت و منتظر شد. مردم بیرون نرده‌های خانه ایستاده غر می‌زدند.

آنگاه پیرمرد بازگشت و با چند نفر چیزی گفت. باز هم زیر لب چیزها گفته شد و بعد پیرمرد به جای خود بازگشت. با حرکت دست در تایید بیانات خود از راه توضیح گفت: «ماتیوز، ما هیچ نمی‌خواهیم برای تو دردسر درست کنیم، اما فکر می‌کنیم تو باید متوجه بشوی که مقاومت فایده‌ای ندارد. ما فکر می‌کنیم...

دیویس و رئیس پست جیک جوان را می‌پاییدند، چون وضع خاص او توجهشان را جلب کرده بود جیک کنار جمعیت ایستاده سعی داشت دیده نشود. چشم به کلانتر دوخته بود که گوش به پدر او داشت ناگهان، همچنان که پدر حرف می‌زد و کلانتر یک لحظه ملایم و عاری از سوء ظن می‌نمود، جیک سریع به طرف کلانتر دوید. همین که ارزش حیاتی و مماتی آن حرکت پدیدار شد، جنبشی عمیق در تمامی خط مردم پدید امد. کلانتر به سرعت تفنگ را بر شانه گرفت. هر دو تیر در ان واحد خالی شد، اما جیک پیش از ان به کلانتر رسیده خود را زیر گرفته بود. فرصت یافته بود که لوله تفنگ را به بالا براند و خود را روی کلانتر بیندازد. هر دو تیر بدون آسیب رساندن از بالای سر جمعیت گذشتند و بلافاصله حمله عمومی آغاز شد. مردم ده تا ده تا از نرده بدان سر می‌چستند و به سوی کلبه کوچک می‌دویدند. همه سوی خانه را پشت هم گرفتند و روی ایوان شلوغ کردند. چهار نفر با کلانتر کلنجار می‌رفتند. کلانتر خیلی زود واداد، اما قسم می‌خورد که به قدرت قانون انتقام خواهد گرفت. چندین مشعل با یک طناب آوردند. ارابه‌ای را نزدیک کردند و از پشت، داخل حیاط بردند. انگاه به فریاد سیاه را خواندند. 

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جف سیاهه - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1504
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895556