یکی از افراد گروهی که دیویس جزو آن بود گفت: «به بالدوین میرود»
دیویس پرسید «بالدوین کجاست؟»
«چهار میل به طرف مغرب»
«چرا به بالدوین میرود؟»
«خانهاش آنجاست. خیال میکنم تصور کرده اگر بتواند سیاه را تا آنجا برساند آن وقت تا امدن کمک از کلیتون میتواند نگاهش دارد. حدس میزنم همین امشب تا صبح بخواهد ببردش»
با وجود این افراد عقب میماندند و مردد بودند چه کنند.
نمیخواستند ماتیوز را از نظر دور کنند، اما از طرف دیگر ترس جلوشان را گرفته بود، نمیخواستند مستقیما با قانون در بیفتند. با این که کاملا احساس میکردند ان سیاه باید به دار آویخته شود، دار زدن او کار ایشان نبود، و از طرف دیگر دار زدن او کار شگفت و هیجان اوری بود. در نتیجه دلشان میخواست مواظب و حاضر به کار باشند، تا هویتاکر بزرگ و پسرش جیک را گیر بیاورند که جای دیگر عقب سیاه میگشتند. دلشان میخواست ببینند پدر و برادر دختر چه میکردند.
مشکل را یکی از افراد حل کرد که میگفت میتوان با بازگشت به خرم دره و عبور از گدار رودخانه به بالدوین رفت و در ضمن این مدت ممکن بود با هویتاک و پسرش در جاده برخورد کنند. یا در خانه ایشان پیغام بگذارند. آن راه از راهی که کلانتر میرفت کوتاهتر بود هر چند حالا کلانتر زودتر میرسید. شاید لااقل میتوانستند سر راه کلیتون به او برسند راه کلیتون از نزدیکی خرم دره میگذشت و به سهولت ممکن بود راه را بر کلانتر ببندند. بنابراین با گذاردن یکی دو نفر در دنبال کلانتر به این منظور که اگر کلانتر بخواهد شبانه به کلیتون برود دیگران را خبر کنند، بقیه چهار نعل به طرف دره بازگشتند و دیویس نیز دنبال ایشان میرفت.
وقتی به خرم دره رسیدند نزدیک شام بود و وقت خوردن شام. آتشها که برای پختن شام افروخته بودند از دودی که از دودکشها بالا میرفت معلوم بود. در ان هنگام مثل ان بود که اتش هوس دنبال کردن کلانتر فرو خفت. پیدا بود که کلانتر ان یک شب بر ایشان غلبه کرده بود. مورگان هویتاکر، پدر دختر را گیر نیاورده بودند. جیک پیدا نشده بود. شاید بهتر بود شامشان را بخورند تا همان وقت هم دو سه نفر نهایی به راه خود رفته بودند.
داشتند جریان وقایع را برای یکی از دو دکاندار نقل میکردند که جیک هویتاکر برادر دختر با چند سوار پیدا شد. این عده تمام اراضی شمال دهکده را زیر و رو کرده خسته و گرم شده بودند واضح بود که از جریاناتی که جمع خبر داشت بیخبر بودند.
یکی از افراد جمع، با آن صدای بلند که خاص «خواجه خوش خبر» است فریاد زد « کلانتر گرفتش! دو ساعت پیش توی یک ارابه بردش به بالدوین»
پسر که چهره سخت و خسته و لباسهای آشفته و کلاه کجش ضمن حرکات او روی اسب جلوهای داشت، پرسید: «از کدام راه رفت؟»
«از گذار صلیب فروشها اما تو نمیتونی از اون راه بهش برسی، جیک همین حالاش هم اونجا رسیده، باید از میانبر بری»
صداهای در هم باعث شد که صحنه جالبتر شود. یکی گفت که سیاه را چگونه گرفته بودند و دیگری گفت که کلانتر سرسخت است، و سومی گفت که افرادی هنوز هم کلانتر را دنبال میکردند یا در بالدوین مراقب او بودند، تا بالاخره نکات اصلی آن نمایش که در ان شرکت داشتند گفته و شنیده شد.
در همان لحظه شام خوردن فراموش شد تمامی مراسم مرتب شب یک بار دیگر واژگون شد. جمع به قصد هیجان امیز دیگری، سراشیب تپه و دره را از میان دشت و دمن زیبایی که میان خرم دره و بالدوین واقع بود پیش گرفت.
تا این هنگام دیویس از این جریان و از سوای بسیاری خسته شده بود. در حیرت بود که این داستان هیچوقت به پایان نخواهد رسید، تا چه رسد به این که او شرح آن را بنویسد. با این که ممکن بود اخر و عاقبت غم انگیزی داشته باشد، نمیتوانست به طور نامحدود، دنبال امکان ضعیفی راه بیفتد، و با وجود این امکان به نتیجه رسیدن وضع موجود چنان زیاد بود که جرات نداشت آن را رها کند. بر خلاف وحشتی که در پیش بود شب چنان زیبا بود که هیچ تندی در آن نبود. ستارهها به همان زودی میدرخشیدند. چراغهای دور دست مثال چشمان زرد از کلبههای واقع در درهها و بالای تپهها چشمک میزدند. چند مرغ شب از دور نعره میکشیدند، و از هوای شرق بوی ماه زرین میآمد.
آن گروه خاموش چهار نعل میرفت. روی هم رفته از بیست نفر افزون نبودند، در ان هوای تیره، در حالی که جیک پیشاپیش اسب میتاخت آن دسته گرفته تر از ان مینمودند که به دنبال شوخی باشند، جیک جوان که خاموش در جلو میرفت چنان مینمود که تمام وجودش خواستار پایان غم انگیزی است. دوستانش از انجا که او را چنان غمزده میدیدند با احترام از او عقب میماندند
پس از یک ساعت سواری بالدوین از دور پیدا شد که میان کاسه پناه گیر تپههای کوتاه قرار داشت. در همان وقت چراغهای ان چشمک میزدند و هنوز اثری از آتش و شام کنار آن پیدا بود که به حال گرسنه دیویس بسیار خوش آمد با وجود این اکنون هیچ فکری جز تعقیب نداشت.
جمع همین که به دهکده رسید مورد استقبال فریادهای شناسایی قرار گرفت مثل ان بود که همه میدانستند ان گروه دنبال چه آمده است بیش از ده نفر از اهل محل داوطلبانه خبر دادند که کلانتر و زندانیش هنوز همانجا بودند.
دکانداران محلی و گروه تماشاچی، دنبال سوارها از خیابانی که به خانه کلانتر میرسید روان بودند، چون سوارها اکنون بسیار آهسته حرکت میکردند.
یک نفر که دیویس بعدا فهمید نامش سیوی است و رئیس پست و تلگرافچی دهکده و سنش میان بیست پنج و سی سال بود. وقتی از برابر درش رد میشدند، گفت: «بچهها، نمی توانید بگیریدش، کلانتر دو نایب با خودش دارد و میگویند میخواهد او را به کلیتون ببرد»
در گوشهی اولین کوچه، آن عده که کلانتر را دنبال کرده بودند. به ایشان پیوستند.
این عده با هیجان زیاد و بدون اینکه کسی پرسیده باشد، گفتند: « کلانتر میخواست ما را گول بزند، اما سیاهه همانجا در خانه کلانتر توی انبار است. نایبها پیش کلانتر نیستند جایی عقب کمک رفتهاند، شاید به کلیتون رفته باشند. ما دیدیمشان که از ان در عقبی بیرون رفتند خیال میکنیم دیدیمشان.»
هفتاد، هشتاد متر مانده به کلبه سفید و کوچک کلانتر که پشت به دشت سراشیبی داشت جمع ایستاده صحبت میکردند، آنگاه جیک اعلام کرد که میخواهد با شجاعت تا در خانهی کلانتر برود و سیاه را از او بخواهد.
گفت: «اگر سیاه را به دست من ندهد به زور وارد میشویم و او را میگیریم»
چند نفر به پشتیبانی او گفتند: «همین درست است؟ هویتاکر، ما پشت تو ایستادهایم»
تا این هنگام، جمع اهالی پیاده گرد امده بودند. تمامی دهکده، از جا جسته به حرکت درآمده بود و تنها خیابان ان زنده شده و از مردم پر شده بود. سرها از درها و دریچهها بیرون میآمد، بیکارها این سوی و ان سوی میرفتند. صدا میدادند.
صدای چند تیر رولور شنیده شد. در این موقع مردم به در خانهی کلانتر نزدیکتر شدند، و جیک به عنوان رهبر ایشان قدم پیش نهاد، اما به جای ان که شجاعانه تا در خانه کلانتر کنار مدخل ایستاد و به صدای بلند کلانتر را ندا داد.
«اهای، ماتیوز!»
جماعت نعره زدند: «آه، آه، آه!»
ندای ماتیوز تکرار شد. باز هم جوابی نیامد. پیدا بود که از نظر کلانتر تاخیر تنها سلاح او بود.
در هر صورت رسیدن جمعیت به در خانهی او ان طور که ممکن بود برخی گمان کنند. دور از انتظار او نبود. هیکل کلانتر به وضوح نزدیک یکی از پنجرهها دیده میشد. ظاهرا تفنگ دولولی به دست داشت.
چنانکه بعدا معلوم شد، مرد سیاهپوست در تاریکترین گوشه انبار در هم فروشنده با خود حرف میزد، و بیگمان گوش به صداهای مردم و تیرهای رولور داشت.
ناگهان درست در موقعی که جیک میخواست جلوتر برود، در خانه به فشار باز شد و در نور تنها چراغ داخل منزل، ابتدا انتهای تفنگ دو لول و دنبال آن هیکل ماتیوز پدیدار شد که تفنگ را چنان گرفته بود که بتواند به سرعت آن را روی شانه بیندازد. همه به جز جیک عقب کشیدند.
جیک با قصد گفت: «اقای ماتیوز، ما ان سیاهه را میخواهیم!»
کلانتر گفت: «خوب، اما نمیشود. اینجا نیست»
صدایی فریاد زد: «پس ان تفنگ را چرا به دست گرفتهای؟»
ماتیوز جوابی نداد.
دیگری که میان جمعیت در امان بود گفت: «ماتیوز، بهتر است تسلیمش کنی، وگرنه میآییم میگیریمش!»
کلانتر با لجاجت گفت: «همچو کاری نمیتوانید بکنید. گفتم که اینجا نیست، باز هم میگویم. اگر هم بود نمیتوانستید بگیریدش وارد منزل من هم نمیتوانید بشوید! حالا اگر اسباب زحمت خودتان نمیخواهید بشوید بهتر است که از اینجا بروید»
یکی فریاد زد «توی انبار است!»
دیگری پرسید: «چرا نمیگذاری بگردیم؟»
ماتیوز اندکی تفنگش را جنباند.
کلانتر دنبال حرفش گفت: «بهتر است حالا دیگر از اینجا بروید حرف مرا گوش کنید، اگر گوش نکنید حکم توقیف تمامتان را صادر میکنم»
جمعیت همچنان میجنبید و غرغر میزد جیک همچنان ایستاده بود رنگش پریده و اعضای بدنش جمع شده بود، اما استعداد آن را نداشت که اول دست به کار شود.
یکی از پشت جمعیت فریاد زد: «تیر نخواهد انداخت جیک، چرا نمیری توی خانه سیاهه را بگیری؟»
دومی گفت: «همینه، بدو تو زود!»
کلانتر نرم گفت: «تیراندازی نمیکنم، ها؟» و بعد با لحن ضعیفتری گفت: «اولین کسی که از در حیاط وارد بشود، خونش گردن خودشه»
هیچکس جرات نکرد از در حیاط وارد بشود، حتی عدهای از آنجا که ایستاده بودند عقبتر رفتند.
کلانتر در پاسخ گفت: «راستی هم حالا از آن طرف بروید ببینید چه میبینید! بهتان گفتم که نمیتوانید بیایید تو حالا بهتر است پیش از این که اسباب زحمت خودتان بشوید از اینجا بروید نمیتوانید بیایید تو اگر هم بیایید خونتان ریخته میشود»
باز هم میان مردم گفتگو شد و شوخیها کردند، و کلانتر سرجایش قراول ایستاده بود. اما کلانتر دیگر سکوت کرده بود ضمنا به خود اجازه نمیداد آن شلوغی و رجزخوانی و هوس کشت و کشتار در او اثر بگذارد. فقط چشم به جیک دوخته بود ظاهرا تمام جمعیت با دو چشم از حرکات او آویخته بود.
وقت میگذشت و باز هم کاری انجام نمیشد. حقیقت ان بود که جیک جوان اکنون که وقت ازمایش رسیده بود با تمام رجز خوانیهایش آنقدر به تنهایی شجاعت نداشت و ضعف جمعیت را پشت خود احساس میکرد. از هر حیث و هر لحاظ جیک تنها بود چون خودش در دل دیگران اعتماد به وجود نمیاورد بالاخره اندکی به عقب رفت و ضمن رفتن گفت «به هر حال پیش از این که صبح بشه میگیرمش» و در این هنگام جمعیت رفته رفته متفرق شد. مردم به خانهها و مغازههای خود میرفتند یا نزدیک اداره پست یا تنها داروخانه شهر میایستادند بالاخره دیویس لبخندی زد و از ان حدود دور شد قطع داشت که داستان، داستان شکست مردم عوام است و او ان را در ذهن اماده داشت قهرمان این داستان همان کلانتر بود. فکر کرد بعدا با کلانتر مصاحبه کند. فعلا قصد داشت سیوی را پیدا کند و ترتیب مخابره خبر خود را بدهد و بعد برگردد شاید جایی خوراکی پیدا کند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جف سیاهه - قسمت پنجم مطالعه نمایید.