مهتر اسب را بیرون آورد، اما قبلا چندین تذکر احتیاط آمیز درباره مراقبت حیوان داد و گفت که اگر آن توجهات به عمل نیاید چه مبلغ جریمه برکرایه آن اضافه خواهد شد. در هیچ صورت دیویس نبایست بعد از نیمه شب از آن اسب سواری میکشید. اگر بعد از نیمه شب اسبی لازم میشد، دیویس باید آن را از جای دیگر میگرفت یا باز میگشت و اسب دیگری کرایه میکرد. دیویس تمامی این شرایط را پذیرفت. آن گاه سوار شد و راه افتاد.
وقتی دوباره به گوشهی معروف رسید، چند نفر از ان عده که دنبال اسب خود رفته بودند بازگشته آماده حرکت بودند جوانی که خبر اورده بود، مدتی پیش از ان به جاهای دیگر شتافته بود.
دیویس صبر کرد تا ببیند این گروه تازه تشکیل شده در کدام جاده خواهد رفت. آنگاه از میانهی جادههای روستایی بسیار لطیف و زیبا در سراشیب تپهها و درهها و میان مناظر بسیار زیبا که هر لحظه چشم بدانها خیره میماند، دیویس چنان سواری کرد که در عمر خود نکرده بود. خبرنگار چنان از گردش وقایع و وضع جدیدی که پیش امده بود دلگیر شده بود که چندان متوجه ان زیبایی که پیش رویش گسترده بود نشد، جز این که فقط دانست منظرهای زیبا در پیش دارد. مرگ مرگ انچه ذهن او را مشغول کرده بود مساله نزدیک بودن مرگ ناخواسته و اجباری بود.
در مدتی قریب یک ساعت ان گروه به جایی رسید که دسته ی کلانتر را با دو مرد دیگر سوار بر ارابهیی که از دیگری امانت گرفته بود، دیدند. کلانتر در عقب ارابه نشسته تپانچهای در دست داشت و صورتش را رو به گروه گردانده بود، و به دیدن او گروه تعقیب کننده مقداری فاصله گرفت.
هر چند همه به هیجان امده بودند در آن موقع لااقل هیچ آمادگی دیده نمیشد که از پیشرفت دستهی کلانتر جلوگیری کنند.
دیویس صدای مردی را شنید که میگفت: «ان سیاه سوار ارابه است. نمیبینی گرفتهاند و بستهاندش؟»
دیگری گفت: «درست گفتی. حالا میبینمش»
سومی که جلوتر میراند گفت: «کاری که باید بکنیم این است که از کلانتر بگیریم و دارش بزنیم. حقش همین است و تا امروز به شب نرسیده حقش را کف دستش خواهیم گذاشت»
کلانتر که ظاهرا این بیانات را شنیده بود از دور فریاد زد «آره! امروز هر کار بکنی، دار زدن خبری نیست. پس بهتر است برگردی سرخانه زندگیت» ظاهرا کلانتر از پدیدار شدن جماعت ناراحت نشده بود.
یکی از افراد که گویا متوجه شده بود جمعیت محتاج رهبرست، پرسید «هویتاکر بزرگه کجاست؟ اگر اینجا بود فوری میگرفتش!»
و جواب شنید: «همراه آن دسته دیگر به پایین اولنی رفته»
«یکی را باید فرستاد خبرش کند.»
دیگری که امید تماشای وضع بدتری را در دل میپرورد، گفت «کلارک رفته»
دیویس، گرفتار احساسات در هم و عجیب، همراه جماعت اسب میراند خیلی زیاد به هیجان امده بود و با این وصف از خصیصه کلی جماعت دچار اندوه شده بود چون ان جماعت تا ان حد که دیویس میتوانست درک کند، بیشتر تحت تأثیر حس کنجکاوی از ان سو امده سیاه را دنبال میکرد اما در ضمن امکان ان بود که به واسطهی تحریک کافی از جانب کسی (هر کس که باشد) دست به کار کشتار شود. انقدر شجاعت در میان جمع دیده نمیشد که احتیاج به نمایش شجاعت مشهود بود، و آن میل نامعلوم یا کشش شدیدی بود بر این که تمامی نیرو یا اراده افراد را در یک نیرو یا یک اراده جمع آورند و بر سپرده کلانتر دست یابند و او را بکشند.
امر عجیب و از لحاظ عقل غیرقابل درک بود، اما به هر حال چنین بود. فکر میکردند کاری باید بشود اما حوصله ایجاد زحمت برای خود نداشتند.
ماتیوز که مرد چهره سوختهی تنومند خردمندی بود در لباس مردم شهری و با کلاه قهوهای رنگ رفته، افزایش عده اخیر را به دنبال کنندگان خود، با بیاعتنایی واضح و اشکار تلقی میکرد. ظاهرا مصمم بود به هر قیمتی که هست از اسیر خود حمایت کند و از اجرای عدالت به تفهیم و به دست عوام بپرهیزد. اگر مجبور میشد برای جلوگیری از دست یافتن عوام بر سیاه تیراندازی میکرد و ان تیراندازی را به قصد کشتن خاطی انجام میداد. و بالاخره از انجا که آن گروه با وجود افزوده شدن تعداد افرادش باز هم بر او هجوم نمیآورد، ماتیوز ظاهرا تصمیم گرفت گروه را بترساند و متواری کند. چنان مینمود که ماتیوز میپندارد از عهده این کار برمیآید چون ان عده مثل گله گوساله از دنبال او میرفتند.
پس خطاب به ارابه ران خود گفت: «یک دقیقه نگهدار»
ارابه ران ارابه را متوقف ساخت. جمعی که از دنبال میرفتند نیز متوقف شدند. انگاه کلانتر بالای بدن خمیده سیاه که در ارابه پر حرکت زیر پای او در افتاده بود ایستاد، و رو به جمع فریاد زد:
«آهای مردم، برگردید! دیگر نمیخواهم دنبال من بیایید»
یکی به آهنگی نیمه شوخی و نیمه گزافه فریاد زد «سیاهه رو بده به ما»
«فقط دو دقیقه به شما مهلت میدهم که از این جاده برگردید» و ساعتش را در آورد و به ان نگاه کرد. در حدود هفتاد- هشتاد متر از یکدیگر فاصله داشتند. «اگر برنگردید دروتان میکنم»
«سیاهه رو بده به ما»
ماتیوز صاحب صدا را شناخت و بانگ زد «میشناسمت، اسکات. دانه دانه تان را فردا توقیف میکنم. یادتان نرود!»
جمع در سکوت گوش میداد، و اسبها سم میزدند و پیچ و تاب میخوردند.
یکی از افراد جواب داد: «اگربخواهیم از دنبال بیایم حق داریم»
کلانتر فریاد زد: «به تمامتان اخطار کردم» از ارابه پایین جست و تپانچههایش را نشانه گرفت و به جمعیت نزدیک شد. «پنج تا، میشمرم و بعد تیراندازی میکنم»
همچنان که نزدیک میشد قیافهای جدی و محکم داشت، و جمعیت قدری عقب کشید.
کلانتر فریاد زد «برید گمشید! یک ... دو..»
جمع بالکل روی گرداند و بازگشت، دیویس نیز همراه ایشان رفت.
یکی از افراد در توضیح عملشان گفت «وقتی جلوتر رفت از دنبالش میرویم»
دیگری گفت: «مجبورست این کار را بکند. بگذارید کمی جلوتر برود»
کلانتر به ارابه خود بازگشت و به راه خود ادامه داد. اما چنان پیدا بود که توجه دارد فرمانش را اطاعت نخواهند کرد و سلامت تنها در شتاب است. ارابهاش تند میرفت. اگر میتوانست از چشم انها دور شود یا فاصله را به حد کافی زیاد کند شاید تا صبح به کلیتون و زندان محکم بلوک میرسید.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در جف سیاهه - قسمت چهارم مطالعه نمایید.