وقتی که بیدار شد همان حال شب قبل را داشت، انگار واقعه خیلی خوبی در انتظارش بود. چه واقعهای؟ اوه، بله. پروفسور قول داده بود امروز باند را از روی چشمش بردارد... او بینا خواهد بود! صورت آنیوتا را خواهد دید! و بعد یعنی امروز یا فردا یا در نزدیکترین روزهای آینده او و آنیوتا زن و شوهر خواهند شد.
ولی این آنیوتا کجاست؟ دختر همیشه قبل از سرکشی صبحگاهی پزشکان سری به او میزد. پس چرا غیبش زده؟ چرا امروز جایی گیر کرده؟ آنیوتا ساعت یازده هم که معمولا وقتی کارهای عادی پرستاری را تمام می کرد به او سر میزد و روی تختش مینشست و حرف میزد نیامد.
مچتنی که تمام افکارش پیرامون بازگشت بیناییاش دور میزد، به این موضوع توجهی نکرد. ولی وقتی آنیوتا بعد از ظهر هم به اطاقش نیامد، این موضوع سخت نگرانش کرد. فکر کرد، پس کو؟ چه اتفاقی برایش رخ داده؟ آیا بعد از این که دیروز زیر باران ایستادند دچار کسالت نشده؟ عجب دختر لجبازیست؟ هر قدر خواست قانعش کند راضی نشد نیم تنه کهنه خودش را که کنار خرمنهای آتش سیاه شده بود تنش کند. با یک پیراهن نظامی اطو کشیده تازه راه افتاد. در حالی که هوا بارانی بود. البته باران مدت زیادی نبارید. اما به هر حال باران بود. وانگهی هوا هم نسبتا سرد بود.
مچتنی که سخت ناراحت شده بود به مرکز پرستارها رفت. او راه مرکز را از حفظ میدانست.
وقتی به مرکز پرستارها رسید پرسید:
- نمیدانید آنیوتا کجا رفته؟
یکی با لحن نیش داری جواب داد:
- سروان، خود شما باید بهتر بدانید که سرگروهبان لیخوبابا کجا هستند.
مچتنی از روی صدای پرستار تشخیص داد که این باید همان پرستار یعنی کالریا باشد که به علت نداشتن آپارتمان در یک صندوق خانه با او زندگی میکرد.
- مریض شده؟
- نه، صحیح و سالمه.
- پس حالا کجاست؟
- مگر نگفتم که شما خودتان باید بهتر بدانید. رفت، همین.
- یعنی چطور رفت؟
- خیلی ساده. با پاهای خودش. وقتی از مراسم رژه برگشت انگار ناراحت بود. حرفی هم به من نزد، بند و بساطش را جمع کرد، کوله پشتی را روی دوشش انداخت و رفت. حتی خداحافظی هم با من نکرد که من البته از این بابت عین خیالم نیست.
- ولی کجا رفت، کجا؟
- من چه میدانم؟ مگه نگفتم که حرفی به من نزد. اصلا این آنیوتای شما اصولا آدم خلی بود.
مچتنی طوری با هر دو دست به میز چسبید انگار ضربهای به سرش وارد آوردند. خبر به قدری غیرمنتظره بود که باور کردن فوری آن دشوار بود. رفت؟ یعنی چه رفت؟ شاید این زن نامهربان دارد فقط و فقط سر به سرش میگذارد؟ او هیچ وقت میانهاش با آنیوتا خوب نبود. کالریا به دختر حسادت می کرد و از گفتن کلمات نیشدار خودداری نمیکرد.
- حتی خداحافظی هم نکرد...
کالریا که آشکارا میخواست به چیزی کنایه بزند گفت:
- شاید هم با کسی خداحافظی کرد. از پروفسور بپرسید. شاید باهاش خداحافظی کرده.
بعد کالریا از پشت میز برخاست و به مچتنی نزدیک شده و گفت:
- شما غم به دل راه ندهید. ولش کنید این آنیوتا را، رفیق سروان. او به هیچ وجه ان طور که خودتان راجع بهش فکر میکنید نیست. او نه تنها خودش را با شما جور کرد بلکه با پروفسور هم سر و سری پیدا کرد، آن هم چه جور، پیرمرد چشم ازش برنمی داشت. شما خودتان نمیبینید، ولی من خدا را شکر دو تا چشم سالم دارم...
- حرف پوچه.
- پس چرا دارید با یک آدم پوچ حرف میزنید؟ شما سوال میکنید، من هم جواب میدهم. درباره موضوع پروفسور هم تمام کلینیک اطلاع دارد. از هر کی خواستید بپرسید. – و بعد با لحن شادی افزود: - ای سروان، سروان، یادتان هست در یک ترانه گفته شده: عشق گر شادی آفرین نبود، دوری فزون ز غم نخواهد بود... حالا عدهی ما زنها خیلی زیاد شده. یک سوت بزنید، فوری جمع میشوند: هر کدام را که خواستی انتخاب کن. مثلا خود من. شما مرا نمیبینید در حالی که من زن قشنگی هستم. نیوشکا در مقابل من هیچه... آدم حتی دلش نمیآید نگاهش کند...
مچتنی بدون این که جوابی بدهد به طرف اطاقش راه افتاد و از فرط هیجان محکم به دیوار خورد و به شدت دردش گرفت. او حالا هم تا آخر این موضوع را باور نکرد. آنیوتا رفت... آخر چرا؟ برای چه؟ جانش را بخطر انداخت و از میدان نبرد درش آورد. اینهمه وقت صرفش کرد، این همه مانع از سر راه برداشت و برای زندگیش مبارزه کرد. و حالا رفت. درست همان روزی که او میبایست بینا شود ترکش کرد. چقدر ساده: بند و بساطش را جمع کرد و رفت. حتی مشورت هم نکرد. خداحافظی هم نکرد.
نه، نه، این یک سوء تفاهم است. این زن حسود و بداخلاق به طور حتم دروغ میگوید... کوله پشتیاش را جمع کرد و مدارک خروجش را تنظیم کرد... آخر این موضوع امکان ندارد. انیوتا ممکن نبود این همه بیرحم باشد. این در مقامش نیست. آخر بعد از ان گفتگوی عجیب در پناهگاه پروفسور روابط آنها روشن شد. دختر ان روز جواب نه نداد، خوشحال بود، آشکارا شاد و خرسند بود. وقتی هم که برای شرکت در مراسم رژه عازم میدان سرخ شدند زیر دست هم را گرفته بودند و مثل زن و شوهر جوان محکم به هم چسبیده بودند. این کالریا به طور حتم دروغ سر هم کرده یا چیزی را تحریف کرده. نه، موضوع به این سادگیها نیست...
موقعی که یکی از دکترها وارد اطاق شد تا به مچتنی بگوید که یک ساعت دیگر باند از روی صورتش بر میدارند مچتنی بدون حرکت روی پتوی تخت خوابیده بود بدون این که کفش دم پاییش را بکند.
در پاسخ اظهار دکتر حرفی نزد و حتی جابجا نشد و فقط پرسید:
- پرستار آنیوتا چطور شده؟
دکتر که از عکس العمل ضعیف بیمار در مورد خبر برداشتن باندها ناراحت شده بود گفت:
- مگر نمیدانید؟ دیشب بیمارستان را ترک کرد.
- آخر کجا رفت، کجا؟
- شاید رفت اداره کادرها. از کلینیک مرخص شد و رفت. ما دیروز عده ی زیادی را مرخص کردیم. آنیوتا هم با آنها مرخص شد.
- اخر چرا؟
- اتفاقا من خودم میخواستم این موضوع را از شما بپرسم. فرمانده کل ما وقتی که این موضوع را فهمید دیوانه شد: کی مدارک را بهش داد؟ چرا گزارش ندادید؟... حالا هم دارد داد و بیداد میکند. چند نفر مثل چوب پنبه از داخل «پناهگاهش» بیرون پریدند... پس شما هم نمیدانید. عجیب است. به هر حال آماده باشید، یک ساعت دیگر دنبالتان میآیند.
چقدر مچتنی منتظر این لحظه بود! چقدر در آرزوی روزی به سر میبرد که به جای روشنایی چراغ برق نور حقیقی روز را ببیند. چقدر انتظار لحظهای را داشت که به طور قطع معتقد شود که بلای جانکاه برطرف شده و او دوباره یک آدم فعال در میان مردم دیگر شده است.
چند بار درباره این روز با انیوتا حرف زده بودند! و حالا لحظه موعود فرا رسید ولی از آنیوتا اثری نیست. غیبش زد. بخار شد، رفت. آخر این یعنی چه؟ چرا ناپدید شد؟ آخر ممکن نیست که فقط به خاطر سفارش گروهان این همه گرفتاری برای خودش درست کند. ولی ممکن هم هست همین طور باشد. شاید احساسات خودش هم فدای دلداری او در لحظات سخت می نمود. جدا برای همیشه رفت؟ ... نه، نه. به طور حتم رفت که کار خودش را که مچتنی از آن اطلاع ندارد سازمان دهد...
در حالی که همین دیروز چقدر خوب بود! رژه ی پیروزی، صدای بلند موزیک، قدمهای رعد آسای فاتحان، صدای برخورد چوبههای پرچمها که زیر پای آرامگاه افکنده میشدند. و این صدای نازک بچگانه که با شور و شوق همه چیز را تعریف میکرد. آنیوتا چشمهای او بود و آن رژه برای او از این دختر وصدای او جدایی ناپذیر بود. پس بالاخره چه شد، بر شیطان لعنت؟
مچتنی که تقریبا فراموش کرده بود امروز چه حادثهای در انتظار اوست خاطرات دیروز را در ذهنش زیر و رو میکرد و هر ان به فکر دقایقی بود که دختر را وادار به این کار کرد. و ناگهان متوجه موضوع شد. سوال سرگرد در ذهنش طنین افکن شد که ناتاشا و ووکا چطورند؟... خوب البته موضوع همین جاست. مچتنی نمیتوانست به خاطر بیاورد که چه جوابی به سرگرد داد و به نظر خودش چنین میآمد که آنیوتا این سوال را از دم گوش خودش رد کرد. او بدون حرف زدن راه میرفت و در گفتگوی دو دوست قدیمی دخالت نمیکرد... البته مچتنی در ان لحظات صورت آنیوتا را نمیدید ولی به نظرش میآمد که دختر کمترین توجهی به این موضوع نکرد و حتی پاسخ پخمهوار سرگرد را نادیده گرفت که گفته بود: منظورتان را فهمیدم، از این به بعد به گوشم.
مچتنی با زنده کردن خاطرهی آن روز، به یاد آورد که وقتی کنار در ورودی مترو از سرگرد جدا شدند بقیه راه را دست به دست نمیپیمودند. آنیوتا مثل آن وقت ها که به عنوان پرستار او را به گردش میبرد دستش را گرفته بود.
بله، بله، بله. او که دیروز سر تا پا غرق در هیجان رژه بود به این موضوع هم توجهی نکرد و بعد که مرتب وقایع رژه میدان سرخ را برای شنوندگان جدید و جدید بازگو می کرد حتای متوجه نشد که آنیوتا کنارش نبود. پس موضوع از این قرار است!
حالا دیگر مچتنی اعتقاد داشت که این بدبختی به علت وراجی سرگرد روی داد که دختر با شنیدن سوال مربوط به ناتاشا و ووکا به این نتیجه رسید که او جایی خانوادهای دارد، خانوادهای که از هر جهت سعی در پرده پوشی کردن آن دارد. ناراحت شد؟ ترسید؟ شاید هم تصمیم گرفت این خانواده ای را که وجود نداشت متلاشی نکند و ووکایی را که نمیشناخت بیپدر نگذارد. بله، این کار از عهده آنیوتا ساخته بود. و او با شهامت و درستی خاص خودش فوری تصمیم خود را گرفت و برای جلوگیری از گفتگوی دشوار و احتراز از توضیحات مختلف تصمیم گرفت یک مرتبه از زندگیش برود. اخر این اطمینان را هم داشت که او دیگر کور نیست و احتیاجی به حمایت و نگهداری ندارد... علاوه بر این، به طور حتم ناراحت شد از این که او هرگز میان کلامش اشارهای به این اسمها که چنان طنین بارزی برای دختر داشت نکرده و هرگز به موجودیت این اشخاص اشاره نکرده است.
مچتنی که به طور منطقی روز گذشته را در ذهن خودش احیاء نمود به این نتیجه رسید که دلیل رفتن آنیوتا همین بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و یکم مطالعه نمایید.