وقتی به این نتیجه رسید حتی احساس آرامش کرد. آخر توضیح این واقعه غم انگیز و در عین حال ساده که متاسفانه اغلب اوقات در زمان جنگ رخ میداد هیچ کاری نداشت. در ضمن خود مچتنی هرگز این واقعه را پردهپوشی نمیکرد. او فقط و فقط دوست نداشت این صحنه زندگی قبلی خودش را که خود نیز همیشه در صدد فراموش کردن آن بود باز کند.
بله، یک چنین دختری به اسم ناتاشا وجود داشت. دانشجوی با استعدادی بود و در عین حال فوقالعاده زیبا بود. همه چیزش خوب بود: اندامش، صدایش، و خطوط چهرهاش و زیبایش تقریبا نیمی از دانشجویان دوره آنها بدون موفقیت عاشق او بودند.
و اما مچتنی که جوان چارشانه و زیبایی با چشمهای قهوهای و موهای بور بود و خوب درس می خواند و در انواع و اقسام مسابقات شهر و استان از عنوان انستیتویش دفاع میکرد شانس اورد. بالاخره ناتاشا بعد از مقایسه و سنجشهای فراوان او را انتخاب نمود.
ان ها ازدواج کردند و به راحتی بر خلاف خیلی از زوج های دانشجویی زندگی نسبتا خوبی به هم زدند. موقعی که سال سوم انستیتو بودند صاحب یک پسر شدند. او را به افتخار پدرش ولادیمیر نامیدند که مخفف آن ووکاست. انها یک اطاق داشتند. ناتاشا عمه خودش را که زن غرغرو و ساده دلی بود از یک شهر کوچک اورال به شهر خودشان آورد تا از ووکا نگهداری کند. پیرزن مواظبت از نوه خواهری و نگهداری اطاق خانواده جوان را به عهده گرفت. ولادیمیر بزرگ که از تمام تفریحات خود و حتی ورزش چشم پوشی کرده بود شبها اضافه کاری میکرد و برای یکی از کارخانههای محلی نقشههای فنی میکشید. البته همه اینها آسان نبود ولی او از ته قلب زن زیبای خودش را دوست داشت و از صرف نیرو مضایقه نمیکرد تا همسرش بتواند تحصیل کند و کمترین احتیاجی به چیزی نداشته باشد. خلاصه با هم زندگی میکردند و دعوا و مرافعهای نداشتند گرچه گرمای خاصی در روابطشان وجود نداشت. او در تحصیل به ناتاشا کمک میکرد و هر دوی آنها به طور نسبتا خوبی به سال آخر پذیرفته شدند.
این زوج را حتی در انستیتو سرمشق و نمونه دیگران قرار می دادند. عکسهای آن ها هم بارها روی تابلوی افتخار میان بهترین دانشجویان نصب می شد...
اولین اختلاف جدی خانوادگی موقعی رخ داد که جنگ شروع شد.در روزّایی که لشگرهای آلمانی به مسکو نزدیک می شدند در شهرشان از میان کمونیستها و کامسامولها یکی از لشگرهای اورال که بعدها شهرت زیادی پیدا کردند تشکیل میشد. ولادیمیر مچتنی به عنوان دانشجوی سال آخر حق داشت رفتن به جبهه را به تأخیر بیاندازد. ولی تصمیم گرفت از این حق استفاده نکند و به اهل خانه اعلام کرد که می رود تقاضای رفتن به جبهه را تسلیم کند. ناتاشا این موضوع را نفهمید.
نظر او این بود که یک مرد متأهل، با زن و بچه که باید عنقریب دیپلم مهندسی بگیرد حق ندارد ترک تحصیل کند، خانوادهاش را رها نماید و آینده مشترکشان را به خطر بیاندازد. بعد از یک شب بگو مگوی گرم که ناتاشا گفت افسوس که زن چنین احمقی شدهام، ولادیمیر فردای همان روز به کمیساریای امور جنگ رفت.
با این حال آنها صمیمانه خداحافظی کردند. ناتاشا در ایستگاه راه آهن به گریه افتاد و ووکای کوچولو با این که هنوز چیزی سرش نمی شد گریه میکرد و به نیم تنه پوستی نو پدرش میچسبید. آنها به هم قول دادند مرتبا برای هم نامه بنویسند. و در واقع مچتنی به طور خیلی منظم و دقیق پاکتها سه گوش سربازی به خانه میفرستاد و به ناتاشا اطمینان میداد که دوستش دارد و ارزو دارد زودتر برگردد و مینوشت که وقتی آلمانیها را شکست دادند چه زندگی خوبی خواهند داشت. ناتاشا هم منظم جواب نامههایش را میداد. ناتاشا با خصلت ویژهای که داشت نامههای خودش را شماره گذاری میکرد و موقعی که مچتنی با درجه ستوانی در نزدیکی رژف زخمی شد بیست و هشتمین نامه را دریافت کرد: البته این یک نامه نبود، کارت پستال کوچکی بود که روی آن چند سطر نوشته شده بود. طی این چند سطر به اطلاعش می رسید که در خانه همه چیز مرتب است، ووکا دارد بزرگ می شود و قوی و سالم است. علاوه بر این چند کلمه هم درباره جزئیات خانه که این همه برای یک سرباز گرامی و عزیز است. نوشته شده بود.
مچتنی را که زخمی شده بود به یک بیمارستان پشت جبهه فرستادند که در شهر کالینین بود. این شهر که در روزهای اشغال آسیب زیادی دیده بود عقبگاه دور دستی محسوب می شد و با کمال میل و میهماننوازی از زخمیها پذیرایی میکرد. بیمارستانهای نظامی این شهر از لحاظ مواظبت و نگهداری در سطح عالی معروف بودند.
جراحت مچتنی جدی از اب درآمد. جراحت او از این جهت وخامت پیدا کرده بود که در جریان پیشروی ماموران بهداری نتوانستند او را فوری پیدا کنند و در موقع زخم بندی صحرایی اقدامات کافی جهت ضدعفونی کردن کامل زخم به عمل نیامد. در نتیجه زخمش ملتهب شد. حتی خطر عفونت خون به وجود آمد. لیکن مراقبت در سطح بالا و ارگانیزم قوی مچتنی بیماری را شکست داد. از این بیمارستان هم نامهها همچنان به شهر واقع در اورال میرفت. دست مچتنی که اسیب دیده بود به خوبی تحت فرمانش نبود. مچتنی هنوز قادر به نوشتن نبود و نامههای مثلثی شکل خود را به همسایه هم اطاقیاش دیکته میکرد. او با دست یک شخص دیگر موضوع زندگی خود را در بیمارستان و این موضوع را که به خاطر حمله به رژف به دریافت نشان پرچم سرخ نایل گردید و آرزو دارد هر چه زودتر بهبود یابد و با جنگ به برلین برسد و پس از پیروزی به خانه بازگردد به اطلاع همسرش میرساند. در ضمن اطلاع داد که شماره پست صحرائیش تغییر کرده است.
ناتاشا به شمارهی جدید هم جواب داد. او در نامه نوشته بود که به عنوان همسر یک دارنده ی نشان پرچم سرخ موفق شد به جای اطاق کوچک دانشجویی آپارتمان مناسبی در یک خانه نوساز دریافت نماید و به طور حتم مچتنی بعد از مراجعه به خوبی و راحتی در آن استراحت خواهد کرد. مچتنی خوشحال شد و این بار با دست خودش نوشت که احتمالا به او اجازه خواهند داد که برای طی دوره ی نقاهت به اورال عزیزش برگردد. اما فرصت نکرد جواب این نامه را دریافت کند. او را سوار قطاری کردند که زخمیها را به عقبگاه های دورتر میبرد. مچتنی خوشحال شد که از مراقبت پزشکی بهتر برخوردار خواهد شد. علاوه بر این مهمتر این که در قطار غذای بهتری میدادند و لزومی نداشت از جیره جنگی خودش استفاده کند. این یک موفقیت بود چون دلش نمیخواست دست خالی نزد همسر و پسرش باز میگردد.
وقتی که به شهر زادگاهش رسید در درجه اول جیرهای را که چند روز متوالی نگرفته بود دریافت کرد و کوله پشتی خودش را پر از انواع و اقسام غذاها نموده با حالتی هیجان زده و با پیش بینی شادی ناشی از دیدار به جستجوی آدرس جدید خانوادهاش پرداخت. همسرش حالا دیگر در ناحیه نوساز، در کوی نظامیها زندگی میکرد. مچتنی در حالی که دو تا پله را با یک جهش طی میکرد با عجله به طبقه سوم رسید. بعد بدون این که نفسی تازه کند بیصبرانه در زد.
در را مرد متوسط القامت قوی هیکلی که سر گرد و نسبتا طاسی داشت به رویش باز کرد. مرد با پیژامه و کفش دم پایی بود. او عینکش را روی بینیاش صاف کرد و پرسید:
- رفیق ستوان یکم، شما با کی کار دارید؟
- ناتاشا مگر خانهاش اینجا نیست؟
- چرا که نباشد. همینجاست... دارد پسرش را غذا میدهد.
بعد با صدای بلند گفت:
- ناتاشا، با تو کار دارند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت سی و دوم مطالعه نمایید.