Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت دوازدهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت دوازدهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

مچتنی این مرد را فوری برای خودش مجسم نمود: از آن اشخاص مسن و درشتی با دست‌های سنگین و رگ و پی دار که روغن ماشین هرگز به طور کامل از روی پوستشان پاک نمی‌شود.

و اما هم اطاقی سمت چپش را که شب هنگام با چند کلمه و مهمتر از همه با لحنی که داشت اطاق را ساکت کرد نتوانست برای خودش مجسم کند، گرچه در همان ساعت اول از روی حرف‌هایی که خودش زده بود، از همه چیز او مطلع شد. تا قبل از شروع جنگ جوان مزبور زندگی بی‌بند و باری داشت و حتی برای مدت زیادی محکوم شده بود و زیر نظر نگهبان‌ها در ساختمان کانال مسکو- ولگا شرکت داشت ولی دوره محکومیتش را به اخر نرساند. آلمانی‌ها به شدت مسکو را تهدید می‌کردند و او از همانجا وارد ارتش شد.

این مرد در حالی که روی تخت مچتنی نشسته بود گفت:

- ... من بچه‌ی بندر نوووسیسک هستم و زندگی‌ام پر از نشیب و فراز است...

در حقیقت در زندگیش نشیب و فراز زیادی وجود داشت او که جوان با ابتکار و شجاعی بود بعد از مدت کوتاهی به همه رموز زندگی ارتشی وارد شد و به خاطر تیزهوشی خاصی که داشت وارد گروه اطلاعاتی شد و در روزهای نبرد مسکو با اسیر کردن یک موتورسیکلت سوار ستاد المانی‌ها در پشت جبهه دشمن که مدارک و اسناد فوری مهمی داشت مورد قدردانی قرار گرفت. بعد به دریافت نشان نایل شد ولی به زودی به خاطر تیرباران کردن اسیری که خودش گرفته بود از داشتن نشان محروم و به گردان مجرمین اعزام شد. ولی در گردان مجرمین هم دوباره در جریان نبرد ولیکیه لوکی از خودگذشتگی نشان داد بدین ترتیب که با نارنجک از دیوار یک قلعه قدیمی بالا رفت و اشیانه‌ی تیربار دشمن را که مانع از پیشرفت نفرات میشد نابود کرد و گروهان را به دنبال خودش برد. راجع به او مقاله‌ای در روزنامه ارتش نوشتند و یکی از شعرا شعری در مدحش سرود. او را از گردان مجرمین به صف برگرداندند و نشانش را پس دادند و به دریافت یک نشان دیگر مفتخر کردند. خلاصه از شهر قدیمی روسیه به نام ولیکیه لوکی تا مرز لهستان در میان افراد لشگر به عنوان متخصص برجسته دستگیری اسرای اطلاعاتی در عقبگاه های دشمن معروف شده بود. بعد درجه سرجوخه گرت و یک بار دیگر به دریافت نشان نایل شد ولی دوباره به قول خودش بد آورد یعنی با یکی از افسران بحثش شد و در گرماگرم گفتگو مضروبش کرد.

عمو میکولا از روی تخت خودش گفت:

- تو عین گاو ده من شیر هستی: شیر زیادی میدهی و بعد با یک لگد سطل را برمی‌گردانی.

هم اطاقی سمت چپ گفت:

- یواش عمو، تو مرا جلوی سروان رو سیاه نکن.

و در آهنگ صدایش آثار شوم تهدید به گوش رسید.

- کی رو سیاهت می‌کند. خودت دهانت را باز کردی. برای سروان تعریف کن چرا نشان پرچم رزم گرفتی.

- ای بابا، بیخودی گرفتم. حوصله‌اش را هم ندارم تعریف کنم.

مچتنی با تعجب گفت:

- نشان پرچم رزم را بیخودی گرفتی؟ این که عالیترین نشان نظامیست.

- باشد، مهم نیست. شانس آوردم و همین. من گرفتن این نشان را برای خودم جدی نمی‌دانم. موضوع از این قرار بود، سروان. توی همان میدان جنگ ساندومیرسکی موقعی که کانف ما طوری هولشان داد که مثل سیب غل خوردند من و دوستم رفته بودیم اکتشاف شبانه. توی جنگل به دو تا از افسرها و یکی از غیرنظامی هاشان برخوردیم. داشتند از محاصره در می‌امدند. ما از پشت با تفنگ‌های خودکارمان بهشان نزدیک شدیم و گفتیم: عزیزجونا هنده هوخ (دست‌ها بالا (زبان آلمانی) (م.).) آن‌ها هم دست‌هاشان را بالا بردند. هم تپانچه‌هاشان را بما دادند و هم گذاشتند بازرسی بدنشان کنیم. میبایست آن‌ها را میبردیم. اما چطور؟ ما دو نفر بودیم و ان ها سه نفر. می‌توانستند فرار کنند. اگر هم فرار می‌کردند نمی‌توانستیم تیراندازی کنیم. تجربه اش را دارم چند دفعه توی همین کار سوختم خلاصه تصمیم گرفتم کمربندهاشان را در بیاورم و دگمه‌های شلوارشان را بکنم. با شلواری که از پا در بیاید نمی‌توان زیاد دور شد... خلاصه، شروع کردیم به کندن دگمه‌ها. افسرها کاری نکردند، گذاشتند. اما آن پیرمردک که لباس شخصی تنش بود به هیچ وجه راضی نمی شد. درست و حسابی دیوانه شد. خودش را روی تفنگ خودکارم انداخت و به زبان خودش قیل و قال راه انداخت. من که نمی‌فهمیدم چه می‌گفت ولی این حرفش برای من روشن بود. می‌گفت ژنرال، ژنرال... اما برای من اگر فیلدمارشال هم بود فرقی نداشت- شلوارت را بادستت نگهدار و بس. خلاصه هر سه شان را همان شب پای پیاده به هنگ خودمان رساندیم. صحیح وسالم. بدون هیچ حادثه و چیزی... مرد شخصی هم حقیقتا ژنرال از آب درآمد، تازه یک مقام هیتلری بود. برای همین پیرمرده هم همین نشانی دادند...

- پس چرا نشان خودت را به سینه‌ات نمی‌زنی؟

- برای این که ندارمش، زندگی من یک نشیب دیگر پیداکرد. باز هم گرفتاری پیش آمد. این دفعه سر و کارم به مین جهنده کشید. خلاصه افتادم اینجا زیرا این «تی تیش مامانی» چطوری حالت خوب است؟ بیا و ما را بپذیر.

بعد گفت:

- سروان شما عین کنه به من بچسبید. من بچه‌ی زرنگی هستم، با من از دست نمی‌روید.

هم اطاقی مچتنی نام خانوادگی عجیبی داشت. فامیلش بیچه ووی بود. کار معالجه اش به سختی پیش می‌رفت. چارپاره‌های مین جهنده آرواره‌اش را خورد و خمیر کرده بودند. آرواره‌اش را به زحمت تکه تکه جمع می‌کردند ولی بیچه ووی دچار یأس و حرمان نمی‌شد به این امید که توی «پرغنیمت‌ترین موقع جنگ» به جبهه باز گردد. وقتی هم که عمو میکولای عاقل و فهمیده او را به واقعیت باز می‌گرداند و می‌گفت که ظاهرا دیگر جنگ را با چشم نخواهددید و باید به این فکر بیافتد که چگونه با صورت درب و داغان زندگی کند دستش را با بی‌اعتنایی تکان می‌داد و می‌گفت:

- صورت بچه درد آدم میخورد؟ مگر من می‌خواهم بروم توی سینما عکس بندازم؟

آن شبی که بستری‌های اطاق «تی تیش مامانی» راجع به خودکشی ها شروع به صحبت کردند، بیچه ووی موفق شد با دو کلمه این گفتگو را قطع کند. ولی مچتنی تا صبح نتوانست بخوابد: این فکر از سرش خارج نمی‌شد که وسط شب راجع به چه حرف می‌زدند و مدام بر و بچه‌هایی را که زخم‌ها و جراحت‌ها گریبانگیرشان کرده بود تحمل کنند مجسم می کرد.

فقط صدای قدم‌های آشنا بود که صبح او را از این فکر خارج کرد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: شنبه 12 خرداد 1397 - 09:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2032

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2760
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064927