Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت سیزدهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت سیزدهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

فقط صدای قدم‌های آشنا بود که صبح او را از این فکر خارج کرد.

سر گروهبان آنیوتا وارد اطاق شد و با صدای کودکانه خود با همه سلام کرد و اطلاع داد که بهار آمده و صبح گرمیست و برف‌ها دارد آب می‌شود و کلاغ‌ها باز گشته‌اند. کلاغ‌های واقعی با منقار‌های سفید و بالهای سیاه. بعد هوا را بو کرد و با تعجب گفت:

- شهروندان، عجب هوایی دارید اینجا!

و به طرف پنجره راه افتاد و گفت:

- می‌خواهم بازش کنم، کسی مخالفتی ندارد؟

بلااصله هوای پر از بوی سنگین بیمارستان جای خود را به هوای خنک و با طراوت برفی که در حال آب شدن است داد. صدای چکه‌های آب روی قرنیز آهنی ساختمان و صدای کلاغ‌های پر جنب و جوش به گوش رسید.

بعد صدای دختر خانم دم گوش مچتنی بلند شد:

- خوب رفیق سروان، توی این جای جدید چه جوری خوابیدید؟

این سئوال هیچ معنای خاصی نداشت. سوالی بود که پرستارهایی که صبح‌ها درجه ها را برای زخمی‌ها میبردند و دکترهایی که صبح‌ها به بیماران سرکشی می‌کردند از آن‌ها می‌کردند. ولی مچتنی با شنیدن این صدا بلافاصله شب بیخوابی را با گفتگوی سنگین و غم انگیزی که در دل ان صورت گرفت فراموش کرد. به همین جهت گفت:

- خوب خوابیدم. شما را توی خواب دیدم. خواب خیلی خوب دیدم.

دختر گفت:

- بله دیگر، مرا دیدید. عجیب حرف‌هایی می‌زنید، رفیق سروان.

با این حال از روی کنجکاوی پرسید:

- چه جور بودم؟ توی آن خوابتان چکار می‌کردم؟ حتما دارید شوخی می‌کنید؟

اما مچتنی نتوانست جوابی به این پرسش شوخی آمیز بدهد و چیزی از خودش در بیاورد، به همین علت فقط با حجب و حیا گفت:

- پس گفتید بهار آمده؟

- آن هم چه بهاری!

- خوب، کی مشغول معالجه من می‌شوند؟ آخر شما آنجا با روسا ارتباط دارید.

- معلوم نیست. فعلا معاینه‌تان می‌کنند. سرهنگ دوم سرویس بهداری گفت که از دانشگاه یک استاد معروفی را برای مشورت احضار کرده‌اند. معروف‌ترین پروفسور اینجاست. بنابراین منتظر آمدنش بشوید.

این حرف را زد و در حالی که پاشنه‌هایش صدا می کرد از اطاق بیرون رفت.

همسایه سمت راستی مچتنی گفت:

- دختر مهربانیست.

بیچه ووی گفت:

- دختر زبر و زرنگیست شانس آوردی فرمانده. بعد از جنگ لزومی پیدا نمی‌شود انتخاب کنی. توی کیسه خودت می‌اوریش خانه.

مچتنی مورد معاینه پزشکان بیمارستان قرار گرفت. پلاتون شچربینا رئیس بیمارستان در معاینات آن‌ها حضور داشت. دکتر‌ها با دقت و مدت زیادی معاینه‌اش کردند. بعد جلسه مشورتی در اطاق مجاور تشکیل شد. البته سروان نفهمید که آنجا چه گفتند. ولی از روی مداومت جلسه و لحن دکترها پی برد که وضعش خراب است.

بالاخره بعد از ختم جلسه مشورتی او را به مطب شچربینا بردند و دکتر با صدای بم گوشنواز خودش گفت:

- سروان، شما آدم شجاعی هستید. به من گزارش داده‌اند که چطور آنجا،‌در آن سوی اودر، توی آن یک وجب خاک جنگیدید. من نباید شما را فریب بدهم. مجبوریم چشم چیتان را برداریم.

- چشم راستم چی؟

مچتنی تمام بدنش را جمع کرده بود که فریاد نزند.

- چشم راستتان؟ برای چشم راستتان مبارزه می‌کنیم. من سرتان را با اصطلاحات پزشکی به درد نمی‌اورم: اما وضعتان خیلی دشوار است، خیلی.

- ولی امیدی هست؟ لااقل یک خورده...

- امید همیشه باید باشد. یک دفعه دیگر با حاذق‌ترین متخصص راجع به شما مشورت می‌کنیم. فعلا هم، سروان، به قول شکارچی‌ها دمتان را بالا نگهدارید. اینجا توی شهر نووف یک ستاره قدر اول چشم‌پزشکی داریم. ازشان دعوت می‌کنیم که بیایند.

قبل از ناهار مچتنی را دوباره به یکی از اطاق‌ها بردند. به صداهای آشنای پزشکان یک صدای دیگر که ناشناس بود و با اطمینان به گوش میرسید و کلمات روسی را با لهجه لهستانی تلفظ می‌کرد اضافه شد. این شخص جدید طرز راه رفتن سبکی داشت یعنی قدم‌هایش سبک بود و تنش بوی عطر لطیفی میداد.

این بار معاینه طولانی و دشوار و دردناک بود. مچتنی در حالی که با دست به میز چسبیده بود دراز کشیده بود. درد شدید مثل سوزن از سر تا پا سوراخش می‌کرد. او سعی می‌کرد دندان‌هایش را به هم نساید و برای این که فکرش را منحرف کند سعی می‌کرد به این موضوع بیاندیشد که چگونه در آن سوی اودر روی زمین افتاده بود و از خلال غرش توپخانه سنگین و صدای انفجار گلوله‌های توپ صدای نازکی را میشنید که به او می‌گفت: «تحمل کنید، رفیق سروان، عزیزم تحمل کنید، حالا حالتان بهتر می‌شود» مچتنی در حالی که ذهنا به این صدای نازک گوش می‌داد کسب شجاعت می‌کرد.

معاینه در میان سکون برگزار شد و موقعی که به پایان رسید، آن شخص جدید و ناشناس معلوم نبود به چه علتی گفت: «عیسی و مریم»

صدای بم شچربینا که آشکارا آمیخته با نگرانی بود پرسید:

- خوب، رفیق پروفسور چه می‌فرمایید؟ امیدی هست؟

هم صحبتش گفت:

- همه چیز در دست آسمان است.

گفتگوی بعدی را مچتنی از خلال در شنید. این گفتگو در اطاق مجاور به عمل می‌امد.

شچربینا با اصرار می‌گفت:

- ما باید هر کار ممکنی برای نجات چشمش انجام بدهیم. ما وظیفه داریم این کار را بکنیم.

- شما کاری را که میتوانید می کنید. ولی من و شما، همکار عزیزم، حضرت مریم نیستیم. ما نمی‌توانیم معجزه کنیم.

- ولی شما می‌گویید، آهن ربایی هست که می‌تواند این تکه را استخراج کند.

- آقای سرهنگ دوم، توی وین هست، توی کلینیک معروف آن شهر، توی کلینیک که در تمام جهان شهرت دارد. دستگاه خیلی گران قیمتی است، ساخت شرکت معروف «زیمنس شوکرت» موقعی که در وین کارآموزی می‌کردم این دستگاه را دیده بودم. یک وسیله گرانقیمت بی‌نظیریست ولی من و شما، آقای سرهنگ دوم، دستمان به وین نمی‌رسد. در حالی که در کشور شما از وجود چنین دستگاهی بی‌خبرند.

- پس بالاخره چه کار می‌توانیم بکنیم؟

- آقای سروان را بفرستید به پاستایا گورا، آنجا مریم مقدس معجزه می‌کند... ما شکر مسیح بندگان خدا هستیم و این جور کارها از عهده ما بر نمی‌اید.

بعد با لحن جدی گفت:

- آقای سرهنگ دوم، راننده شما مرا به دانشگاه می‌رساند؟

قدم‌های سبکی شنیده شد و پروفسور ظاهرا آنجا را ترک کرد.

شچربینا با لحن تندی گفت:

- ببریدش تو اطاق.

و مچتنی در لحن او که این دستور کوتاه را صادر کرد احساس کرد که دکتر دستپاچه بود و سعی می‌کرد با این خشونت دستپاچگیش را پنهان کند.

موقعی که میز چرخدار را که مچتنی روی ان دراز کشیده بود به کریدور بردند صدای پای سر گروهبان آنیوتا را کنار خودش شنید. او کنار تخت راه می‌رفت و تند و تند با صدای نازکش می‌گفت:

- عیبی ندارد، عیبی ندارد رفیق سروان، همه چیز درست می‌شود... می‌بینید که همه چیز درست می‌شود.

اما مچتنی که هنوز تحت تأثیر گفته‌هایی بود که به تازگی شنیده بود، گفت :

- هیچی درست نمی‌شود، آنیوتا. هیچی درست نمی‌شود رفیق سر گروهبان.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: یکشنبه 13 خرداد 1397 - 09:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2177

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2502
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064669