بیمارستان فک و صورت در کاخ یک کارخانهدار ثروتمند قند واقع بود. در تالارها و اطاقهای پذیرایی کاخ تختها کنار هم قرار داشتند. پردههای قطور را پایین اورده بودند. اشعهی خورشید بدون مانع از طریق پنجرههای بزرگی که شیشههای یکپارچه داشتند وارد اطاقها میشد. این خانه بزرگ که حالا فضای آن را بوی اسید فنیک و مواد ضدعفونی و ید و بوی تند عرق مردها و زخمهای ملتهب و چرکی را فرا گرفته بود، هنوز گذشته خود را فراموش نکرده بود.
از روی سقفها خدایان چاق و چلهی عشق و علاقه به بیمارانی که سر و صورتشان زخم بندی شده و نوار چسب روی چشمهایشان چسبانده شده بود نگاه میکردند. روی دیوارهای منقش با نقشهایی از صحنههای شکار، مردان و زنان سوارکار با لباسهای قدیمی لهستانی و گلههای سگّا و شکاربانهایی که لباسهای پر زرق و برق داشتند به طرف جلو میتاختند. تمام این شکوه عظمت پر زرق و برق با گستاخی خاصی، این اشخاص از ریخت افتاده بدون چانه و فک و با زخمهای دهشتناک و کاسه چشمهای خالی را نظاره میکرد.
سروان مچتنی را هم در یکی از همینگونه اتاقهای پر از نقاشی جای دادند. تخت او در زیر نقشی که خانم پر زرق و برقی را بر روی اسب همراه یک گله سگ شکاری که با بیصبری کنار پاهای تراشیده اسب جمع شده بودند نشان میداد قرار داشت. این زن سوارکار پر زرق و برق را در اتاق بیمارستان «تی تیش مامانی» مینامیدند.
مچتنی با تعجب و خوشحالی اطلاع پیدا کرد که در بیمارستان عقبگاه دور دست سرگروهبان آنیوتا را با این که زخمش با پروفیل اختصاصی بیمارستان انطباق نداشت بدون گفتگوی زیاد بستری کردند. رئیس بیمارستان سرهنگ دوم سرویس بهداری که پلاتون شچریینا نام داشت و مرد اوکرایینی قد بلند و شیکی بود با کنجکاوی به دختر خانم زخمی که با سروان نابینا به بیمارستان آمده بود نگاه کرد و فقط پرسید:
- زنش هستید؟ نامزدش هستید؟
در این لحظه چهره سرگروهبان آنیوتا به قدری سرخ شد که کک و مکهایش هم از بین رفت.
دختر بانگ زد:
- به هیچ وجه قربان. اختیار دارید رفیق سرهنگ دوم! من شخص همراه ایشان هستم.
بعد مثل بچهها خواهش کرد:
- رفیق سرهنگ دوم بیرونم نکنید، به دردتان میخورم، کمکتان میکنم.
- خوب چرا شما همراه او هستید؟
- گروهان ما به من سفارش کرد که همراهش باشم. سروان ما قهرمانه. اولین کسی است که پا به خاک دشمن گذاشت.
- اولین؟ عجب عالیه... خوب زخم خودتان چی؟
- خوب میشود. چیزیش نمیشود. خودم هم میتوانم پانسمانش کنم. آخر من، مادرجان، معلومات پزشکی دارم. دوره ی فوری بهیاران نظامی را گذراندهام رفیق سرهنگ دوم.
سرهنگ دوم پوزخندی زد و دوباره تکیه کلام «عالیه» خودش را تکرار کرد. بعد گفت:
- بعد از زخمی شدن قرار است به شما مرخصی استعلاجی بدهند. این طور نیست؟ همینجا هم دوره استعلاجیتان را طی میکنید. کارت جیرهبندی خودتان را به رئیس کارپردازی تحویل بدهید. با این کار شما را از قهرمانتان جدا نمیکنیم و مقررات را هم نقض نمیکنیم.
مچتنی که در اطاق مجاور نشسته بود با شنوایی تیز خودش تمام گفتگو را شنید. جملهی «به هیچ وجه قربان» که با عجله زیاد و حتی با ترس تلفظ شده بود او را سخت ناراحت کرد. فکر کرد: در واقع چه احتیاجی به من علیل دارد؟ حالا از من مواظبت میکند، دلش به حالم میسوزد ولی وقتی پرسیدند همسرم است یا نه با چه ترسی گفت: به هیچ وجه قربان! مچتنی به این فکر افتاد که حالا دیگر انسان علیل و آدم درجه دو شده است. البته مردم دلشان به حال او خواهد سوخت ولی چه کسی میتواند عاشقش بشود، چه کسی به یک آدم نابینا احتیاج دارد؟ گاهی اتفاق میافتد که همسران اشخاص علیل هم انها را ترک میکنند. در سنین جوانی هم چه کسی داوطلب خواهد شد خودش را گرفتار و اسیر او کند؟ این فکر را کرد و با خودش گفت: «ولادیمیر اونوفری بویچ» تو دیگر کارت تمام است. عمرت را هم تنها میگذرانی و انستیتوی تو دیگر منتظرت نیست و کار حسابی هم از دستت برنمیاید: آدم کور را حتی به عنوان نگهبان هم جایی نمیگذارند.».
این فکرها به کلی او را رنجور کرد و شب مچتنی بدون صدا به گریه افتاد و خوشحال بود از این که صورتش باندپیچی شده بود و کسی اشکهایش را ندید.
سرگروهبان آنیوتا را البته در تالار خدایان چاق و چله ی عشق و «تی تیش مامانی» پر زرق و برق جای ندادند. به دستور رئیس بیمارستان برای او یک تخت سفری در گوشه ازاد قرار دادند و شب اول مچتنی که از داشتن همسایهی عادی محروم شده بود خودش را تنها و بیکس حس می کرد.
تالار «تی تیش مامانی» را در بیمارستان، اتاق مجروحین سخت میشناختند. اینجا اشخاصی که از ناحیه صورت و جمجمه آسیب دیده بودند بستری بودند. روزها محیط تالار بد نبود. بیماران گپ میزدند، جوکهای تند تعریف میکردند، ورق میزدند و اگر مشروب الکلی گیرشان میامد دمی به خم میزدند. ولی شبها غم و اندوه تالار را فرا میگرفت. یکی در خواب گریه میکرد، یکی فحش خواهر و مادر میداد و یکی دیگر به زبان مادری دعا میخواند...
... روزی چند نفر با صدای آرام پیرامون موضوعی حرف میزدند. مچتنی با دقت و احتیاج گوش میداد. داشتند راجع به واقعهای که اخیرا در تالار رخ داده بود حرف میزدند.
یکی گفت:
- ... ستوان تا فهمید که برای ابد کور شده خودش را از پنجره بیرون انداخت.
- کشته شد؟
- خوب البته. از طبقه دوم خودش را پرت کرد. میخواهی پیشانی آدم روی اسفالت خورد نشود.
- یکی هم اینجا خیلی حالش بد بود. انقدر ناراحت بود که خودش را مسموم کرد. با قرص خواب اور. یک مشت توی دهانش ریخت. خوابید و دیگر بیدار نشد. صبح که شد پرستار برایش درجه آورد و دید که مرده... ساکت و آرام، بیانکه مزاحم کسی بشود.
یکی از روی کنجکاوی پرسید:
- با چی خودش را مسموم کرد؟... سم از کجا گیر آورد؟... قرصها چه قرصهایی بود؟
- نمیدانم مثل این که اسمش لاماناله. برای خواب میدهند.
- نومینال، نه لامانال.
- به هر حال فرقی ندارد... من هم شنیدم یکی با تیغ رگ دست خودش را زد... جدی میگویم: با تیغ ریش تراشی. تمام دهانش داغان شده بود، فک نداشت. یک دختر خانم هم پشت جبهه داشت، هی واسش نامه میداد، یعنی این که منتظرت هستم. خلاصه، وقتی باندش را باز کردند و خودش را به آینه رساند و دید چقدر خوشگل شده همان شب رگ دستش را برید و از فرط خونریزی مرد.
یکی از سمت چپ گفت:
- بس کنید! انقدر موضوع را کش ندهید. «تی تیش مامانی» هم از این حرفها گوشش را گرفته.
در تالار بلافاصله سکوت برقرار شد. دوباره خروپف شدید و صدای حرف زدن زخمیها در میان خواب و بیداری و صدای ناله زخمیها به گوش رسید...
معلوم شد که دارندهی آن صدای بلند در میان زخمیها نفوذ و حیثیتی دارد و معلوم نیست چرا بعضیها از او ترس هم دارند.
البته مچتنی نه میتوانست تالاری را که در ان بستری بود و نه زن سوارکار پر زرق و برقی را که بالای تختش نقاشی شده بود و نه کسانی را که در سمت چپ و راست او دراز کشیده بودند ببیند. ولی طی روزهایی که از موقع نابیناییش گذشته بود یاد گرفته بود در ذهن محیط دور و بر او و اشخاص ناشناسی را که سرنوشت سر راهش قرار میداد به طور واضحی برای خودش مجسم سازد و حتی همین «تی تیش مامانی» را که از روی تعریف های هم اطاقیها به خوبی برای خودش مجسم میکرد.
هم اطاقی سمت راستیاش را در اطاق عمو میکولا صدا میکردند. این شخص یک بلاروس کم حرفی بود که در تانک خدمت میکرد و دستش زخمی و صورتش طعمه آتش شده بود. عمو میکولا هرگز راجع به بلایی که سرش امده بود و راجع به شخص خودش با کسی حرف نمیزد. او ساکت و بیحرف دراز میکشید و در هیچ گفتگویی شرکت نمیکرد. فقط وقتی به یاد کالخوز خودش که حالا سوخته و خراب شده بود و به یاد بریگاد تراکتوریش که در سالهای نخست تاسیس کالخوزها به وجود آورده و تا شروع جنگ در رأس ان قرار داشت میافتاد شور و شوقی در او پدیدار میشد. حتی موقعی که میخوابید گروه تراکتوری خودش را در خواب میدید این بار هم وقتی میکولا خوابش برد مچتنی این جمله را که میکولا در خواب بر زبان آورده بود شنید: «... مگر میشود، مگر میشود این همه گازوئیل ریخت...» سوختگیهای صورت ناراحتش نمیکرد: نظرش این بود که صورت ادم انقدرها مهم نیست ولی زخم دستش که دست او را تا حدی فلج کرده بود ناراحتش می کرد زیرا نظرش این بود که با چنین دستی نه میتوان پشت فرمان تانک نشست و نه پشت فرمان تراکتور. بنابراین تمام روز دستگاه فنری را با دستش به صدا در میاورد و دستش را ورزش میداد. مچتنی این مرد را فوری برای خودش مجسم نمود: از آن اشخاص مسن و درشتی با دستهای سنگین و رگ و پی دار که روغن ماشین هرگز به طور کامل از روی پوستشان پاک نمیشود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.