Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آنیوتا - قسمت دهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

آنیوتا - قسمت دهم (نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان)

روزی معاون سیاسی گروهان که شخص عبوسی بود و روی هم رفته کمتر از کسی تعریف می‌کرد به مچتنی گفت: رفیق سروان،کادر پزشکی خوبی نصیبمان شد.

دختر خانم از سروان مچتنی ترس داشت و سعی می‌کرد با او روبرو نشود. البته در آن روزها که قوای جبهه به فرمان مارشال کانف در میدان جنگ ساندومیرسک جزئیات رخنه‌ی جدید را تنظیم می‌کردند، سروان به قدری گرفتار و مشغول بود که اصلا بهیار گروهان خودش را نمیدید و البته به هیچ وجه به فکرش نبود. وانگهی، گروهان شب و روز طرق رخنه را سازمان می‌داد.

این موضوع هم به یاد مچتنی آمد. موقعی که صورت اسامی و برگ‌های اعطاء مدال و نشان به سربازهایی را که در میدان جنگ ساندومیرسکی از خود گذشتگی خاصی نشان داده بودند آماده می‌کردند، معاون سیاسی اسم بهیار لیخوبابا را هم در صورت اسامی گنجاند. ولی مچتنی پیشنهاد او را رد کرد به این دلیل که هنوز زود است و پخش و پلا کردن مدال و نشان میان کسانی که به تازگی وارد جنگ شده‌اند صحیح نیست.

مچتنی همه‌ی این خاطرات را یکی پس از دیگری در آن شب‌های بیخوابی در بیمارستان در خاطره‌ی خودش زنده می‌کرد. همه چیز را کاملا زنده زنده به یاد می‌اورد. از همین خاطرات پراکنده، پرتره‌ی سر گروهبان آنیوتا تشکیل شد ولی هر کاری می‌کرد نمی‌توانست چهره‌اش را مجسم کند. یک چیز گردی بود با چشم‌های خاکستری و مقدار زیادی کک و مک که دو طرف بینی‌اش را پوشانده بود. مثلا کک و مکها را خوب به خاطر داشت و یک دسته موی خرمایی رنگ که روی پیشانیش می‌افتاد و دخترک همیشه بیهوده سعی می‌کرد آن را زیر کلاه دو بهریش پنهان کند.

در لحظه جهش را روی اودر مچتنی انگار اصلا او را ندید و نمیدانست که همراه دیگران شنا کنان از قسمت یخ نزده رودخانه گذشت یا این که بعدا با قایق بادی حامل مهمات به این طرف ساحل رسید. ولی خوب به یاد داشت که چگونه به اتفاق پرستار مجبورش کرد یک ظرف مدرج الکل «صرفا برای هدف‌های درمانی» بخورد. آن وقت مچتنی حتی تعجب کرد که چگونه سر از این طرف رود درآورد و فرصت کرد مرکز بهیاری خودش را در یک غار کوچک که با عجله حفر شده بود سازمان دهد و اما این که چگونه خود او را از زیر آتش نجات داد و چگونه توانست مردی را به وزن هفتاد و پنج کیلوگرم حمل کند یا دنبال خود بکشد برای او در حکم یک معما بود. در این کار یک چیز خارق‌العاده و غیرممکنی به نظر می‌رسید که حتی تصور آن دشوار بود. در عوض صدای نازکش به طور واضحی در گوشش می‌پیچید که می‌گفت: «رفیق سروان، عزیزم، تحمل کنید، یه کم دیگر تحمل کنید، من همین حالا پانسمانتان می‌کنم». و بعد پانسمان کرد، موفق شد. آیا این کار را با یک دست کرد؟

مچتنی پرسید: - آنیوتا ، شما چطور به این طرف رود آمدید؟

- با آن کالباس بادی. داشتند مهمات را بار می‌کردند. من هم رسیدم. خواستند مرا نبرند ولی من مثل یک خل گریه‌ام گرفت. کیف صلیب سرخم کمک کرد. بالاخره سوارم کردند.

- مرا چطور از میدان نبرد درآوردید؟

- این یکی دیگر یادم نیست. یادم هست چطور با تپانچه جلوی گروهان دویدید. بعد مثل این که پایتان به چیزی خورد و افتادید. وقتی سرتان را بلند کردم نالیدید. مادر جان، خوشحال شدم. گفتم سروان‌مان زنده مانده. اما تمام صورتتان خونی بود. سرتان را روی زانویم گذاشتم و دیدم خون بند نمی‌اید. با خودم گفتم چه کار کنم؟ توی دوره‌ای که دیده‌بودیم زخم‌های ناشیه از اصابت گلوله‌ها و زخم‌های از اینور به آنور و زخم‌های بسته و کور و انواع استخوان های آسیب دیده و شکسته را مطالعه کرده بودیم ولی اینجا با یک صورت کاملا زخمی و از ریخت افتاده طرف شدم. مادرجان، زخم‌های صورت را مطالعه نکرده بودیم. شاید برای این که ما را با عجله آماده می‌کردند و ما موفق نشدیم دوره را تمام کنیم. خلاصه هر طور شده پانسمانتان کردم. وقتی یادم می‌آید شرمنده می‌شوم.

- چطور توانستید پانسمان کنید؟ با یک دست؟

- نه، چرا. با دو تا دست پانسمان کردم. بعدا زخمی شدم وقتی شما را با پرستار به طرف گذر رودخانه بردیم.

- آخر چطور بردید؟ توی آن تیراندازی شدید؟

- چه اهمیتی داشت که تیراندازی بود؟ تنها به طرف من که تیراندازی نمی‌کردند. مگر شما وقتی از سنگر بیرون پریدید و افراد را یک راست به طرف اس. اس. ها بردید ترسیدید؟

مچتنی در مقام اعتراف گفت:

- نه، وحشت داشتم. ولی اگر بر ترس خودم غلبه نکنم، مگر

- خوب من هم همینطور، اگر بترسم چه بهیار و سر گروهبانی هستم؟ ترسیدن و وحشتناک بودن خیلی تفاوت دارد. ترس به طور حتم بدل همه می‌افتد. حتی خود مارشال کانف که سربازها راجع بهش می‌گویند که سرش را در برابر گلوله‌ها خم نمی‌کند می‌داند ترس چیست. فکر می‌کنید خود مارشال ترس ندارد؟ دارد. ولی اصلا وانمود نمی‌کند. ترس هست اما نمی‌ترسد.

آن‌ها اغلب به همین ترتیب مدت‌های مدیدی با هم حرف می‌زدند. درباره زندگی و جنگ، مثل دو شخص برابر و مچتنی همیشه حیرت می‌کرد از این که این دختر خانمی که تازه پا به هفده سالگی گذاشته بود از کجا این همه عقل و تجربه زندگی داشت، آخر آن صدای نازک و این مادرجان، مادرجانی که مدام تکرار میشد تمام مدت سن واقعی او را به یاد آدم می‌انداخت.

موقعی که سروان را آماده سفر دور به لووف می‌کردند و کارت پر شده‌اش را دوباره و دوباره پرتر می‌کردند، شخصی که کارت را پر می‌کرد با صدای خسته‌ای اظهار داشت که مجبور است با آنیوتا تودیع کند. سروان بلافاصله غمگین شد. او می‌دانست که در جنگ همه چیز را باید طبق مقررات انجام داد. آنچه ممنوع بود ممنوع بود. با این حال تقاضا کرد آن‌ها را با هم بفرستند.

دکتری که کارش اعزام مجروحین بود با صدای خسته‌ای گفت:

- سر گروهبان لیخوبابا باید همینجا معالجه شود. ما بیمارستان عادی و خوبی داریم. شما را هم، سروان، به بیمارستان اختصاصی فک و صورت می‌فرستند.

مچتنی گفت:

- با این حال شاید بتوانید استثناء قائل شوید؟ آخر ما همقطار هستیم، نفرات یک گروهانیم.

دکتر گفت:

- حتی اگر گواهی ازدواج هم ارائه کنید نمی‌شود. مقررات مقررات است. متخصص چشم توی ارتش خیلی کم داریم. لابد به زحمت از عهده بیماران خودشان برمی‌ایند. خودتان فکرش را بکنید آنجا کی مشغول سر گروهبان می‌شود؟ باهاش سر و کله می‌زند؟

صاحب صدای خسته درست مثل این بود که موضوع کاملا آشکاری را برای یک بچه توضیح می‌داد.

ولی در این موقع آنیوتا میان حرفش دوید و گفت:

- من که چیزیم نیست که با هام سر و کله بزنند.

- شما سه تا خط روی سردوشی دارید. شما پرسنل پزشکی هستید و باید بفهمید که قدغن است. ما در حال جنگ هستیم و توی بیمارستان‌ها هر جفت دست اضافی نعمتی است.

- کاملا صحیح است، رفیق سرهنگ دوم. هر جفت دستی نعمت است. ولی شما به هر حال نمی‌توانید سروان را تنها بفرستید. باید یک پرستار هم همراهش کنید. مگر اینطور نیست؟ خوب، همین جاست که آن جفت دست را برای جنگ صرفه جویی خواهید کرد. من سرگروهبان هستم و از هر پرستاری به کار خودم بیشتر واردم.

با منطق این دلیل نمی شد موافقت نکرد.

صدای خسته انگار در مقام تسلیم گفت:

- آخر شما خودتان زخمی هستید. چطور می‌خواهید از یک زخمی دیگر نگهداری کنید؟ خود شما احتیاج به معالجه دارید.

- این گرفتاری را بگذارید برای من. دستم را توی یکی از بیمارستان‌های عادی پانسمان می‌کنم. آخر من زخمی بستری که نیستم.

- خلاصه خودتان می‌دانید. البته خودتان می‌دانید که من به تنهایی نمی‌توانم چنین تصمیمی بر خلاف مقررات بگیرم. ولی سعی می‌کنم با رئیس بیمارستان صحبت کنم.

- در ضمن به رئیس بیمارستان بگویید که گروهان قهرمانمان به من دستور داده همراه سروان باشم و از او نگهداری کنم...

صدای خر و خر صندلی و دور شدن یکی به گوش رسید. آنیوتا کنار تخت سروان نشست. مچتنی دست کوچولوی او را که پوستش در اثر برخورد با مواد ضدعفونی پوسته پوسته شده بود در دست گرفت و ان را به باند‌هایی که دور سرش پیچیده شده بود چسباند.

آن روز هر دوی آن‌ها با هواپیمای صلیب سرخ بسوی شهر لووف پرواز کردند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آنیوتا - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آنیوتا، نشر دانا، نویسنده : بوریس پوله وی، مترجم : آلک قازاریان
  • تاریخ: پنجشنبه 10 خرداد 1397 - 17:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1997

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3225
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23065392