حتی تا به حال هم نمیداند که چقدر در حالت بیهوشی به سر برد. اما وقتی به هوش آمد درد شدیدی از ناحیه صورت احساس کرد. تمام تنش تیر میکشید و درد می کرد انگار چشمش را به سیم نیروی برق وصل کرده بودند. بعد احساس کرد که کسی دارد او را کشان کشان میبرد. صدای نازک و بچگانهای از خلال همهمهای که در گوشش پیچیده بود به گوش میرسید که میگفت:
- رفیق سروان تحمل کنید... عزیزم، خوبم، یک کمی دیگر تحمل کنید... خیلی کم...
مچتنی صدای بهیار خودش را شناخت و فهمید که او رادارند میکشند و متوجه شد که خودش دارد فریاد میکشد و ناله میکند و با درک این موضوع طوری دندانهایش را به هم کلید کرد که دندانهایش صدا کرد. بعد دوباره به هوش آمد ولی تاریکی از بین نمیرفت با خودش گفت حتما چشمهایم از دست رفت و دوباره بیهوش شد.
بعد دوباره به هوش آمد. این بار صدای نبرد از دور به گوش میرسید. صدای غرش آتشبار از پشت رودخانه شنیده می شد و گلولههای توپ از بالای سرش رد میشد و زمین از فرط انفجارهایی که در عمق قلمرو تصرف شده صورت میگرفت میلرزید. مچتنی فهمید که توپخانه را به محل عبور از رودخانه رساندهاند و آتشبارها شروع به تیراندازی استحفاظی برای پوشش موضع تسخیر شده نموده است و وقتی متوجه این موضوع شد احساس شادی کرد، سرش را به طرف انفجار برگردند و این بار هم نتوانست چیزی ببیند. هیچ چیز جز تاریکی مطلق وجود نداشت، انگار او را سر تا پا درون جوهر غرق کرده بودند.
یکی داشت کنار گوشش گریه میکرد و دستهای ماهری مشغول زخمبندی و پانسمان سرش بود، با این حال کسی که مشغول پانسمان او بود حرکات بیقوارههای انجام میداد و خودش با صدای آرام ناله میکرد. ناله میکرد و در عین حال میگفت:
- درد دارد؟ میدانم،خودم هم درد میکشم. خیلی خوب،تحمل کنید. تحمل کنید رفیق سروان، حالا بهتر میشود. حالا همه چیز بهتر میشود.
مچتنی متوجه شد که این همان گروهبان بهداریست، دختری که فامیل عجیب و غریبی داشت، پرسید:
- آلمانیها چی شدند؟ آنزمینی که گرفته بودیم؟ توانستیم حفظش کنیم؟
- توانستیم عزیزم، توانستیم جانم. توپچیها از آنور رودخانه می زنند. تمام خودروهای آنها را درب و داغان کردند. قوای کمکی هم با قایقهای لاستیکی نزدیک می شوند. رفیق سروان شما ناراحت نباشید، فکر نکنید، همه چیز رو به راه است. توپچیها چنان خدمتشان رسیدند که آخ، نمیدانید!
اما آخرین جمله دخترک تبدیل به ناله درد شد.
و باز بیهوشی به سراغش آمد. بعد صدای به هم خوردن آب در گوشش پیچید. صدای پارو و صدای یک مرد با طرز حرف زدن خشن اهالی شمال که میگفت:
- خواهر جان، تو به فکر خودت باش، ببین باندت چقدر خونی شده، باز دچار خونریزی شدی، درد دارد؟
- اوه مادرجان، خیلی درد دارد! اما مهم نیست، عیبی ندارد. فکرش را بکن حال او چقدر بده.
و در این لحظه مجتنی پی برد که سرش روی زانو های کسی قرار دارد و فهمید که زانوی کیست. با صدای ضعیفی گفت:
- سر گروهبان لیخوبابا، چی شده؟
- هیچی نیست، هیچی نیست، رفیق سروان. یک کمی تحمل کنید حالا رد میشویم. تا گردان بهداری هم با خودرو میرویم. آخ! قطره ی گرمی روی دست مجتنی چکید.
صدای خشن گفت:
- ببین سروان، تو باید جلوی این دختره تعظیم کنی. خودش تیر خورده اما تو را درست و حسابی از توی آتش درآورده، دو وجب قدشه، اصلا نمیفهمم چه جوری تو را با آن هیکلت از زمین بلند کرد؟
یکی پرسید:
- عموجان، خود تو را چی؟
- ای بابا ولش کن... فقط یک خراش انداخته فقط ناراحتم چرا از آنجا مجروح شدم، داشتم با همه میرفتم، عقب نمانده بودم. حتی از بعضیها جلوتر بودم. حالا توی گردان بهداری دست از سرم برنمیدارند. جای ناجوری خورد!
- من هم میبینم مثل سگ روی دیوار نشستهای.
- بفرمایید، شروع شد... برو بابا، دست بردار...
مجتنی از خلال صدای بلندی که در گوشش میپیچید به خوبی این مکالمه را میشنید. ولی تنش احساس نداشت، انگار سرد شده بود، درست مثل پایی که خواب میرود. به این فکر افتاد که حتما در اثر موج صوتی انفجار دچار این حالت شده است و به این امید احساس آرامش خاطر کرد. او قبلا هم در نبرد استالینگراد با این بلا روبرو شده بود. در حدود یک ماه در بیمارستان نظامی یک شهر کوچک خوابید و حتی بعد از مرخصی شدن از بیمارستان دو هفته مرخصی برای سر حال امدن گرفت اما بدون این که دو هفته را کاملا بگذراند به واحد خود برگشت. مجتنی فکر کرد: پس چشمهایم چی؟ چه بلایی سر چشمهایم آمده است؟ این درد سوزان و شدید، انگار یکی با بیرحمی انگشتش را به قرنیه چشمهایش میمالد. هیچی پیدا نیست، هیچی، دور و بر همه جا سیاه است.
- سر گروهبان، من چم شده؟
- بمب هواپیما منفجر شد و شما را پرت کرد. مثل این که صدمه جدی هم بهتان نزد اما صورتتان غرق خون شد. من کمک اولیه را کردم.
- چشمهایم چطور؟ چرا چیزی نمیبینم؟
- اخر من سرتان را باندپیچی کردم، شاید خون توی چشمهایتان ریخته، آخ مادرجان... آخ...
- خودتان چی؟
- نمیدانم. دستم درد میکند.
- بدجوری زخمی شدید؟
- خیلی درد میکند. اینجور که نگاه می کنم مثل این که چیزی نیست ولی وقتی بر میگردم...
- کی این طور شد؟
- وقتی شما را توی فرو رفتگی انفجار خواباندم گلوله خوردم. اگر تنها بودم از عهدهتان بر نمیآمدم اما این رفیق رسید و کمکم کرد. سربازی که از ناحیه ناجور زخم برداشته بود گفت:
- داشت پانسمانتان میکرد. از آستین خودش هم خون میریخت.
کنارهی قطور قایق لاستیکی با سر و صدا به نیزار کشیده شد.
یکی گفت:
- پیاده شین، رسیدیم.
ولی مجتنی دیگر این جمله را نشنید چون دوباره بیهوش شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت هشتم مطالعه نمایید.