پایگاه کوچک کنار رود اودر، این قطعه زمین کوچک آلمان که به تصرف ما درآمده بود استحکام یافت و گسترش داده شد. ولی تلفاتی که ضمن این کار دادیم کم نبود. همه ی چادرهای گردان بهداری که در یک جنگل کم درخت کاج برپا شده بود پر از اشخاص مجروح بود. جای خالی نبود و چون به جز سرگروهبان کوچولو که اسم عجیب و غریبی داشت هیچ زن مجروحی در چادرها نبود دختر خانم را در چادر عمومی بستری کردند و به خواست خودش تخت او را کنار تخت سروان مجتنی قرار دادند.
آن روز پرسنل گردان بهداری از پا درآمده بود. از آن ور رودخانه مدام زخمی میآوردند جراحان بدون این که پشت صاف کنند مشغول جراحی بودند و تنها نزدیکیهای شب توانستند سروان مجتنی و سرگروهبان خدمات بهداری لیخوبابا را درست و حسابی معاینه و پانسمان کنند. جراح زخم ناشی از گلوله را شست و دست دختر را پانسمان و گچ گیری کرد و به او دستور داد دستش را روی بند دور گردن آویزان کند.
بعد در حالی که به طرف سروان مجتنی چشمک میزد گفت:
- تا وقتی خواستی عروسی کنی خوب میشود.
ولی وضع مجتنی بدتر بود. موج انفجار شدید نبود و کار با بستری شدن تمام میشد و هیچ خطر دیگری نداشت اما وضع چشمهایش خراب بود. موقعی که باندهای خشکیده را جدا کردند و خون دلمه شده را پاک کردند جراح حتی سوت بلندی کشید. او بدون این که حرفی بزند دستور داد مچتنی را دوباره پانسمان کنند و هیچ حرفی دایر بر تسلی و دلداری مجروح نزد. فقط دستور داد:
- هر دو را ببرید «ب. س. ص»، آنجا چشم پزشکها سر در میآورند. دو تا کارت بخش نزدیک جبهه به اسمشان پر کنید.
بیمارستان سیار صحرایی، مچتنی هنوز این اصلاح را که با حروف مخفف تلفظ شد نمیدانست و طنین حروف اول آن اثر ناگواری در او به جا گذاشت.
پس از سرگروهبان پرسید:
- این «ب. س. ص» دیگه چیه؟
- بیمارستان سیار صحرایی، رفیق سروان. در ردهی دوم جبهه قرار دارد. ما آنجا متخصص داریم. آنها آنطور که باید و شاید به چشمهایتان میرسند.
مجتنی البته حالت صورت دختر را ندید ولی از لحن صدایش ظنین شد که دارد او را دلداری میدهد. به همین علت پرسید:
- یعنی اصلا چشم ندارم؟
دختر با ترس گفت:
- اختیار دارید! چشمهایتان سالم است، فقط یک دکتر غیرمتخصص نمیتواند تشخیص بدهد. کاسههای چشمها یکپارچه زخم شده، ولی آخر شما را فقط یک جراح صحرایی معاینه کرده و مجتنی بیاختیار گفت:
- بیطار لعنتی.
و خودش از این فحشی که داد تعجب کرد. مچتنی اخلاق نسبتا تندی داشت. به هر حال خودش را این طور میدانست، نقطههای ضعف اشخاص را نمیبخشید و تحمل هیستری و از این قبیل چیزها را نداشت. تو با مردانگی اولین جراحت جدی و صدمه حاصله از موج صوتی را در نزدیکی استالینگراد شجاعانه تحمل کردی. ولی حالا وضع فرق داشت. این بار چشمهایش در خطر بود...
زخمیها را هم در آن میان همچنان میآوردند و میاوردند. بین آنها خدمه آتشبار و نفرات مهندسی ارتش و رانندگان تانک که دچار حریق شده بودند وجود داشت. این موضوع حاکی از آن بود که موضع کوچکی که به دست گروهان ضربتی افتاده بود گسترش مییافت و جنگ در خاک آلمان با شرکت همه صفوف آغاز شده است. مقدار تختها کافی نبود. برانکاردها را در فواصل بین تختها قرار میدادند. همه جا، در جنگل و روی برف و زیر درختهای کاجی که صدا میکردند، تا چشم کار میکرد برانکارد قرار داشت. خودروهای بهداری مدام در حال حرکت بودند و بردن سروان مچتنی به بیمارستان سیار صحرایی به فوریت میسر نشد.
آن شب مچتنی خوابش نبرد. نه، موضوع این نبود که درد ناراحتش میکرد. بعد از این که چیزی به او تزریق کردند، درد مداوم و عذاب دهنده به اصطلاح عقب گرد کرد و کند شد. به بیحسی عجیب بدنش هم عادت کرد. چیزی که مانع خوابش میشد فکر چشمهایش بود. مدام به این فکر بود که بینایش باز میگردد یا دیگر برای همیشه کور شده است و مجبور خواهد شد زندگی را در میان ظلمت وحشتناک به آخر برساند.
به این فکر بود که آیا حقیقتا دنیای غنی رنگها برای همیشه از او دور شده است؟ آیا دیگر هرگز کاجهایی را که شاخههای آنها بالای سرش همهمه میکردند و عمق آسمان پرستاره را نخواهد دید؟ نه، نه. او خودش را دلداری میداد و میگفت مگر این «بیطار» گردان بهداری ارتش چیزی درباره چشم سرش میشود؟ نه، متخصصین معاینهاش میکنند و بالاخره کاری میکنند که زخمهایش التیام یابد و چشمهایش بینا شوند و روشنایی را ببینند.
بعد به این فکر میافتاد که اگر بینایش باز نگردد چطور میشود؟ آن وقت چکار باید بکند؟ تمام عمر کور و نابینا بماند؟ کورکورانه زندگی کند؟ کتابهای گنده را با انگشت بخواند، مثل آن همشهری پولادپزی که آتش چشمهایش را کور کرد؟ و آن وقت قیافه آن مرد نیرومند و قوی که کنار پنجره خانه کوچک خودش مینشست و صبح تا شب جعبههای همگونی را چسب میزد در ذهنش زنده شد. دور و بر او چیزی جز ظلمت ابدی نبود و شاید به همین علت لبخند محجوبانه و ناراحت کنندهای چهرهی درشت و مردانه این مرد را به ارتعاش در میآورد. وقتی مچتنی به یاد این همشهری خودش میافتاد که همهی اهالی شهر او را میشناختند و دل همه کس برایش میسوخت ترس و وحشت عجیبی تمام بدن مچتنی را کرخت میکرد: نه، نه، فقط اینطور نشوم!
در آن میان بدنش تدریجا به موقعیت جدید عادت میکرد. شنواییش به طور مشخص تقویت پیدا کرد. از پشت پارچهی چادر صدای همهمه بلند کاجها و بانگ دور دست خروس و خروپف همسایگان و داد و فریاد یک ستوان ناشناس را از چادر دیگر که هر دو پای له شدهاش را قطع کرده بودند میشنید. نفس سر گروهبان کوچولو که در خواب با خودش حرف میزد از روی تخت مجاور به گوش میرسید. در زمینه همه این صداها هم از دور غرش شلیک آتشبارها شنیده میشد. گوش مچتنی که سرباز جنگ دیدهای بود به خوبی تشخیص میداد که غرش بم توپخانه سنگین به آتش آتشبارها افزوده شده بود. شلیک توپها زمین را اندکی میلرزاند و شیشهای را که روی پاتختی قرار داشت میلرزاند و او را به این فکر میانداخت که دارند حسابی میکوبند و قوای ذخیره را هم زیر آتش گرفتهاند....
نزدیکیهای صبح مچتنی در خواب سنگین و نارحتی فرو رفت. ولی شنوایی تیزش حتی از خلال خواب صدای تازه و غیرعادی را که در چادر طنین انداز شد تشخیص داد. سروان غریزتا به آرنجش تکیه داد و نیم خیز شد و سرش را به طرف صدا برگرداند. البته هیچ چیزی ندید ولی حدس زد که دختر خانم بغل دستیاش دارد گریه میکند. سر گروهبان کوچولو با صدای آرام به شدت گریه میکرد و مثل بچهها آب بینیاش را بالا میکشید.
مچتنی گفت:
- سر گروهبان چی شده، چه اتفاقی برایتان افتاده؟
صدای ضجه و ناله آرام شد و دختر سعی کرد گریه نکند.
- چی شده، چه اتفاقی افتاده؟
- هیچی رفیق سروان، یک خواب بد دیدم.
- چرا دروغ میگویید؟ دارید درد میکشید، کشیک را صدا کنم؟
- نه، نه رفیق سروان، چرا؟ دردم تسکین پیدا کرده.
مچتنی بانگ زد:
- نگهبان!
صدای پایی راکه بر زمین کشیده میشد به گوش رسید.
صدای زنانهای که نشان می داد از صاحبش سن و سالی گذشته است گفت:
- چه میخواهی عزیزم، چرا داد میزنی؟
مچتنی گفت:
- من چیزیم نیست، به این دختر خانم برسید...
دختر گفت:
- چیزیم نشده، حتما توی خواب چرخیدم و دستم ناراحت شد. عمه جان،شما مرا ببخشید، بروید استراحتتان را بکنید.
مچتنی وارد صحبت شد و گفت:
- من صدایتان کردم. مگر متوجه نیستید که دستش درد میکند و باید کمکش کرد؟
پیرزن نامرپی که معلوم نبود چگونه سر از میان نظامیها درآورده بود گفت:
- عزیزم، اینجا همه درد میکشند. حالا که درد داری باید تحمل کنی. عیسی مسیح هم تحمل کرد و به ما دستور داد تحمل کنیم.
بعد با صدای گرمتری به سر گروهبان کوچولو گفت:
- عزیزم، مگر تو چند سال داری؟ لعنت به این جنگ! به هیچکس رحم نمیکند. نه به پیر و نه به جوان. بچهها هم دارند جنگ میکنند. فرمانده، تو یکی دیگر داد نزن. مردم را بیدار نکن. دو شبانه روزه که چشم به هم نمیگذارند...
این جمله برای یک آن سروان را ناراحت کرد. اخر او فرمانده بود، با چه جرئت با او اینطور حرف میزدند. بعد یادش آمد که در اینجا هیچ سمتی ندارد، پیراهن بیمارستانیش سر دوشی ندارد و صاحب صدای پیر زنانه البته کاملا حق دارد و بعد از این که پی به این موضوع برد شرمنده شد و موقعی که پیر زن پرسید که شاید لازم است برود و پرستار را بیدار کند با شتاب و عجله گفت:
- نه، نه.. لازم نیست. بروید استراحت کنید.
دختر خانم هم گفت:
- بروید بخوابید مادر جان شبانه روز دشواری داشتید
- نگو عزیزم، نگو....
مچتنی از روی این که چگونه تخت صدا کرد متوجه شد که پیرزن روی گوشه تختش نشست و بدش نمیاید سر صحبت را باز کند. لحظهای بعد پیرزن گفت:
- از این دشوارتر نمیشود. چنان روز سختی داشتیم که خدا بد ندهد. میگویند قوای ما از روی رودخانه اودر آلمانیها گذشتند. نبردهای خیلی سختی بود. مرتب زخمی میآورند. پرستار ما جدا از پا افتاده تا نشست خوابش برد. نشسته خواب رفته بود و سیگار به لبش چسبیده بود... حالا ببین، ما که در دنباله جبهه جنگ هستیم،کارمان چقدر دشوار است. حالا ببینید، شماهایی که جلودار هستید چه مصیبتی دارید... آخ آخ آخ ... رفیق فرمانده، شما کجا زخمی شدید؟ نکند آن ور اودر توی آلمان؟...
صدای پیرزن مرتعش و لرزان بود ولی هنوز هم طنین سابق خود را حفظ کرده بود. صدای او، مچتنی را به یاد صدای مادرش میانداخت که در سنین خردسالی او را از دست داده بود. دلش خواست صورت این پیرزن را که معلوم نبود از کجا به گردان بهداری ارتش آمده بود ببییند. مچتنی به طور غریزی سرش را به طرف او برگرداند ولی به جز تاریکی چیزی ندید. بعد دوباره به این فکر افتاد که نکند برای همیشه؟ به این فکر افتاد و نالید.
این اولین شب تاریکی مطلق که زیر چادر گردان بهداری ارتش گذرانده بود، با دقت خاصی به یاد نامزد دکترای علوم فنی آمد. با تمام جزئیات: با لرزشهای خفیف زمین هنگام شلیک آتشبارهای سنگین، با بانگ صلح آمیز خروس که بیمقدمه وارد صداهای رزمی آن شب میشد و با صدای آن پیرزن...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت نهم مطالعه نمایید.