همه این مطالب یک آن از مخیله مچتنی گذشت. مچتنی به نفرات گروهان دستور داد در امتداد دامنه ساحلی پراکنده شوند. بعد خودش وارد شکاف باریکی که بالای بلندی برای نگهبان حفر کرده بودند شد. از اینجا منظرهی فضاهای سبز کشتهای پائیزه که از زیر پوشش برف درآمده و جادهای در امتداد درهی کوچکی پیچ خورده و به آبادی کوچکی منتهی میشد پیدا بود. ماشینها از طریق همین جاده نزدیک میشدند. دوربین زایس غنیمتی به مچتنی کمک کرد که صورتهای سربازان دشمن را ببیند. اینها جوانان قوی هیکل و گردن کلفتی بودند که هیچ شباهتی به سربازان آلمانی سال 1945 که مزهی غم و خوف عقب نشینی طولانی را چشیده بودند نداشتند. مچتنی با این گونه سربازها قبلا در حوالی رود ویسلا در جریان نبردهای پایگاه ساندومیرسک روبرو شده بود. «شیاطین سیاه» که سربازهای ما انها را به این اسم می نامیدند مهارت جنگی نشان میدادند، با سرسختی و فشار دست به حملات متقابل میزدند و با وجود آتش شدید توپخانه که لطمه شدیدی به آنها میزد پشت سر هم دست به حملات متقابل و ضدحمله میزدند. آنها ترسی از مرگ نداشتند و در حال نبرد میمردند و با این که این قوای زبده شهرت شومی داشتند ولی کیفیات رزمی آنها قابل انکار نبود.
تا لحظهای که ستون ماشینها کمی آن طرفتر توقف کرد و سربازها پایین پریدند و بلافاصله آرایش جنگی گرفتند مچتنی در فکر حساب کرد که عدهی آن ها چندان از عدهی گروهان او بیشتر نبود. در حدود صد نفر، نه بیشتر، چنین قوایی را مچتنی میتوانست از مواضع خودش در پوشش ساحل حتی بدون تلفات خاص دفع کند. او با خود گفت: فقط کاش هواپیماها نرسند و فرصت نکنند خمپارهاندازها را به محل برسانند!
بعد در حالی که با هیجان دشمنی را که در حال نزدیک شدن بود برانداز کرد فرمان داد:
- بگذارید نزدیک شوند... قبل از فرمان تیراندازی نکنید. فرمان با سوت داده میشود.
آنگاه سعی کرد خویشتن را با این فکر تسکین دهد که دفاع کردن راحتتر از حمله است چون پستیها و بلندیهای ساحل آنها را به طور مطمئنی میپوشانند.
مچتنی فرمان داد: - به فرماندههای گروهها بگویید که فقط هدف بگیرند و شلیک کنند، از فاصله کوتاه.
آیا مچتنی در این جریان احساس هیجان و ناراحتی میکرد؟ البته گرچه گروهان او در پایگاه ساندومیرسک این «شیطانهای سیاه» را سرکوب کرده بود. آن هم چه جور! البته خود گروهان هم با دفع حملات سبعانه تلفات زیادی داده بود. ولی آنچه که یک بار در جنگ گذرانده باشید اگر سرباز با تجربهای باشید ترس و هراسی به دل راه نخواهید داد.
مچتنی یک بار دیگر فرمان را تکرار کرد: - هدف بگیرید و شلیک کنید!
ولی تا موقعی که این فرمان به گوش همهی نفرات رسید وضع به کلی تغییر کرد. هوا به ارتعاش درآمد و در اسمان تیره و خاکستری هواپیماهای دشمن پدیدار شدند. مچتنی فوری متوجه شد که اینها هواپیماهای عمود رو «یونکرس 87» هستند و با این که بلافاصله از ساحل راست توپهای ضد هوایی به طرف آن ها آتش گشودند و در آسمان چیزهایی نظیر غوزه پنبه نمایان شد هواپیماهای دشمن پشت به آفتاب کردند و انگار از روی سرسره به طرف یک وجب خاکی که مچتنی اشغال کرده بود سرازیر شدند. اوه، این غرش شدید هواپیماهایی که نزدیک میشدند! حتی به خاطر آوردن آن رعب انگیز است. ولی مچتنی خودش را به خاک یخ زده غار تنگ و باریکش فشرده مراقب حملهی هواپیماها بود.
بمب ها که به خوبی در زمینه اسمان خاکستری رنگ نمایان بودند از هواپیماها جدا شدند و مثل قطرههایی که از روی قلم مو چکانده شدهاند صفیر زنان به طرف پایین سرازیر شدند. غرش هواپیماها صفیر بمبهای در حال سقوط را محو میکرد. ضربه طی سه سری وارد آورده شد و هر سه سری بمب لب آب منفجر شدند. گروهان مچتنی تلفات چندانی نداد. دو سربازی که نتوانستند صفیر گوشخراش بمب ها را تحمل کنند و از جای خود کنده شده به طرف رودخانه دویدند کشته شدند. علاوه بر این قایق لاستیکی حامل افراد کمکی غرق شد و نیزار خشک اطراف آتش گرفت.
مچتنی که با استین قطرههای عرق را که روی پیشانیش نشسته بود پاک میکرد نفس راحتی کشید و با خودش گفت: «خوب دیگر، گذشت» ولی او میدانست، خوب میدانست که نباید احساس مسرت کرد. «قاب» البته همه چیز را از بالا دیده بود. خطای هواپیماها را دید و هدف را تصحیح کرد. حالا «یونکرس»ها دور میزنند و بار دوم حمله میکنند. مکتشفین هوایی حمله دوم را با دقت به طرف هدف سوق خواهند داد.
مچتنی فرمان داد: - از سنگرها خارج نشوید. به طرف آب نروید. ولی لحظهای بعد فرمان دیگری صادر کرد:
- برای دفع حمله آماده شوید.
بعد تکرار کرد: - بدون فرمان شلیک نکنید!
آنهایی که با نیم تنههای سیاه مزرعه را طی میکردند خطای اصابت بمبها را ندیده بودند،و بعد از آن با جرعت و شهامت بیشتری دست به حمله زدند. همهشان بدون این که دولا شوند میدویدند و در حال دویدن با تفنگهای خودکارشان تیراندازی می کردند. در همین موقع، در میان صفیر گلولهها حمله افراد کاپلف از فیلم «چاپایف» که خیلی وقت پیش دیده بود، به یادش آمد. او دوباره فرمان قبلی را تکرار کرد:
- هر کدام به طرف هدف خودش تیراندازی کند. فرمان با سوت داده می شود.
آنهایی که در حال حمله بودند نزدیک می شدند. ساحل ساکت بود. مچتنی با خودش گفت:«بارک الله بچهها» او هم مثل دیگران صورتش را به قنداق تفنگی که پیکش آورده بود چسبانده بود. تصادفی نیست که گروهان ضربتی او مدت یک هفته، موقعی که هجوم در میدان ساندومیرسکی قطع شد به دستور مارشال کانف به جای استراحت تا سر حد خستگی مطلق انواع و اقسام طرق عملیات تهاجمی را طرح و تنظیم میکرد. سربازها قر میزدند: آخر این همه وقت از خود لووف در حال حمله مداوم بودند. حالا که قوای لازم برای تهاجم جدید اندوخته می شود وقت آن است که استراحت کنند در حالی که باید پشت سر هم سگ دو زد و روی برفها خزید و بدون هدف شلیک کرد و خسته و کوفته کنار خرمن آتش روی شاخههای کاج افتاد و به خواب رفت.
در عوض اینجا در پشت رود آلمانی اودر که سربازان گروهانش در مقابل حمله دشمن توانستند میل شدید تیراندازی را در خودشان رو نشانند، مچتنی به این آموزشهای دشوار و خسته کننده سپاسگزاری میکرد.
مهاجمین نزدیک بودند. انها تمام قد میدویدند. مچتنی به خوبی صورت برافروخته و پیشانی خیس انها را تشخیص میداد. او جوان قد بلندی را که آن طور که به نظر می رسید مستقیما به طرف او میدوید هدف گرفت.
مچتنی بالاخره ماشه را کشید و فریاد زد:
- آتش!
و متعاقب آن برای اطمینان سوت کشید.
تمام حاشیه ساحل یکپارچه آتش شد. هوا در میان رگبار مسلسلهای دستی به ارتعاش درآمد. در جناح چپ و راست مسلسلهای سنگین به کار افتاد صدای شلیکهای جداگانه در هم آمیخت و تبدیل به غرش یکپارچه شد انگار مشمع آهارزدهای را پاره میکردند. چند هیکل تیره فوری روی علفها افتادند. بهیارانی که نمایان شدند شروع به خارج کردن زخمیها از میان آتش نمودند. ولی حمله ادامه داشت. سرباز سیاه پوشی که مچتنی او را هدف گرفته بود مدام میدوید و جابجا میشد و فاصله چندانی با مچتنی نداشت.
سروان خر و خر کنان فریاد میزد:
- آتش! آتش!
ولی در بحبوحه نبرد دچار فراموشی نشده بود. او خوب به خاطر داشت که ماندن در موضع مستحکم دیگر جایز نیست، میدانست که «قاب» هدفها را تدقیق کرده و سری بمبهای بعدی دقیقا روی سنگرها خواهد افتاد. میبایست افراد را از حاشیه رود بلند کرد و آنها را از موضع راحت و محفوظ خارج نمود و به دشت باز و هموار برد. میدانست که سرنوشت این قطعه زمین کوچک و مهم برای هجوم بعدی که در خاک دشمن تصرف شده و جان افراد گروهانش که با این همه تلفات کم از رودخانه رد شده بودند و سرانجام سرنوشت خود او بستگی به آن دارد که آیا گروهانش موفق خواهد شد مواضع خود را تغییر دهد. برای این کار باید مردم را از جا بلند کرد و آنها را وادار نمود که از سر حد مرگ بگذرند، از پناه بلندی ساحل خارج شوند و خودشان را به زمین هموار رسانند و به طرف دشمن بدوند.
برای این کار سوت کشیدن و فرمان دادن کافی نیست. برای این کار فقط سرمشق شخصی ضرورت دارد. و مچتنی که تمام بدنش مثل فنر جمع شده بود با یک جهش خودش را به آن طرف سنگر انداخت و تپانچهاش را بلند کرده به طرف جلو دوید و فریاد زد: «هورا! به خاطر میهن، به خاطر استالین!» بدیهی است که در میان غرش نبرد کسی جز امر بر او که به دنبالش شتافت این فریاد را نشنید. ولی سرمشق شخصی فرمانده کار خود را کرد و مچتنی در حالی که به طرف سربازهای سیاهپوش که در حال تیراندازی به طرف خودروهای خود عقب نشینی میکردند بدون این که سرش را برگرداند پی برد که افرادش از مرز مرگ گذشتند و در حال حمله به دنبال فرمانده خود میآیند.
نوعی شادی و مسرت حال از پیروزی که ظرف تمام جنگ حتی یک بار هم در سر راه رزمی خود احساس نکرده بود، راهی که از پایین ولگا شروع شده و به این رودآلمانی رسیده بود، تمام وجودش را دربر گرفت. او با فریاد بلند «پیش به خاطر میهن!» میدوید و از پشت سر صدای پای سربازان خود را میشنید. پایش به دشمنی که کشته شده بود خورد و خودش افتاد. بعد پا شد و به دویدن ادامه داد و فقط به این فکر بود که نباید از دشمن جدا شد، باید مدام تعقیبش کرد تا فاصلهای بین آنها نیافتد.
او نه صدای هواپیماهای عمودرو دشمن را میشنید و نه غرش بمبهایی را که پشت سرش کنار سنگرهای خالی در حاشیه ساحل منفجر میشدند. حتی صدای قطعات بمبها و گلولههایی را که از بالای سرش رد میشدند نمیشنید. در این لحظات نوعی اشتیاق به جنگ او را به طرف جلو میبرد، شاید این نوع اشتیاق و هیجان را در گذشته سوارانی احساس میکردند که با شمشیرهای برهنه وارد انبوه صف آرایی دشمن میشدند. مچتنی یک بار دیگر خواست فریاد بکشد: «هورا!» ولی در این لحظه آتش سرخ رنگی در دو قدمیاش روشن شد، چیزی محکم به صورتش خورد چشمش تاریک شد و مچتنی افتاد.
حالا که این همه سال از آن لحظه گذشته است خاطرهی این سقوط و افتادن که هنوز هم گاهی اوقات هنگام خواب به سراغش میآید تا چه حد روشن بود. این آخرین لحظه حمله. این ضربه شدید حاصله از برخورد با زمین یخ زده و نفس سرد گیاهان یخ زده، آخرین فکر خود را هم در خواب به یاد میاورد که: خوب، دیگر تمام شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت هفتم مطالعه نمایید.