بهار تازه فرا رسیده بود و شبها فوقالعاده سرد و یخبندان بود. دور تا دور شکاف وسط رودخانه تکههای یخ برف الودی که جریان سریع اب سیاه را مشخص میکرد، به چشم میخورد. سپاهیان با تجربه گروهان ضربتی که در شرایط یورش طولانی و مداوم از خود شهر لووف آبدیدگی لازم را به دست آورده بودند موفق شدند زیر پوشش مه شبانه با وسایل کمکی یعنی با چسبیدن به تیرها و کنده درختها و در خانه یا گونی پر از کاه، خلاصه با استفاده از هر چیزی که به دستشان میافتاد بدون تلفات قابل توجه شناکنان از شکاف عریض وسط رودخانه بگذرند. از خلال نیزار انبوهی که ساقههای بوتههای آن از قشر یخ بیرون زده و به محض تکان خوردن صدای خشکی در میآوردند بدون شلیک یک تیر گذشتند. بعد به ساحل رسیدند و در حالی که لباس یخ کردهشان سر و صدا میکرد از ساحل بالا رفتند.
مچتنی مخصوصا لحظات نخست عبور از رودخانه را به خوبی بیاد داشت: ترس از این جریان سریع و اب یخ و ترس از رخدادهای نامعلومی که ممکن بود در خاک دشمن پیشامد کند. مچتنی با درک این که سربازان نیز دچار همین دو دلی ناراحت کننده شدهاند زودتر از دیگران توی آب پرید. پرید و مشغول شنا کردن شد و با این که جریان آب خردههای یخ و برف خیس همراه خود میبرد مچتنی با تعجب فکر کرد که حتی احساس سرما نمیکند. وقتی با موفقیت پا به ساحل دشمن گذاشتند مچتنی به گروهانش دستور داد در پناه بریدگی بلند ساحل مشغول کندن سنگرها شوند. خودش هم بیل به دست گرفت و مشغول کندن شد. سربازان با جدیت بیل میزدند. همهشان میدانستند که فقط چنین کار پرتحرکی تنشان را گرم خواهد کرد و مانع از سرماخوردگی خواهد شد. علاوه بر این همهشان میدانستند که با طلوع خورشید ان ها را حتما خواهند دید و سعی خواهند کرد به هر وسیلهای شده توی اب بیاندازند یا نابود کنند. خلاصه طوری کار میکردند که از سر و تنشان بخار بلند میشد درست مثل اسبهایی که دچار خستگی مفرط شده باشند.
و موقعی که از پشت پرده مه انبوه، گوشهی خورشید نارنجی رنگ سرما زده نمایان شد جان پناههای تنگ و باریک و آشیانههای مسلسلها آماده و مستحکم و تا حد امکان استتار شده بود. در ان طرف رودخانه که مال ما بود وسایل شناور را به ساحل رسانده بودند. چند تا قایق بادی در قسمت باز رودخانه رفت و آمد میکردند. با یکی از همین قایقها یک حلب الکل به این طرف آوردند. سر گروهبان کوچولویی به اتفاق یک پرستار مسن سبیلو از سنگری به سنگر دیگر میرفت و با دست لرزان به هر کدام مقدار کمی الکل با ظرف مدرج داروخانه میداد تا خودشان را گرم کنند. الکل دهان را میسوزاند. بعضیها روترش میکردند و به سرفه میافتادند در حالی که پرستار با تجربه به آنها راهنمایی میکرد و میگفت:
- مزهی استالینگرادی رو مزه کن. برفو میگم، برفو.
بهیار گروهان هم با صدای کودکانه خودش میگفت:
- نترسید. این دواست. دوای سرماخوردگی.
بالاخره این دو نفر به سروان مچتنی که در محل فرماندهی خود در یک غار کوچولوی ساحلی مستقر شده بود رسیدند. مچتنی با پیراهن زیر کنار آتش نشسته بود. لباس و کفشش در حال خشک شدن بود. در گروهان میدانستند که فرمانده انها یک خصوصیت نامفهوم و عجیبی دارد. او هرگز مسکرات استعمال نمیکرد و مقدار الکل را که به او میرسید همیشه به یکی از فرماندهان دستهها که در انجام خدمت متمایز شده بود میبخشید. حتی بعضیها شکشان برداشته بود که نکند به فرقهای مربوط است که با مسکرات مخالفند.
بنابراین پرستار سبیلو پس از رسیدن به مرکز فرماندهی با احتیاط به طوری که یک قطره از این مایع گرانبها زمین نریزد ظرف مدرج را پر کرد و آن را با یک گلوله برف به طرف فرمانده گروهان دراز کرد و گفت:
- رفیق سروان، تمام تنتونو گرم میکند ...
ولی مچتنی انگار پشهی سمجی را از خود دور میکرد گفت:
- بروید، نمیخورم.
آن وقت – مچتنی این موضوع را کاملا به خاطر سپرد- آن وقت گروهبان کوچولو کنارش ایستاد و با صدای کودکانهای که بیاختیار لحن آمرانهای پیدا کرد گفت:
- بخورید رفیق سروان. این دواست. به عنوان دوا و درمان بخورید. وگر نه سرما میخورید و بستری میشوید- بخورید.
و مچتنی نگاهی به طرف بهیارش انداخت و در حالی که خود متعجب بود محتوی ظرف مدرج را در دهانش ریخت و از فرط نفرت هر دو شانهاش را تکان داد. دختر خانم هم یک گلوله برف به طرف او دراز کرد و مثل این که این بار هم با لحن آمرانهای گفت:
- برف مزه کنید، بدون مزه نمیشه...
انها به طرف جان پناه بعدی حرکت کردند و در همین موقع سروان مچتنی در حالی که احساس میکرد که تمام تنش داغ میشود و لرزش بدنش قطع میشود و دندانهایش دیگر به هم نمیخورد به این فکر افتاد که «آفرین بر تو، دختر».
درست در همین موقع بانگ گشتی به گوش رسید:
- خطر هوایی!
از خلال پرده مهی که در حال پراکنده شدن بود صدای غرش ناراحت کنندهی موتور هواپیما به گوش خورد و وجود هواپیمای دشمن که هیچ عجله ای نداشت در اسمان احساس شد. این هواپیما از نوع «قاب» بود. سربازان جبهه هواپیمای دو بدنه «فوکه ولف» را که کارش اکتشاف هوایی بود به این اسم مینامیدند. این هواپیما در ارتفاع خیلی زیادی که برای توپهای ضد هوایی آنقدرها قابل دسترسی نبود پرواز میکرد. مچتنی البته میدانست که پیدایش «قاب» چه چیزی به دنبال دارد. میگفتند که این هواپیما با کمک وسایل و ابزار خود میتواند از ارتفاع زیاد هر یک از چینهای محل و هر سرباز جداگانه را ببیند و از آن عکس بگیرد و میتواند با بیسیم خود هرگونه نقل و انتقال گروههای کوچک را گزارش کند و اتش صحیحی متوجه انها کند.
سروان لباسش را که کمی خشک شده بود بتن کرد و از محل فرماندهی بیرون پریده فریاد زد:
- آماده باش!
و در امتداد سنگرهای کوچکی که در پناه بریدگی ساحل کنده شده بود به راه افتاد. مچتنی سربازان با تجربهای داشت. آنها در سر راه خود از موانع آبی زیادی گذشته بودند از جمله رود پهناور ویسلا را قطع کرده بودند. در جریان عبور از رود ویسلا هم گروهان مچتنی پیشقراول ضربتی بود و حالا زنجیر سنگرهای کوچک که در پناه بریدگی ساحل حفر شده بود و در تیررس گلولهها و گلولههای عادی توپ قرار نداشت به طور اطمینان بخشی قطعهی ساحل اشتغال شده را در پناه خود گرفته بود.
مچتنی که در امتداد خط سنگرها میدوید تکرار کرد:- آماده باش! – و موقعی که به دختر خانم و سرباز سبیلو که هنوز داشتند «سوخت» بخش میکردند برخورد عصبانی شد و بانگ زد: - چرا زیر دست و پا میلولید... بروید یک گوشه دنج برای زخمیها حاضر کنید. فوری.
دختر پاشنههای چکمهاش را به هم کوبید و گفت:
- آماده است، رفیق سروان.
در واقع در دامنه تند ساحل غار کوچکی حفر شده و مدخل آن به وسیله بارانی قابل تبدیل به چادر پوشانده بود. کنار مدخل یک برانکارد لوله شده به چشم میخورد و بالای مدخل یک پرچم سفید رنگ کوچک با علامت صلیب سرخ در هوای بدون باد بیحرکت مانده بود.
حالا که مچتنی به یاد ان روز افتاد شرمنده شد که در حالت شتاب و عجله حتی از بهیار زبر و زرنگ خودش تشکر نکرد. تازه وقت این کار هم نبود. غرش رو به افزایش موتورها از پشت بال برآمدگی ساحل به گوش می رسید. چند خودرو به طرف این یک وجب خاک آلمان که تسخیر شده بود حرکت میکردند مچتنی با خودش گفت: «ها، بیدار شدند. خوب دیگر، دارد شروع میشود» بعد دوربین را به چشمش نزدیک کرد و خودروهایی را که به این طرف میامدند از دور مشاهده نمود.
یکی از گشتیها گزارش داد:
- دارند میایند! چهار خودرو زرهی با سرباز، با چند تا کامیون ساده ... سربازها شنلهای سیاه پوشیدهاند.
- خمپارهانداز چی؟ توپ چی؟
- خمپارهانداز و توپ ندیدیم مثل این که فقط تفنگ خودکار دارند.
وضع روشن بود. «قاب» کار خودش را کرده بود. دشمن قوای خود را به طرف محل قطع رودخانه گسیل میداشت. شنلهای سیاه یعنی قوای «اس، اس»، فقدان وسایل مهم آتش حاکی از آن بود که عملیاتی که در این قسمت انجام شد به هر حال برای فرماندهی دشمن غیرمترقبه بود. به همین سبب اولین قوایی را که به دستش افتاد به طرف استحکامات ما اعزام کرد... ولی قوای «اس. اس»؟ مچتنی که سرباز کهنهکاری بود میدانست که اعزام این گروهها یعنی چه. او قبلا نیز با «اس. اس.ها» روبرو شده و با آنها دست و پنجه نرم کرده بود. آن ها جنگجویان خوبی بودند. ولی در گروهان او هم سربازان ورزیده و آبدیده بودند. علاوه بر این مچتنی میدانست که یک وجب خاکی که نزدیک رودخانه تصرف کرده بودند برای یک نبرد واقعی بیاندازه کوچک بود. موقعیت محل که به وسیله جان پناههای کوچک متحک شده است از حمله مستقیم جلوگیری خواهد کرد. با تانک هم نمیتوان این محل را تصرف کرد مگر این که تانکها را از طریق مسیل حرکت دهند و آنها را وارد ساحل رودخانه کنند. توپخانه هم کمتر میتواند از عهده سربازانی که به ساحل رودخانه چسبیدهاند برآید. ولی خمپاره انداز با آتش معلق.... خمپارهاندزها... یا این که اگر «قاب» که همچنان در آسمان شناور بود و وزوز میکرد و میان انفجارهای گلولههای ضدهوایی پرواز میکرد بخواهد نیروی هوایی را احضار کند.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در آنیوتا - قسمت ششم مطالعه نمایید.