این داستان عشق. داستانی تاروتیره است، تیره و تار همچون طاقهای حزن آوری که از نفوذ روشنائی به خیابانهای اطراف اسکله ها جلو میگیرد. در این خیابانهای گرفته و مه آلود که اثری از قیل و قال و پنجره های خوش نما در آنها نمیتوان یافت. عصر هر روز هوا به شدت به سردی میگراید. آنجا. پیاده روهای تنگ، میان اشخاص فرسودهای که در این خیابانها خانه دارند مرزهائی بوجود میآورد و سنگها زیر قدم های انسان به طنین در نمی آید .
با اینهمه. اگر چه همه عواطف دیگر نابود میشود. زیبائی وعشق و از خودگذشتگی در اینجا زنده میماند. در این نقاط بیسکنه. که بالای رودخانه لندن افتاده است. بیداد وستم اشاعه مییابد وشکفته میشود و بر آن است که هرچه را زیبا و جوانمردانه یابد نابود سازد. با اینهمه. زیبائی مقاومت میورزد .... عشق. حتی در ظلمت. ریشه میکند و جادوی جاودانی باغهای آفتابی. مهتابها و ترانه های بهاری را بوجود میآورد.
در یکی از این خیابانهای بیوجد وسرور. در مسافتی از مجله چینی ها، رختشوی خانهای چینی وجود داشت. مدت چندین سال، زنی نیمه شرقی کنار پنجره بالای رختشویخانه می نشست. روزها بدنبال روزها و ماهها بدنبال ماه ها میگذشت و او همچنان در آنجا دیده میشد و در دل همه آن بدبختانی که سیه روزی و تیره بختی حس ترحم را در دلشان خاموش نساخته بود، رقت و عاطفهای بر میانگیخت. قسمتی از سرگذشتش را همه کس میدانست: همسر نگ یونگ صاحب رختشوی خانه وزنی لال بود تا آن دم که روز دوام داشت. کنار پنجره مینشست. غم وغصه هرگونه حالتی را از قیافه طبيعتا آرام وی زدوده بود. به هیچ چیز نمی نگریست و به هیچ چیز گوش نمیداد. چون مجسمه ئی چینی خاموش و بیحرکت میماند و در چشمان تنگش چنان دهشتی نهفته بود که هر بیگانه چون از برابر پنجره میگذشت به سرعت قدم خویش میافزود تا هرچه زودتر خود را به خیابان بزرگ محله رساند. هرگز کسی نخواهد دانست که هرروز در پشت این نقاب خشك وافسرده چه میگذرد؛ تنها میتوان این حوادث را بتصور آورد. نمی توان گفت چه احساسی از کینه و ترس و انتقام یا فرار چه اندیشه تیره ای وچه خاطرهای تیره تر از این اندیشه ها، در این سر انباشته شده بود.
گاه گاه. بیمقدمه. آن حالت تأثر ناپذیر را از کف میداد و در نتیجه مرافعهای در میگرفت. بسوی در میشتافت و برای آنکه حرفی بزند، تلاشی بیاندازه میکرد. اما در این هنگام ،. همچنانکه اشاره های نومیدانی به جانب بارانداز آنتیل میکرد، جز اصواتی بی ربط از دهانش بیرون نمی آمد. آنوقت شوهرش بسوی او میشتافت. غمزده و اندوهگین دستش را میگرفت و با اقتداری مهربانانه به گوشه عزلتی که داشت بازش میآورد. دل همسایگان بحال این شوهر میسوخت و رفتار وی در این بوته امتحان آنان را به تحسین وا میداشت .
مصیبتی را که چون صاعقهای بر خانه اش فرود آمده بود از برای ایشان شرح داده بود. همسایگان. اغلب برای تسکین بیمار با او یاری میکردند. شوهر دلسوزی بود و در جریان گردشهائی که زنش به ندرت صورت میداد. پیوسته همراهش بود و چون از خیابانی بخیابانی میپیچیدند، چنان بود که گوئی در جستجوی محلی است که تنها خود وی میشناسد رهگذران از شدت حیرت در مقابل صورتی که سرشار از التماس و تضرع و التماس بود ولبانی که بیهوده به هم میخورد. از رفتن باز میماندند و شوهر زن بینوا را کشان کشان با خود میبرد ...... بیگانگان دور میشدند و آشنایان برای یاری وی پیش میرفتند ... این بود آنچه همه کس میدانست. و این است شرح کامل سرگذشت :
وقتی که موی تون از مادری انگلیسی و پدری چینی در پوپلر تولد یافت. چندان شور و اشتیاقی در قبال این واقعه دیده نشد. خانواده مادری. یکسره از وجود وی بیخبر ماند و خانواده پدری به همین مختصر اکتفا کرد که نگذارد از گرسنگی بمیرد و چون بسیار زود بیپدر و مادر شده بود به یکی از قهوه خانه های چینیان رفته و به سخت ترین کارها تن در داد. آنجا صرفنظر از روزهای سخت. سالهای دراز و دشواری را بسر آورد. چندان فکر و خیالی نداشت و چندان اندیشهای بدل راه نمیداد. بندرت سوالی پیش میاورد ومثل بردهای که در بردگی بدنیا آمده هرگز چیزی بدو نیاموخته اند از سرنوشت خود خشنود بود. آنچه بیشتر به ارث برده بود. خوی فرمانبرداری مشرق زمینیان بود، حال آنکه از روح شكاك ومبارزه جوی مغرب زمینیان چیزی نداشت. امور دنیا بهمان ترتیبی بود که بود، واو اوضاع و احوال را بهمان ترتیب که بود میپذیرفت. در محیط آشفته ودرهم و برهم بارانداز ها بزرگ شد. در زمینه اخلاق چندان چیزی نیاموخت و آنچه میدانست محدود بهمان چیزها بود که در طبقه کارگر. بطور کلی. به زنان چینی آموخته میشود. از اینرو سالهای جوانی خود را چونان کسی که در عالم خواب راه میرود به سر آورد.
شبی از شبها. ملاح جوانی به قهوه خانه آمد که سیاه مست بود. این افسر جوان را چندین بار در خیابانها دیده بود و باسلوب خود، راه رفتن بیتکلیف و صورت وی را که در سفرهای دریائی سوخته بود، تحسین کرده بود ... ملاح جوان. آن شب. در آن حالت مستی که داشت. دختر جوان را که لطف و جذبه اش معجونی از جنب و جوش مغرب زمین و وقار مشرق زمین بود باب دندان خود یافت در واقع، از برای افتتاح باب. جز چند کلمه به چیزی نیاز پیدانشد. زیرا که دخترك دورگه بیدرنگ طعمه عشق این «مرد» شد ... مردی که چون معجزه ائی در زندگی خالی وی پدیدار شده بود.
بدنبال آن شب بسا شبهای دیگر آمد. ملاح جوان از او مواظبتها میکرد «ملوسك» صدایش میزد. یا به شیوه عشاق نامهای دیگری باو میداد و هدایای ارزان قیمتی از برایش میآورد. دفعه دیگر که ملاح جوان به خستگی بازگشت. باوی به گردش رفت و از مصاحبت أولذتها برد. و چند ماه پس از آن، برای ابد ترکش گفت. بدو گفت که بزودی زنی خواهد گرفت و در یکی دیگر از محلات لندن سکنی خواهد کرد. دخترك. دیگر روی ملاح جوان را ندید. عزیمت اورا در منتهای صبر وسکون پذیرفت. وبفض و کینهای بدل راه نداد؛ همچنانکه تا بدانگاه بسیاری چیزها را از خوشبختی و بدبختی پذیرفته بود ...
بچه. مدتی پس از آن. تولد یافت... صاحب قهوه خانه از این انحراف خام وناپخته چندان خشنود نشد. با اینهمه اندکی به خدمتگزار خود پرداخت و نوزاد در خانه پیرزنی جای داده شد که نزد چینیها شهرت بسیار داشت و در بلاک وال مینشست. موی تون دیوانه نوزاد خود بود. آن را به مثابه خاطرة زندهای میپنداشت که از تنها ماجرای زندگیش به جای مانده بود. موی تون بچه را تا حدود پرستش دوست میداشت. در ابتدای امر به جدایی از وی رضا نمیداد وهنگامی که بچه را نزد خود نگه میداشت به تحقیر همه آن کسانی میپرداخت که مادری معجزه مانند اورا چیزی بس سبکسرانه میشمردند ... سپس. رفته رفته پی برد که نصیحت این اشخاص به مصلحت خود اوست. چرا که باوجود این بچه نمی توانست به کسب مبلغ ناچیزی که برای زندگی لازم داشت امیدوار باشد، اگرچه هیچ گاه سر آن نداشت که زندگی دیگر دختران طبقه و نژاد خویش را به نصیب برد ... جز به عشق مردی دل نداده بود؛ واکنون به پاس وجود فرزند خود میخواست پای بند متانت باشد. کار و زندگی دشوار قهوه خانه را به ماجراهای حزن آور کنار کوچه و خیابان ترجیح میداد. این نکته را میدانست که بچه اش حتی اگر به دست بیگانهای سپرده شده باشد. از پرستاری هائی بهره مند خواهد شد که از خود وی ساخته نبود. از این رو به پیروزی عقل براحساس و عاطفه، تن در داد. واز بچه دست برداشت و با اینهمه شرط بست که هر وقت بخواهد بتواند بدیدن کودک خود برود .
شش سال تمام به هستی بیثمر خویش ادامه داد. از اینکه جریان زندگی یکنواختش هر هفته بدیدار پسرش رنگی میگرفت سپاسگزار بود. با اینهمه. در جریان این سالها. چه شبها که به های های میگریست ... نیروی نو رستگی و رفتار ظریف این بچه را که نمی توانست همیشه اورا در کنار داشته باشد، بیاد میآورد و در ظلمت شب آغوش خود را بیهوده بروی او میگشود. كودك اکنون دیگر بزرگ شده بود و در جریان بازیهای خود در کوچه های بندر به نسبت سن خویش پسربچه تنومندی به شمار میآمد. عصرها نیمتنه ئي شبيه البسه ملاحان، با همه زر و زیورش به بر او میکرد و کاسکتی را که لبهاش به ملیله های بیشمار آراسته بود بر سراو می گذاشت و بدین ترتیب هنگامی که اورا به لباس دریانوردی میآراست. دقایق شیرینی داشت و در این هنگام او را «بچه ملاح نازنین خویش» میخواند ... وجود این گونه عصرها. شب های تنهائی اورا تاحدود بسیار تعدیل میکرد.
در همین ایام بود که نگ يونگ پدیدارشد. رختشوی خانه را از هم میهنی که به وطن باز میگشت خریده بود و کسب و کار بسیار خوبی داشت. اما وقتی که از نزديك به خانه خود نگریست، دریافت که چیزی کم دارد و آنچه کم داشت «زن» بود. بدین نکته پی برد که زن اثاثه دلنشینی خواهد بود که میتواند به مؤسسه رنگ کمال بدهد. به جست وجوی زنی برخاست و در قهوه خانه ((صد اژدهای زرین)) به کشف موی تون توفیق یافت. مون تون درست همان جنسی بنظر آمد که وی نیازمندش بود. از صاحب قهوه خانه درباره وی استفسار کرد و دانست که مشتری دیگری ندارد و ملك طلق صاحب قهوه خانه است .. و نگ یونگ درباره عفت زن بسیار دقیق بود. (خویشتن را باحتمال مشتری آینده این زن میشمرد) و درباره زندگی و اخلاق موی تون پرسشهای بیشماری از صاحب قهوه خانه کرد. صاحب «صد اژدهای زرین» به این پرسشها جواب گفت اما بجای آنکه کمال صراحت را در این میان بکار برد. جسارتی نشان داد که به سادگی دلفریب و مهرانگیزی آمیخته بود و چون نگ يونگ اطمینان خواست که این «متاع» آلوده نشده باشد، صاحب قهوه خانه چنین اطمینانی بدو داد. در دنیا هیچ فروشنده ئی نیست که به میل و اراده، قیمت متاع خود را تنزل دهد و مرد میدانست افشای آن حادثه که پیش آمده بود، تا حد محسوسی از قیمت فروش این «متاع» خواهد کاست. افتتاح این مذاکره به شخص موی تون خبر داده شد و پس از ستایش بسیاری که از رونق کسب و کار نگ يونگ صورت گرفت بدو گوشزد شد که اگر این وصلت سر بگیرد وضع وی تاچه حد بهبود خواهد یافت. سپس فشار آورده شد که برای همیشه از کودک خود صرف نظر کند. اما او بدین حرف جوابی نداد. اگرچه به وصلتی که پیشنهاد میشد هیچ گونه اعتراضی نکرد ... نگ یونگ پیر بود اما اختلاف سن در نظر زن جوان مهم نبود. خوی چینی چندان در نهادش قوت داشت که میتوانست با این امر بسازد. این وصلت را از برای خود منبع مساعدتی شمرد و چنین پنداشت که از این راه زندگی پسر خودرا نیز بهبود خواهد داد. پس. بیآنکه بیش از این بتفكر و تأمل پردازد آماده این ازدواج شد. حتی لحظهای از خود نپرسید که آیا از عهده نگهداری این راز در دل خود برخواهد آمد یا نه: موی تون بدین امر اطمینان مطلق داشت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در زن لال - قسمت آخر مطالعه نمایید.