باین ترتیب. مدتی پس از آن. نگ یونگ بچشم مشتری به او نگریست. پرسشهای بیشماری پیش آورد و از وی و افتادگی وی اظهار خشنودی کرد. أما درباره رفتاری که زن میباید در پیش گیرد، بتفصیل از برای او سخن گفت: در آشپزخانه قهوه خانه. روبروی او نشسته بود. دستهای گوشت آلودش را بر زانوهای خود نهاده بود و سر سالخورده اش آرام آرام تکان میخورد. اسرار چشمانش به پشت پلکهای بسته اش پناه برده بود تا روح کنجکاو دوستانش نتواند به کشف آن نایل آید. گفت: «زن نگ يونگ باید فرمانبردار باشد. پیوسته باید به خدمت صاحب اختیار خود بپردازد و هرگز چیزی نپرسد. در منتهای نظم و ترتیب و در کمال دقت باید در اندیشه خانه داری خود باشد. هرگونه رابطهای را با افراد قهوه خانه ببرد و گذشته از همه این چیز ها، پابند وفا و شرف و تقوی باشد. تمام وجود موی تون میبایست به او و تنها به او تعلق پذیرد.».
درباره زنان پرهیز کار و زنان دیگر، مطالبی از چهار کتاب نقل کرد و در اثنای سخن گفتن از مکافات زنی که « قانون نخستین » را محترم نشمارد. صدایش به صورت زمزمه ئی درآمد.
موی تون بیآنکه چندان غیرت و حرارتی نشان دهد، بدین موعظه گوش فرا داشت. به پرسشهای نگ یونگ بانوعی بیبندوباری جواب داد. اما با اینهمه به لحن آرام افتادهای حرف میزد. آنوقت معامله سرگرفت. شبهای بیشماری به چانه زدن گذشت تا اینکه عاقبت درباره قیمت متاع که حد وسط قیمتها بود. توافق حاصل آمد. پول به «صد اژدهای زرین» پرداخته شد و موی تون پا از آستانه منزل نگ یونگ به درون نهاد.
نگ یونگ هر آنچه پرستاری و فرمانبرداری که میخواست موی تون دریغ نمی داشت. اما از فرزند خویش دست نشست: دل او را نخواسته بودند و او. دل خودرا برای خویش نگهداشته بود. پسرش معبود وی بود و چون بت گرامی میداشتش ... از بابت باقی چیزها. خوب به خدمت نگ يونگ میپرداخت. هیچ سر آن نداشت که رفتار دیگری پیش گیرد. همت و غیرت خود را در راه کشف امیال و آمال نگ یونگ بکار میبرد، در خانه داری کوشش ها میکرد و به هیچ مرد دیگری نمی نگریست.
از هر چیز گذشته. برای موی تون دشوار بود که راه دیگری پیش بگیرد، زیرا که شوهرش پیوسته در کنار وی بود. شاید رفتار فروتنانه او. شوهر را قانع نکرده بود. با چشمی بیدار مراقب موی تون بود. هرگز آزادش نمی گذاشت. و حتی وقتی که برای خرید از خانه بیرون میرفت. چنین میپنداشت که چشمهای نگ يونگ در تعقیب او است .
از این روی. ملاقات با پسرش از برای او مسأله پیچیدهای شد. هرگاه مثل آن شش سال گذشته. هرپنجشنبه روانه کنینگ تاون میشد. این عمل سوء ظن نگ يونگ را برمی انگیخت؛ و این غیبتها که از روی نظم و ترتیب و به تناوب صورت میگرفت. سخت بچشم میزد. آنوقت امکان داشت که نگ يونگ او را به سؤال بگیرد و از جوابهائی که بشنود راضی نشود. ممکن بود به تعقیب او بپردازد. یا کس دیگری را مأمور این کار سازد و باین ترتیب رازش از پرده بیرون افتد ... و آنوقت کوچه و خیابان یگانه پناهگاه او گردد و خودش و پسرش از گرسنگی بمیرند.
برای آنکه راههای تازهای بیابد. از روی دقت بتفكر پرداخت و تصمیم گرفت که ملاقاتهای آینده اش را با پسر خود به عهده تصادف بگذارد. این دیدارها ممکن بود در دقایق پیش بینی نشدهای صورت بگیرد و هربار میعاد جدیدی در نظر گرفته شود. شرط حزم و احتیاط آن بود که همچنانکه اژدها به او گفته بود از این امر صرفنظر کند. اکنون از آسایشی پراز اطمینان برخوردار بود و زندگی روزانه اش سروسامانی داشت. بهتر آن بود که به دیدن پسرش از دور اکتفا کند. با وی حرف نزند و از احوال وی بوسیله بیگانگان آگاه شود ... چنین کاری نیکوتر از آن بود که آرامش کنونی و آسایش خود را تنها برای لذتی که از دیدار پسرش میبرد به خطر اندازد چه اگر حقیقت از پرده بیرون میافتاد از خانه نگ یونگ رانده میشد و این پیش آمد در حکم فقر و حرمان بود ... از موعظه شوهر خویش درباره شرف و عفت زناشوئی کلمه ئی بیاد نداشت، چنانکه گوئی همه این سخنها از گوشی آمده و از گوشی دیگر بیرون رفته است ...
آری. در چنان صورتی شوهرش خشمگین میشد. از خانه خود بیرونش میانداخت و او و پسرش رنج میبردند. موی تون نمی توانست رنج را در نظر مجسم سازد؛ از رنج نفرت داشت و از آن بيمناك بود.
با اینهمه. شبی از شبها. در نخستین ماه ازدواج خویش، در ساعات دراز بیخوابی. به یاد پسرش افتاد ... چنین پنداشت که فرزندش بازوان كوچك خودرا بگردن او انداخته با تضرع و التماس.
فردای آنروز. میتوانست بتوسط عدهای بیشمار. به زنی که فرزندش را نگه میداشت پیغام بفرستد که بچه را عصر آنروز به تانل گاردن بیاورد. آنجا میتوانست نزد او بماند. و به پرگوئی های دلبند خویش گوش دهد و هرگاه نگ یونگ با یکی از دوستان و آشنایان، او را در مصاحبت این زن و بچه میدید، میتوانست جواب بدهد که این زن و این پسربچه بیگانگانی هستند؟ اما بچه که سرگرم بازی بوده. نظر او را بخود معطوف داشته بامادر او به صحبت پرداخته است. این کار هیچ عیبی نداشت. قضيه باین ترتیب صورت گرفت و هیچ گونه حادثه ئی رخ نداد .
دفعه دیگر دکان یکی از شیرینی فروشان نزديك بلاک والرا انتخاب کرد و بچه را با شیرینی و لیموناد سیراب میساخت ساعتی در کنار وی به سر آورد و چون بخانه بازگشت. نگ يونگ را دید که بالای پله ها در انتظار او است، حال آنکه بر حسب معمول، در آن موقع روز به مراقبت رختشویخانه میپرداخت. نگ یونگ بدو گفت که مدت درازی بیرون خانه مانده است و موی تون جواب داد که برای خرید به سنت ول رفته بود، برای آنکه همه چیز در آن جا ارزانتر است و در دنباله این سخن گفت که چون جاده در دست تعمیر بود. بازگشتش به طول انجامید ... نگ يونگ نظری عجیب و در عین حال دقیق بروی او انداخت اما زن به این معنی پی نبرد. جانش از وجود پسرش سرشار بود، پسرم. آه! چه خوشگل بود و چه رفتار بیباکانهای داشت !
پس از تفکر و تأمل. زیرزمینی را که در یکی از گوشه های دورافتاده بارانداز جزایر آنتیل جای داشت. به عنوان میعاد آینده معین کرد. این زیرزمین را چند سال پیش دیده بود و از آن زمان هیچ گونه تغییری در آن راه نیافته بود. در یکی از شبهای نمناك تابستان. باتفاق ملاح خود چند ساعتی در این زیرزمین بسرآورده بود. زیرا که هیچ گوشه موقت دیگری نیافته بودند. ورود به این زیرزمین آسان بود و چون چیزی در آنجا وجود نداشت که دستخوش سرقت شود. خبری از نگهبان و پاسبان نداشت. این محل. از زمانی که به زیر آب رودخانه فرو رفت. متروك مانده بود، بعدها کوششهای بسیار صورت گرفته بود که آن را برای استفاده هائی آماده کنند، اما هربار که نوبت مد دریا فرا میرسید. آب. تانیمه دیوار های زیرزمین بالا میآمد.
راه تنگی به زیرزمین میرفت که برای رسیدن بدان پله های پوسیده ئی وجود داشت و این پله ها چنان پنهان بود که تا کسی از وجود آن آگاه نبود، بکشف راه توفیق نمی یافت.
پس بچه را به آنجا آوردند. زیرزمین که باچراغ دستی موی تون روشن گشته بود. مایه وحشت او نشد. بقول مادرش پسربچهای بود که روح پدرش را بارث برده بود؛ چرا که شیفته ماجراها بود ... در همه جای زیرزمین سر کشید و اینجا و آنجا بکاوش پرداخت و قلب مادر را با قهقهه های خود انباشت. سرپا در کنار بچه مانده بود و برق غرور و افتخار از چهره اش بیرون میجست. بچه اش را به شیطنت بر می انگیخت و جز به ان دایره تنگی که جولانگه وی بود، بچیز دیگر توجه نمی کرد. اما در گیرودار همین بازیها. زنی که بچه را آورده بود. انگشت خود را با حالتی پر از هیجان بلند کرد و گفت:
- گوش بدهید ! بیصدا !.
بچه ناگهان از حرکت باز ماند و موی تون او را به سینه خود فشرده گوش فرا دادند و زن. چون وزغی به صدا در آمد: .
. - اوه ! یکی میآید ... وقتی که به اینجا میآمدم اطمینان داشتم که گرفتار دردسری خواهم شد. چه کنیم ؟ به کجا برویم؟ من میخواهم از اینجا بروم. این کار مربوط به من نیست؛ پای من چرا درمیان باشد ؟
کفش و دامنی که جلو دست و پا را میگرفت. چون گردباد پراضطرابی بحرکت در آمد و زن با قدم های سنگین از پله ها بالا رفت. موی تون که در زیرزمین مانده بود، صدائی شنید که به ضربهای گنگ و فریادی تیز و تند شباهت داشت:
-او ...
و بدنبال آن فریادی برخاست که چنین میگفت: «مواظب خود باش !...»
لحظه پروحشتی بود. زن چیزی دیده بود که گرفتار وحشتش کرد و نخستین اندیشهای که به سر موی تون راه یافت بحكم غریزه. اندیشه پسرش بود. در آن لحظه هرگونه قدرت تخیل را از کف داده بود. بفاصله سه قدم دورتر از خود. حفره هشتی مانندی دید که بچه کشف کرده بود. این هشتی در بزرگ و درشتی داشت که به قفل و چفت آهنینی مجهز بود. دست بچه را گرفت و دهان خود را به گوش او نهاد و گفت:
- برو آنجا. عزیزم ... زود در این هشتی پنهان شو؛ صدا مکن ... این کار را برای خاطر مادرت انجام بده ...
بچه مطلب را دریافت و بدرون هشتی جست. موی تون در را بروی او فرود آورد و بسرعت چفت آن را بست ... برگشت و چراغ دستی خودرا خاموش کرد. سپس روی پای خود چرخی زد و نگ یونگ را دید که به انتهای پله ها رسیده است. دستش را بعلامت تهدید بلند کرده بود و زن. بحكم غریزه در مقابل این تهدید سر اطاعت فرود آورد. نگ یونگ به زیرزمین رسید و بیحرکت ماندو نگاهی به چپ و راست انداخت. ضربتی که ناگهان از ورودشوهرش خورده بود. نفس او را بریده بود. قدرت نداشت که کاری صورت دهد یا چیزی بگوید. نفس زنان بدیوار تکیه داد حال آنکه در ذهن سنگین و از کار افتاده اش به جز این اندیشهای وجود نداشت: «چه چیز را دید ؟ چه چیز را دید؟» خاموش و زبان بسته از خدا میخواست که نگ یونگ چیزی بگوید.
و عاقبت نگ یونگ بلحنی آرام به سخن درآمد: ..
- بدین ترتیب. فاسق خود را در اینجا دیدار میکنی ... نشانش بده ...
- نه ... من فاسقی ندارم ...
- پس اینجا چه میکنی؟
- میدانم ... فقط برای آن به اینجا آمدهای ... که باپیرزنی پر گوئی کنی. هان ؟ ... زودباش. فاسق خودرا به من نشان بده...
- اما ... من ... زن فاسقبازی نیستم. .
ناگهان زن بدین نکته پی برد که برای نجات پسرش، نیکوترین وسیله ها همین است که به فکر وجود فاسقی چنگ توسل بزند. و چنین گفت:
- بسیار خوب ! ببین. میخواهم بگویم ... فرض کن که...
نگ يونگ دست خودرا بلند کرد و گفت: - به من نگاه کن .
غریزه اطاعت. چشمش را متوجه نگ يونگ ساخت و چون درست بصورت وی نگریست از آنچه در صورت مرد دید دیوانه شد. به لکنت افتاد و بریده بریده گفت: ۔
- من فاسقی ندارم ... من فاسقی ندارم ...
- تو ... تو که محل اعتماد من بودی ...
- مقصودم این است که ... من ...
غرشی از لبان مرد بیرون جست دست در جیب برد. موی تون با چشمانی از حدقه در آمده به او نگریست: نگ يونگ جیب نیم تنه کتانی خود را جست. در برابر چشمان موی تون خنجر سر کجی بیرون آورد که تیغه آن از برای آنکه دیر زمانی بکار نرفته بود، دیگر تیز و برا نبود. دسته عاج آن را گرفت و تیغه اش را متوجه موی تون ساخت. و کم کم پیش برد ... کلمه های موعظه وی درباره زن پرهیز کار. مانند قطرات آبی که فرو چکد، در روح موی تون رسوخ یافت .
- خوب مکانی انتخاب کردهای ... ما اینجا در امان هستیم ... گفته بودم که سزای خیانت را به چه ترتیبی خواهم داد ...
هربار که قدمی به جلو بر میداشت. موی تون قدمی واپس میرفت و از وی دور میشد. مرد به تعقیب موی تون پرداخت، و موی تون لرزان و هراسان. دستها را سپر کرده واپس میرفت. نگ یونگ قدم به قدم در تعقیب وی بود. آرام آرام برزمین مرطوب قدم بر میداشتند. زن قدم به قدم واپس میرفت و خیره خیره بر او مینگریست. و مرد در تعقیب وی بود تا زن به انتهای دیوار رسید، به محلی که نرده ای آهنی بسوی رودخانه مینگریست ... و آنجا، بیحرکت ماند. دهانش باز بود و دیگر راه پیش و پس نداشت. در. زیر تیغه پولادینی که دم به دم به گلوگاهش نزدیکتر میشد، به خرگوشی افسون زده میمانست. زن تماس تیغه را به پیراهن خویش و پس از آن نیش تیغه را بر پوست تن خود احساس کرد.
می خواست فریاد کند: «۔ رحم کن ! رحم کن ! من فاسقی ندارم.» کلمهای از دهانش بیرون نیامد. لبانش باز و بسته میشد، دندانهایش بهم خورد اما نمی توانست صدائی برآورد. خنجر سرکج بالا رفت و از گلوگاهش دور شد. سپس نگ يونگ خنجر را پائین آورد و واپس رفت و پیش از آنکه دوباره با موی تون سخنی بگوید، مدت درازی بتماشای او پرداخت :
- فاسقت کو ؟
حرکتی در لبهایش پدیدار شد و اصواتی از آن میان بیرون آمد که مفهومی نداشت. سرش را تکان داد. دست بروی دست گذاشت و به استغاثه پرداخت. نگ يونگ خنجر را در جیب نیم تنه خود جای داد وحشت موی تون از آشکار شدن راز خود و تهدید مکافات. اختیار مجازات را از دست مرد گرفته بود. موی تون بوسیله ئی بهتر کیفر دیده بود ... زن بدبخت. لال شده بود! .
نگ يونگ بازوی او را گرفت. زن براثر این تماس به لرزه افتاد و مرد لبخندی بروی او زد ... او را کشان کشان به جانب پله هائی کشید که به آن راه تنگ میرفت..
موی تون. در این هنگام سخت تلاش میکرد و با انگشت در بزرگ هشتی را نشان میداد و اصوات گنگ و بریده بریده ای از دهانش بیرون میآمد. .
نگ یونگ نظری به در انداخت و لبخند معنی داری زد. آنگاه به خشونت ناگزیرش کرد که از پله ها بالا رود ... موی تون برای آنکه خودرا از چنگ وی بیرون کشد به مبارزه پرداخت و با دستها و لبهای خود حرکتها و اشاره ها کرد چنانکه گفتی میخواست چیزی بگوید. اما نگ یونگ. او را کشان کشان تا آن راه تنگ با خودکشید و تا لحظهای که به خیابان نرسیده بودند. چشم هیچکس آندو را ندید. موی تون را به خانه برد و به آنانکه سؤالهای دلسوزانهای داشتند. جواب داد که زنش از مشاهده حادثهای در خیابان دستخوش حمله اعصاب شده است !
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.