Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت دهم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت دهم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

آری، علت آن اینست که شما بگفته های من اعتماد ندارید ..... اما من نیز بخود اعتماد ندارم.

ماشا، من جواب شما را میدانم اما این. آن جوابی که من میخواهم نیست. ماشا. شما زن مهربان و خوبی هستید اما نه فيزيك میدانید و نه شیمی. حتی يك بار هم بتاتر نرفته اید و حتی حدس نمیزنید که این محلی که شما در آنجا قسمتی از عمر خود را در پرستاری بیماران بسر میبرید بدور خود میگردد. آری. ماشا ! حقيقة ميچرخد و ما نیز با آن میچرخیم. ماشا، شما کودکی بیش نیستید. شما موجودی کودن و نادانید و چون گیاهی بی‌ارزشید. من بسیار - بشما رشک میبرم. تقریبا بهمان اندازه که شما را تحقیر میکنم بشما رشک میبرم.

نه. ماشا! شما کسی نیستید که بمن جواب بدهید. شماهیچ چیز نمیدانید، این سخنان بیهوده است. در یکی از اطاقهای تاريك خانه محقر شما کسی زندگانی میکند که بحال شما بسیار مفید است اما در خانه وجود من این اطاق خالیست. آنکسی که در آنجا میزیست مدتها پیش مرده است و من بر مزارش یادبود مجللی برافراشته‌ام .. آری. او مرد. ماشا ! او مرد و دیگر بزندگی باز نمیگردد.

آقایان کارشناسان ! من چیستم، دیوانه‌ام یا عاقلم ؟ پوزش میطلبم که با چنین اصرار بی‌ادبانه شما را سئوال پیچ میکنم و مزاحم شما میشوم. اما شما. بنابه اظهار تمسخرآمیز پدرم، « مردان علم و دانشید» وكتب بسیار مطالعه کرده اید و صاحب اندیشه روشن و دقیق و خطاناپذیر بشری هستید. البته نیمی از شما بر يك عقیده اید و نیمی بر عقیده دیگر: لیکن آقایان دانشمندان ! من بشما ایمان دارم - هم بدسته اول و هم بدسته دوم ایمان دارم. پس بگوئید ....... برای كمك بدانش و خرد روشن شما واقعیت جالب. آری، واقعیت جالبی را ذکر میکنم .

در یکی از شبهای آرام و خاموش که در میان این دیوارهای سفید سر کرده‌ام در چهره ماشا، چون چشمم بدان افتاد. آثار وحشت و پریشانی و اطاعت از چیزی نیرومند و سهمگین را خواندم. پس از رفتن وی در بستر نشستم و درباره آنچه دلم در آرزو و تمنای آن بود اندیشیدم. در آرزوی چیزهای عجیب بودم. من. دکتر کرژنتسکی. میخواستم زوزه بکشم. نمیخواستم فریاد کنم بلکه میل داشتم مانند او. که در اطاق مجاور - است زوزه بکشم: میخواستم جامه های خود را پاره کنم و با ناخن بدن خود را بخراشم.. میخواستم یقه پیراهنم را بگیرم و در اول آنرا اندك پائین بکشم و سپس یکباره. تا دامن چاك کنم. من. دکتر کرژنتسکی. میخواستم با چهار دست و پا روی زمین بخزم. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و دانه های برف به پنجره میخورد و در گوشه‌ای در آن نزدیکی ها ماشا آرام آرام دعا میخواند. مدتی اندیشیدم که بكدام يك از این کارها دست بزنم. بخود میگفتم: اگر زوزه بکشم صدا بلند میشود و فضيحتی راه میافتد. اگر پیراهنم را پاره کنم فردا همه متوجه خواهند شد. به پیروی از عقل و منطق راه سوم یعنی خزیدن را انتخاب کردم. کسی مرا نمیدید و چنانکه مرا بدان حال میدیدند تصور میکردند که دگمه‌ام افتاده و در جستجوی آن هستم.

در آن لحظاتی که این عمل را انتخاب کردم و بانجام آن مصمم شدم وضع خوب بود. وحشتناك بنظر نمیرسید و حتی مطبوع مینمود. چنان بنظرم خوب جلوه میکرد که بخاطر دارم پایم را تکان دادم اما ناگهان اندیشیدم:

«اما راستی چرا باید روی زمین بخزم ؟ مگر من حقيقة دیوانه هستم ؟»

یکباره وضع وحشتناك شد. هم میخواستم بخزم و هم زوزه بکشم و هم خود را با ناخنها بخراشم. خشم شدیدی بر من مستولی گشت.

از خود پرسیدم:

- میخواهی بخزي ؟

اما او ساکت بود. دیگر نمیخواست بخزد.

باصرار گفتم :

- نه، مگر میخواهی بخزي ؟

ولی او همچنان خاموش بود.

- خوب. بخز!

پس آستین خود را بالا زده روی چهار دست و پا قرار گرفتم و خزیدم. چون نیمی از اطاق را پیمودم چنان از این عمل بیهوده بخنده افتادم که همانجا روی زمین نشستم و قاه قاه خندیدم.

و با ایمان عادی و هنوز خاموش نشده باینکه ممکن است حقایق را درك کرد میاندیشیدم که سرچشمه آرزوهای بیخردانه خود را یافته ام. ظاهرا آرزوی خزیدن و آرزوهای دیگر نتیجه تلقين بنفس بود. اصرار در این اندیشه که من دیوانه هستم موجب بروز آرزوهای جنون آمیز شد و بمحض آنکه این آرزوها را بمرحلة عمل در آوردم معلوم شد که بهیچوجه آرزوئی وجود ندارد و من مجنون و دیوانه نیستم. چنانکه می‌بینید استدلال کاملا ساده و منطقی است اما ...

اما با اینحال آیا من خزیدم ؟ خزیدم ؟ من کیستم-دیوانه‌ای که خود را تبرئه میکند یا عاقلی که خود را بجنون میکشاند ؟

رجال دانشمند ! بمن كمك کنید.‌ای کاش. کلمات آمرانه شما کفه ترازوی قضاوت را باین یا آن سمت متمایل سازد و این معمای وحشتناك وعجيب را حل کند. پس من در انتظارم !...

بیهوده انتظار میکشم. آه! کله گنده ها. مگر شما چون من نیستید ؟ مگر در کله های طاس شما چون كله من اندیشه های بی‌ارزش و فریبنده انسانی که دایم دروغ میگوید و نیرنگ میزند بکار نیست ؟ اندیشه من از چه لحاظ بدتر از آن شماست؟ اگر شما ثابت کنید که من دیوانه‌ام من بشما ثابت میکنم که عاقلم و اگر شما ثابت کنید که من عاقلم - من بشما ثابت میکنم که دیوانه ام. شما میگوئید که نباید دزدی کرد و مرتکب قتل نفس شد و دیگران را فریب داد. زیرا این اعمال برخلاف موازین اخلاق است و جنایت محسوب میشود اما من بشما ثابت میکنم که میتوان آدم کشت و غارتگری کرد و این اعمال با موازین اخلاق کاملا منطبق است. شما فکر میکنید و سخن میگوئید. من نیز فکر میکنم و سخن میگویم. از یکجانب حق با همه ماست و از جانب دیگر هیچیك از ما حق نخواهد داشت. پس آن قاضی که در کار ما داوری کند و حق را از باطل تمیز دهد در کجاست ؟

و شما رجحان و برتری عظیمی دارید که موهبت اطلاع از حقایق بشما تفویض مینماید. شما مرتکب جنایت نشده اید. تحت تعقیب و محاکمه قرار نگرفته اید بلکه از شما دعوت شده است. تا در ازاء دریافت مبلغ قابل ملاحظه‌ای در حالت روحی من مطالعه و تحقیق کنید. و باینجهت من دیوانه‌ام اما پرفسور درژمبیتسکی. اگر شما را اینجا نشانده بودند و مرا برای تحقیق و مطالعه در احوال روحی شما دعوت میکردند. در اینصورت شما دیوانه بودید و من شخصیت مهم یعنی کارشناس دروغگوئی بودم که فرقش بادروغگویان دیگر تنها اینست که جز با ادای سوگند دروغ نمیگوید .

صحیح است که شما هیچکس را نکشته اید و برای دزدی مرتکب دزدی نشده اید و وقتی درشکه ای کرایه میکنید بیشك با درشکه چی سر چند شاهی چانه میزنید و این عمل سلامت کامل روح و عقل شما را ثابت میکند. اما ممکن است حادثه کاملا غیرمترقبه ای روی دهد و ....

ناگهان فردا یا الساعه. در همین لحظه که مشغول مطالعة این سطور هستید اندیشه احمقانه اما دور از حزم و احتیاط در دماغ شما پیدا شود و از خود بپرسید که: راستی آیا من دیوانه نیستم ؟ در اینصورت آقای پرفسور. شما چه خواهید بود ؟ چه اندیشه بیمعنی و احمقانه ای؛ زیرا به چه سبب باید عقل شما زایل شود ؟ اما کوشش کنید آنرا از سر بدر کنید ؟ شما شیر میخوردید و تا .. وقتی که بشما نگفتند با آب مخلوط بوده تصور میکردید که آن شیر خالص است. اما تمام شد - دیگر شیر خالص وجود ندارد.

و شما دیوانه اید. آیا نمیخواهید روی چهار دست و پا بخزيد؟ البته نمیخواهید. زیرا کدام انسان سالم و عاقل میخواهد روی چهار دست و پا بخزد؟ خوب. اما با اینحال؟ آیا چنین آرزوی ملایم. بسیار خفیف که کاملا بیهوده است و انسان بدان میخندد در شما پیدا نمیشود یعنی نمیخواهید از صندلی بروی زمین بلغزيد و اندکی. بسیار اندك. روی چهار دست و پا بخزید ؟ البته چنین آرزوها در شما پیدا نمیشود. این آرزو در انسان سالمی که هم اکنون چای خود را نوشیده و با همسرش گفتگو کرده از کجا باید پیدا شود؟ اما آیا متوجه پای خود شده اید؟ اگر چه پیشتر بان توجه نداشتید اما مثل اینکه زانوهای شما وضع عجیبی دارد: انجماد و کرخی شدید با اراده خم کردن زانو در حال مبارزه است و آنوقت ..... آقای درژمبیتسکی. حقيقة اگر شما بخواهید روی چهار دست و پابخزید مگر کسی میتواند شما را از این عمل بازدارد ؟

هیچکس نمیتواند

اما حال اندکی خزیدن را بتعویق بیندازید. من هنوز بشما احتیاج دارم. مبارزه من هنوز بپایان نرسیده است.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اندیشه - قسمت پایانی مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: سه شنبه 11 اردیبهشت 1397 - 06:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1855

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 270
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23065876