Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت پایانی (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت پایانی (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

حال اندکی خزیدن را بتعویق بیندازید. من هنوز بشما احتیاج دارم. مبارزه من هنوز بپایان نرسیده است.

برگ هشتم

یکی از تجليات تناقض طبیعت من عشق و محبت باطفال كوچك است که تازه بزبان میآیند وتمام حیوانات کوچک مانند توله سگان وبچه گربه ها وتوله مارهارا بسیار دوست دارم. آری. حتی مارهم در کوچکی فریبنده است. در بهار امسال. در روز نشاط انگیز آفتابی شاهد چنین منظره‌ای بودم: دختر بچه کوچکی که لباس و کلاه پنبه‌ای داشت و از زیر آن تنها گونه ها وبینی گلگون او دیده میشد میخواست بتوله سگی که پای نازك و پوزه باريك داشت وبيمناك دم خودرا میان پاها جمع کرده بود نزديك شود. ناگهان ترس و وحشت بر او چيره شد، برگشت و مانند گلوله سفیدی بطرف دایه اش که همانجا ایستاده بود غلطید و خاموش، بدون گریه و فریاد. چهره را میان زانوی او پنهان کرد. توله سگ كوچك با مهربانی پلکها را بهم میزد و بيمناك دمش را جمع میکرد و قیافه دایه بسیار مهربان بود.

دایه بكودك میگفت :

- نترس!

و همچنان با قیافه مهربان بمن لبخند میزد .

اما نمیدانم چرا اغلب هم در ایام آزادی که در کار اجرای نقشه قتل ساولوف بودم و هم در اینجا به یاد این دخترك میافتم. در آن موقع. هنگام مشاهده این دسته از موجودات عزیز در آفتاب روشن بهاری حس عجیبی بر من مستولی شد. گوئی کلید حل معمائی را یافته‌ام چنانکه نقشه قتلی که در اجرای آن میکوشیدم دروغ و نیرنگ نفرت آوری از جهان دیگر که بکلی با این جهان تفاوت داشت در نظرم جلوه کرد. این واقعیت که آن دو موجود هم دخترك وهم توله سگ. بسیار کوچک ودوست داشتنی بودند و به طرزی مضحك از یکدیگر میترسیدند و خورشید چنان گرم وروشن میدرخشید - همه اینها باندازه­ای ساده و از خرد و حکمت سرشار بود که گوئی مخصوصا در اینجا در وجود این گروه کلید حل معمای وجود و هستی نهفته است. با خود گفتم: «باید چنانکه شایسته است در این باب اندیشید!» اما نیندیشیدم.

اینک بیاد ندارم که سبب پیدایش این احساس چه بود و بسیار میکوشم که آنرا بیاد آورم ولی نمیتوانم. نمیدانم در اینموقع که باید مطالب بسیار جدی و مهم را برای شما بگویم چرا این داستان مضحك و غیر واجب را برای شما نقل کردم. باری باید تمام کرد.

مردگان را بحال خود بگذاریم. آلکسی کشته شد وبدنش پوسید. او دیگر وجود ندارد - خدا بیامرزدش ! در وضع مردگان نکات مطبوعی وجود دارد.

راجع به تاتیانانیکلایونا نیز سخن نخواهم گفت. او بدبخت و سیه روز است و من با کمال میل در تأثر عموم نسبت به وی از این حادثه سهيم وشريك میشوم. اما این بدبختی و اصولا تمام بدبختیهای جهان در قبال آنچه اینك برمن. دکتر کرژنتسف. میگذرد بسیار بی‌اهمیت است! مگر شماره زنانی که شوهران محبوب خود را از دست میدهند و یا از دست خواهند داد اندك است. آنان را بحال خود میگذاریم. بگذارید زاری کنند.

اما در اینجا در این سر ...

آقایان کارشناسان ! شما میفهمید که این وضع وحشتناك چگونه بوجود آمد. من در جهان بجز خود هیچکس را دوست نداشتم. در وجود خود نیز این بدن پست و ننگین را که مردم فرومایه پای بند آنند دوست نمیداشتم بلکه اندیشه انسانی و آزادی خود را دوست داشتم. من هیچ چیز را برتر از اندیشه خود نمیدانستم و نمیدانم. من اندیشه خودرا می‌پرستیدم. راستی مگر ارزش پرستش نداشت؟ مگر اندیشه من چون خروس جنگی با تمام جهان و گمراهیهای آن در جنگ نبود؟ اندیشه‌ام مرا بقلل کوههای بلند میبرد و میدیدم که چگونه مردم فقیر و بی‌ارزش در ژرفنای آن زیر پای من باشهوات حقیر حیوانی خود با ترس و وحشت دایمی خود از زندگی و مرگ باکلیساهای خود. با ادعية واذكار خود سرگرمند!

مگر من مردی بزرگ و آزاد وخوشبخت نبودم ؟ من نیز مانند شوالیه های قرون وسطی که در کاخی که وصول بدان ممكن نبود و باشیانه عقاب شباهت داشت نشسته بودند مغرورانه و مقتدرانه به دره زیر پای خود مینگریستند، در کاخ خود در پشت این استخوان های جمجمه، شکست ناپذیر و مفرور بودم. فرمانده خویشتن و فرمانروای جهان بودم.

بمن خیانت کردند. خیانت اندیشه نیز مانند خیانت زنان و غلامان پست ومکارانه است. کاخ من زندان من شد. دشمنان در این کاخ بمن حمله کردند - راه نجات و وسیله رهائی کجاست ! ضخامت دیوار های این کاخ وعدم امکان دست یابی بدان موجب انهدام من میشود. صدای من بخارج نمیرسد - اصولا چه کسی قدرت دارد مرا نجات دهد؟ هیچکس ! زیرا از من مقتدر تر کسی نیست و من - من یگانه دشمن خویشم .

اندیشه پلید مکارانه بمن یعنی کسی که بوی اعتماد میکرد و او را دوست داشت خیانت کرد. اندیشه من بدتر نشده و مانند گذشته هنوز چون شمشیری براق وبرنده و قابل انعطاف است. اما دیگر اداره آن در اختیار من نیست و با همان بی‌اعتنائی سبکسرانه که مرا بقتل واداشت میخواهد مرا یعنی آفریننده ومولای خود را بکشد.

شب فرا میرسد و ترس و وحشت شدیدی بر من مستولی میگردد. من روی زمین استوار ایستاده بودم - اما اینك بفضائی بی‌پایان و تهی از همه چیز پرتاب شده ام. در اینموقع که من یعنی کسیکه زنده است و احساس میکند ومیاندیشد و بسیار گرامی و یگانه است، در این موقع که من اینقدر کوچکم و بینهایت حقیر و ضعیفم وشمع وجودم هر لحظه ممکن است خاموش شود ناگهان این تنهائی عظيم ومهیب حمله ور شده است. در این موقع که وجود من فقط: ذره حقیر و بی‌ارزشی را تشکیل میدهد. در اینموقع که دشمنان ناشناخته و مرموز باسکوت غضب آلود خودمرا محصور کرده اند. این تنهائی مشئوم فرا رسیده است و هر جا که میروم آنانرا با. خویشتن میبرم.

در همه جا تنها هستم و در نفس خویشتن دوستی ندارم. در اینموقع که نمیدانم کیستم این تنهائی دیوانه کننده فرا رسیده است. آری در اینموقع که دشمنان ناشناخته باطنی من با فکر من میاندیشند و بازبان من سخن میگویند تنها هستم .

دیگر چنین نمیتوان زیست. اما جهان بخواب آرام فرو رفته. مردان زنان خود را میبوسند. دانشمندان سخنرانی میکنند، گدایان از صدقات شادمان میشوند. ولی‌ای جهان دیوانه ! بدان که تو در عالم دیوانگی خود سعادتمندی و بیداری و ادراك برای تو وحشتناك است !

چه کسی را قدرت آنست که مرا یاری کند ؟ هیچکس ! آن تکیه گاه ابدی که بتواند وجود رقت انگیز و ناتوان و تنها و بیکس مرا پشتیبانی کند کجاست ؟ هیچ جا ! آری. هیچ جا ! آه. دخترك محبوب و عزیزم! چرا در این لحظه دستهای خون آلود من بسوی تو دراز میشود ؟ آخر تو نیز بشری و چون دیگر مردمان حقیر و تنها و فناپذیری ! آیا من بحال تو رقت میبرم یا میخواهم حس ترحم ترا بخود برانگیزم. من پیکر کوچک و ناتوان تورا در مقابل خلاء یاس آمیز زمان و مکان سپر میکردم و در پشت آن پنهان میشدم اما نه، اینها دروغ است. آقایان کارشناسان ! بیائید ودر حق من خدمت بزرگی بکنید و اگر کوچکترین آثار انسانیت در شما باقیمانده این خدمت را از من مضایقه نکنید. امیدوارم که بقدر کفایت یکدیگر را شناخته باشیم که به یکدیگر اعتماد نکنیم. چنانچه از شما بخواهم. تا در دادگاه بگوئید که من دیوانه نیستم بیشك من خود کمتر از هر کس گفته شمارا باور میکنم. شما برای خود میتوانید تصمیم بگیرید اما معمای من حل ناشدنی است.

آیا من برای ارتکاب بقتل تظاهر بجنون کردم یا بعلت دیوانگی مرتکب قتل شدم؟

اما دادگاه سخنان شما را باور خواهد کرد و مرا بآنچه در طلب آنم یعنی باعمال شاقه محکوم خواهد ساخت. از شما تقاضا میکنم که نظریات وبيانات مرا بغلط تعبیر نکنید. من از کشتن ساولوف نادم و پشیمان نیستم. نمیخواهم با تحمل مجازات گناه خود را جبران کنم. و چنانچه برای اثبات سلامت عقل من ضرور ولازم باشد تا دیگری را بقصد دزدی و غارت وى بقتل برسانم باکمال رضایت و خرسندی بقتل وی مبادرت میکنم. اما من در اعمال شاقه چیز دیگر را که خود هنوز درست نمیدانم چیست جستجو میکنم .

آن امیدی که زیر پردۂ ابهام است و مرا بسوی این جمع میکشاند اینست که شاید در میان اینمردم که قوانین شمارا نقض کرده و مرتکب قتل وغارت شده اند سرچشمه نامعلوم زندگانی را کشف کنم و دوباره بانفس خود همدم و آشنا شوم. و هر چند این امید نادرست و فریبنده باشد با اینحال باز میخواهم با ایشان باشم آه ! من شما را میشناسم. شما ترسو و خلافکارید! شما بیش از همه آسایش خود را دوست میدارید. شما باشادی و سرور دزدی که قرص نانی را دزدیده است میخواهید مرا در بیمارستان مخفی نمائید. بعقیده شما بهتر است که تمام جهان و خویشتن را دیوانه بنامید تا جسارت ورزیده بتخیلات و تصورات محبوب خود تجاوز کنید. من شمارا میشناسم. جنایت و جنایتکار پیوسته شما را مضطرب میسازد. این صدای مهیب از اعماق نامعلوم وجود شما بر میخیزد واتهام ترحم ناپذیر تمام زندگانی منطقی واخلاقی شما را تشکیل میدهد و هرچه در گوش خود بیشتر پنبه فرو کنید باز این صدا بگوش شما میرسد. آری ! من میخواهم نزد آنان بروم من. دکتر کرژنتسف. مانند کسی که پیوسته در انتظار جواب سئوال خویش است و چون ملامت وسرزنش ابدی بردوش وجدان شما سنگینی میکند بصفو في که شما را بوحشت انداخته ملحق میشوم.. .

من با حقارت و فروتنی از شما خواهش نمیکنم بلکه باصرار میخواهم تا بگوئید که من عاقلم. اگر باور نمیکنید که عاقل باشم دروغ بگوئید اما چنانچه از روی ترس و بزدلی دست دانشمندانه خود را بشوئید و مرا در بیمارستان نگهدارید و یا مرا آزاد کنید دوستانه بشما اخطار میکنم که وضع ناگواری برای شما فراهم خواهم ساخت...

برای من دادگاه و قانون وممنوعیت وجود ندارد بلکه همه کارها در نظرم مجاز است. آیا میتوانید جهانی را در عالم مجسم کنید که در آن قوانین جاذبه وجود ندارد یا در آن بالا و پائینی نباشد و همه در آن تنها از هوس وتصادف پیروی میکنند و من. دکتر کرژنتسف. این جهان جدید هستم. همه چیز امکان دارد و من. - دکتر کرژنتسف. این مطلب را بشما ثابت خواهم کرد. خویشتن را - عاقل جلوه میدهم ودر آزادی خود میکوشم وبقيه عمر را بتحصیل دانش میپردازم. خود را در میان کتابهای شما غرق میکنم و تمام قدرت دانشتان را که بدان فخر و مباهات میکنید. از شما میگیرم وبكمك آن شیئی‌ای را که ضرورت آن مدتهاست احساس شده کشف می‌کنم. این شیئی ماده منفجره‌ای خواهد بود که قدرت انفجار آن بقدری است که تاکنون بشر ندیده است: از دینامیت. از نیتروگلیسیرین. حتی از اندیشه درباره آن هم نیرومندتر است. من استعداد و پشتکار دارم و آنرا کشف خواهم کرد و چون بکشف آن موفق شدم این زمین لعنت زده شمارا که در آن اینهمه خدا وجود دارد اما در حقیقت خداوندی جاودان و یگانه را فاقد است با آن متلاشی ومعدوم خواهم ساخت.

در دادگاه دکتر کرژنتسف بسیار آرام بود و در تمام مدت جلسه دادگاه وضع ثابتی داشت و سخنی بر زبان نیاورد. بتمام سئوالات بابی اعتنائی و بی‌میلی جواب میداد. چنانکه گاهی ناچار سئوالی تکرار میشد. یکبار نیز جمعیت برگزیده و انبوهی را که در تالار وسیع گرد آمده بود بخنده انداخت. رئیس دادگاه بناظم دادگاه دستوری داد و متهم که ظاهرا دستور وی را نشنیده ویا از پریشان حواسی متوجه آن نشده بود از جا برخاست و با صدای رسا پرسید:

- چه ؟ باید خارج شد ؟

رئیس دادگاه با تعجب پرسید:

- کجا رفت ؟

- نمیدانم. شما چیزی گفتید .

جمعیت بخنده افتاده ورئیس دادگاه برای کرژنتسف توضیح داد که قضیه از چه قرار بود.

بالاخره کارشناسان روانشناسی را که شماره ایشان چهار بود فرا خواندند. آراء آنان بتساوی تقسیم میشد. رئیس دادگاه پس از سخنرانی دادستان متهم را که از انتخاب وکیل مدافع امتناع کرده بود مخاطب ساخته گفت :

- متهم ! حرفي دارید در دفاع خود بگوئید !

کرژنتسف برخاست. با چشمانی بیفروغ که گوئی حس بینائی ندارد آرام بقضات نگریست و سپس نگاهی بانبوه جمعیت انداخت و هر کس که چشمش با این نگاه سنگین و بیفروع مصادف میشد حالتی عجیب و شکنجه آمیز پیدا میکرد: گوئی مرگ گنگ ولال از سوراخ تهی جمجمه‌ای بی‌اعتنا بانان مینگرد ... . متهم جواب داد :

- هیچ !

پس بار دیگر بانبوه جمعیت که در تالار دادگاه گرد آمده بود نگریسته تکرار کرد:.

- هیچ!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: سه شنبه 11 اردیبهشت 1397 - 13:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1892

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 65
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23065671