Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت هشتم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت هشتم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

رویهم فقط سه ضربت بوی زدم: یکبار وقتی ایستاده بود ودوبار در آنموقع که بر زمین افتاد. خوب بخاطر دارم. فقط سه بار ضربت زدم .

برگ ششم

در راه درك مفهوم خط خوردگیهای سطور آخر برگ چهارم کوشش نکنید و بطور کلی بخط خوردگی نوشته های من بعنوان علائم ظاهری پریشانفکری چندان اهمیت ندهید. در آن وضع عجیب که من داشتم ناگزیر بودم که فوق العاده محتاط باشم. این حقیقتی است که من در اختفای آن نمیکوشم و شما نیز بخوبی آنرا درك میکنید .

تاریکی شب همیشه بر اعصاب خسته و فرسوده تأثیر شدید می‌کند و به این جهت است که شب‌ها افکار موحش به آدمی هجوم‌آور می‌شود. در آن شب اول پس از ارتکاب قتل اعصاب من سخت تحت فشار بود. می‌کوشیدم تا بر خود مسلط شوم اما آدمکشی شوخی نیست. پس از صرف چای سر و وضع خود را مرتب کردم، ناخن‌های خود را شستم و لباسم را عوض کردم. ماریاواسیلیونا را با من ارتباط همسری داشت. همین زن احمق نخستین ضربت را به من زد.

به او گفتم:

- مرا ببوس !

ابلهانه تبسم کرد و از جای خود نجنبيد.

- خوب. زودباش !. .

بخود لرزید. سرخ شد. آثار ترس و وحشت در چشمش پدیدار گشت. ملتمسانه از روی میز خود را بجانب من کشیده گفت:

- آنتون ایگناتیویچ ! عزیزم. بدکتر مراجعه کنید ! ۔۔۔

- دیگر چه ؟

- اوه. فریاد نکشید ! میترسم. اوه، عزیزم، فرشته ! از شما میترسم. .--

نه از حمله های من و نه از قتلی که مرتکب شده بودم هیچ اطلاع نداشت. من همیشه با وی مهربان و آرام بودم. ناگهان بخود گفتم: پس چیزی در وجود من بود که در دیگران موجب ترس و وحشت میشد. اما این فکر بیدرنگ از بین رفت و تنها احساس سرما در پا وپشتم باقی گذاشت. دریافتم ماریا واسیليونا حرقهائی از خدمتکاران شنیده یا لباسهای پاره ژولیده مرا که در گوشه‌ای انداخته بودم دیده است و از اینجهت ترس و وحشت اورا بسیار طبیعی تعبیر کردم .

آمرانه بوی گفتم:

- بروید بیرون !

پس روی نیمکت در کتابخانه خود دراز کشیدم. میل مطالعه نداشتم. تمام بدنم خسته و کوفته بود. بطور کلی وضع عمومی من به هنرپیشه ای شباهت داشت که از عهده ایفای نقش خود بسیار خوب برآمده است. از تماشای کتابها لذت میبردم و این اندیشه که بعدها آنها را مطالعه خواهم کرد برای من مطبوع بود. از تمام خانه خود، از نیمکت راحت که روی آن دراز کشیده بودم گرفته تا ماریا واسیلیونا خوشم میآمد. جملات پراکنده‌ای از نقشی که ایفا نموده بودم از خاطرم میگذشت. در عالم خیال حرکاتی را که انجام داده بودم تکرار میکردم و گاهی با کسالت و تنبلی از آن انتقاد میکردم و میگفتم: در آنجا بهتر بود آن سخن را میگفتم یا آن عمل را انجام میدادم. اما از «صبر کن !» که فی البدیهه: گفته بودم بسیار راضی بودم. حقیقه این بدیهه گوئی برای کسانی هم که نمونه تصور ناپذیر نیروی الهام را نیازموده اند نادر است.

پس چشمها را بسته تکرار کردم:

- صبر کن !

و لبخندی بر لبانم نقش بست .

پلکهای من رفته رفته سنگین شد. دلم میخواست بخوابم که اندیشه جدیدی ساده و تنبلانه مانند افکار دیگر بدماغم راه یافت. این اندیشه تمام خواص فکر مرا داشت یعنی روشن: ودقيق وساده بود. تنبلانه بدماغم خزید و در آنجا خانه گرفت: این اندیشه به سببی نامعلوم بزبان شخص سومی میگفت :

" احتمال قوی دارد که دکتر کرژنشف حقيقة دیوانه باشد. او تصور میکند که تظاهر بجنون میکند اما حقيقه دیوانه است. آری. او دیوانه است !"

این اندیشه سه چهار بار تکرار شد اما من هنوز مفهوم آنرا درك نكرده بودم و لبخند میزدم .

« او تصور میکند که تظاهر بجنون میکند اما حقيقه دیوانه است. آری. او دیوانه است :))

اما وقتی حقیقت را دریافتم .... نخست تصور کردم که این جمله را ماریا واسیلیونا گفته است، زیرا صدائی وجود داشت واین صدا گوئی از وی بود. سپس بیاد آلکسی افتادم. آری. بیاد الکسی مقتول افتادم. آنگاه دریافتم که این اندیشه زاده تصور من است و از آن بوحشت افتادم. در اینحال دیگر در میان اتاق ایستاده وبموهای خود چنگ انداخته بودم و میگفتم :

- اینطور ؟ همه چیز تمام شد و آنچه از آن میترسیدم روی داد. من بسرحد جنون بسیار نزديك شده‌ام و اکنون دیگر در برابر من تنها يك راه وجود دارد و آن دیوانگی است .

وقتی برای توقيف من آمدند بنا باظهار توقیف کنندگان - قیافه موحشی داشتم. ژولیده و رنگ باخته و وحشتناك بنظر میرسیدم ولباسم پاره پاره بود. اما آقایان ! راستی اگر کسی چنان شبی را بگذراند و با اینحال عقلش زایل نگردد صاحب روحی قوی نیست ؟ آخر من فقط لباسم را پاره کردم و آینه را شکستم. راستی اجازه بدهید بشما اندرزی بدهم. اگر روزی یکی از شما بحال من دچار شدید و ناگزیر بودید شبی را چون من بگذرانید روی آینه ها را در آن اطاقی که چون درندگان باطراف آن حرکت میکنید بپوشانید. آینه هارا، همچنانکه در مواقعی که جنازهای در خانه وجود دارد میپوشانند. مستور سازید. آری، روی آینه ها را بپوشانید.

نوشتن این قسمت برای من وحشتناك است. از آنچه باید بخاطر آورم و بگویم میترسم. اما بیشتر از این نمیتوان آنرا بتعویق انداخت و شاید بوسیله کلمات ناقص فقط بر ترس و وحشت خود میافزایم. .

آنشب...

مار مستی را در نظر بیاورید. آری. آری. مخصوصا ماری مست که کین توزی خود را حفظ کرده و چابکی و سرعت او شدت یافته و دندانهایش هنوز مانند سابق تیز وزهرآگین است و این مار مست در اطاق در بسته‌ای باشد که مردم بسیاری در آن اطاق ایستاده از ترسش میلرزند. با خشم شدید میان آنان میخزد. دور پاها میپیچد. دندانهای خود را در صورتها و لبها فرو میکند چنبر میشود و پیکر خود را میخورد. بنظر میرسد که نه یکی بلکه هزاران مار میپیچند و گاز میگیرند و خود را می‌بلعند. آری، این مارها اندیشه من بود. همان اندیشه‌ای که بدان اعتماد داشتم و در تیزی و زهرآگینی دندانهایش وسیله نجات و دفاع خود را مشاهده میکردم.

اندیشه واحدی به هزاران اندیشه تقسیم میشد و هريك از آنها قوی و نیرومند بود و همه کین توز و دشمن یکدیگر بودند. با رقص وحشیانه و عجیب گرد یکدیگر میگشتند. موسیقی رقصشان صدای شگفت انگیز و غرنده‌ای مانند غریو شیپور بود که از محلی نامعلوم در اعماق وجود من بر میخاست. این صدای اندیشه گریخته یعنی وحشتناکترین مارها بود. زیرا خود را در ظلمت و تاریکی مخفی کرده بود. این اندیشه ناگهان از سری که محکم با دست نگهداشته بودم به نهانگاه دلم گریخت و در اعماق سیاه و ناشناس آن فرو رفت و از آنجا مانند بیگانه ای. مانند بردة فراری که از معرفت بازادی و امنیت خود گستاخ و جسور شده باشد فریاد میکشید:

«تو تصور میکردی که تظاهر بجنون میکنی اما دیوانه بودی. دکترکرژنتسف! تو کوچکی، تو پلیدی، تو ابلهی! دکتر کرژنتسف، دکترکرژنتسف، دکتر کرسف دیوانه!»

پی در پی فریاد میکشید و من نمیدانستم که این صدای زشت و نفرت انگیز از کجا خارج میشود. حتی اکنون نیز نمیدانم که این صدا از که بود. من او را اندیشه مینامم ولی شاید اندیشه نبود. اندیشه ها مانند دسته کبوترانی که بر فراز حریق پرواز میکنند در فراز سر انسان میچرخند اما او از جائی نامعلوم. نه در پائین. نه در بالا. نه در پهلو و نه در جائی که بتوانم آنرا ببینم فریاد میکشید.

درک این حقیقت که خود را نمیشناسم و هرگز نشناخته‌ام مرا بیش از همه بوحشت انداخت. تا وقتی «نفس من» در سرم قرار داشت که با انوار خیره کننده‌ای روشن بود و در آنجا همه چیز با نظم قانونی و طبیعی و زنده در جنبش و حرکت بنظر میرسید من خودرا درك میکردم و میشناختم. درباره اخلاق و رفتار و نقشه های خود میاندیشیدم و چنانکه تصور میکردم ارباب و مولا بودم. اما اینك میدیدم که ارباب و مولا نیستم بلکه غلام و برده عاجز و حقیری هستم. تصور کنید که در خانه‌ای که چند اطاق دارد ساکنید. و فقط يك اطاق آنرا اشغال کرده اید و میپندارید که صاحب تمام آن خانه هستید و ناگهان متوجه میشوید که در اطاقهای دیگر آن خانه نیز دیگران زندگی میکنند. آری. دیگران زندگی میکنند ! موجودات مرموز ! شاید مردم و شاید مخلوقات دیگر زندگی میکنند و خانه به انان تعلق دارد. شما میخواهید بدانید که آنها کیستند اما در اطاق شما بسته است و از پشت آن هیچ صدا شنیده نمیشود و در همانحال شما میدانید که مخصوصا در پس آن در خاموش درباره سرنوشت شما تصمیم میگیرند.

من بسوی آینه رفتم .... آینه را بپوشانید ! بپوشانید!...

از آن لحظه تا موقعی که نماینده دادگستری و پلیس برای توقيف من آمدند دیگر چیزی را بخاطر ندارم. از ایشان پرسیدم

- ساعت چند است ؟

بمن پاسخ دادند:

- ساعت نه !

مدتها نمیتوانستم درك کنم که از موقع مراجعت من بخانه فقط دو ساعت و از لحظه قتل الکسی در حدود سه ساعت گذشته است. آقایان کارشناسان ! معذرت میخواهم که وضع خود را پس از ارتکاب بقتل که برای شما بسیار اهمیت دارد. با این بیانات کلی و نامعلوم توصیف کردم. اما آنچه بخاطر دارم و میتوانم بزبان انسانی بیان کنم همین بود. مثلا آن وحشتی را که در آنموقع پیوسته احساس میکردم نمیتوانم با این زبان توصیف کنم. بعلاوه، نمیتوانم با اطمینان کامل بگویم که آنچه با این بیان ناقص شرح داده‌ام حقیقت داشته است. شاید حقیقت نداشته و چیز دیگری بجای آن بوده است. اما تنها این نکته را خوب بخاطر دارم که اندیشه یا صدا یا چیز دیگری پیوسته در گوش جانم میگفت :

« دکتر کرژنتسف تصور میکرده که بجنون تظاهر میکند اما حقيقة دیوانه است !»

اکنون نبض خود را امتحان کردم. صد و هشتاد مرتبه در دقیقه میزند. تنها خاطره گذشته تا این حد مرا آشفته و مضطرب میسازد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اندیشه - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: یکشنبه 9 اردیبهشت 1397 - 15:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1868

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 235
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049026