Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت هفتم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت هفتم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

دوشب است که من نخوابیده‌ام و هرگز میل ندارم دیوانه شوم. درخواست میکنم که بمن كلورآمید بدهید. در خواست میکنم. دیوانه کردن اشخاص دور از شرافت است .

برگ پنجم

پس از حمله دوم رفته رفته همه از من میترسیدند. مردم بسیاری در خانه های خود را شتابان و بيمناك به روی من میبستند. آشنایان هنگام برخورد اتفاقی با من مواظب خود بودند و با لبخندی که حاکی از پستی ودنائت بود و آهنگی پر معنی میپرسیدند:

- خوب، عزیزم ! حال شما چگونه است ؟

وضع من کاملا چنان بود که میتوانستم هرعمل خلاف قانون را انجام دهم بی‌آنکه اطرافیانم اندکی از حرمت من بکاهند. من بمردم مینگریستم وبخود میگفتم: «اگر میل داشته باشم میتوانم این یا آن را بکشم و هیچ مجازاتی درباره من اعمال نخواهد شد.» احساسی که این اندیشه در من بوجود میآورد نو و مطبوع واندکی موحش بود. بشر دیگر تا آن درجه قابل دفاع نبود که - دست درازی بوی وحشت داشته باشند: گوئی پوست. محافظ او افتاده وعریان شده بود و کشتن او آسان و فریبنده مینمود .

ترس چون حصاری محکم مرا از نگاههای کنجکاو محفوظ میداشت چنانکه خود از اجرای سومین حمله تدارك شده صرف نظر کردم. تنها در این مورد بود که از نقشه مطروحه خود عدول کردم اما نیروی استعداد ونبوغ در همین جا نهفته است که برای خود قید وبندی تعیین نمیکند و متناسب با تغییر اوضاع و احوال تمام روش مبارزه را تغییر میدهد. با اینحال ضرورت داشت که گناهان گذشته من مورد اغماض واقع شود. و گناهان آینده‌ام مجاز شناخته شود یعنی بیماری من مورد تائید وتصديق. علم طب واقع گردد.

دراین مورد نیز منتظر جریان حوادثی شدم که مراجعة مرا بطبيب روانشناس تصادفی یا اجباری جلوه دهد. شاید این فکر در اجرای نقشی که بعهده داشتم نکته سنجی زائدی بنظر - میرسید. تاتیانانیکلایونا وشوهرش مرا نزد پزشک روحی فرستادند تاتیانانيکلايونا میگفت :

آنتون ایگناتیویچ، عزیز ! خواهش میکنم. بطبيبی مراجعه کنید!۔

او پیشتر هرگز مرا «عزیز» خطاب نمیکرد. شاید ضرورت داشت که من به دیوانگی مشهور شوم تا مرا بدریافت این نوازش ناچیز و حقیر مفتخر سازد .

من مطیعانه جواب دادم:

- خوب. تاتیانانیکلایونای عزیز ! بطبيب مراجعه خواهم کرد!

ما سه نفر - آلکسی نیز حضور داشت - در اطاق دفتری که چندی بعد قتل در آنجا بوقوع پیوست نشسته بودیم. آلکسی آمرانه در تائید سخنان وی گفت:

- آری آنتون ! بيشك باید نزد طبیب بروی و گر نه دسته گلی باب خواهی داد .

محجوبانه بتبرئه خویش در برابر دوست سختگیر خود کوشیده گفتم :.

- اما چه کاری میتوانم کرد ؟

- کارهای بسیار ! مثلا سر یکنفر را خرد و متلاشی میکنی .

من کاغذ نگهدار چدنی سنگینی را در دست میچرخاندم. گاهی بان مینگریستم و زمانی به آلکسی .

از وی پرسیدم :

۔ سر ؟ تو گفتی سر ؟

- خوب. آری. سر ! جسم سنگینی را مثل این کاغذ -- نگهدار برمیداری و کار خودرا انجام میدهی .

قضیه جالب شد. قصد کردم سری را خرد و متلاشی سازم و مخصوصا بوسیله این کاغذ نگهدار آن سر را خرد و متلاشی سازم. ولی هم اکنون همان سر بحث و استدلال میکرد که عاقبت بیماری روحی من بکجا خواهد کشید. بحث میکرد وبدون بیم ونگرانی لبخند میزد. مردمی هستند که باحساس قبل از وقوع اعتقاد دارند، معتقدند که مرگ قبلا پیکهای نامرئی خود را بسراغ قربانی خود میفرستد. راستی که چه مهملات وترهاتی !

من گفتم:

- این کار را بزحمت میتوان با این شیئی انجام داد. فوق العاده سبك است .

آلکسی بر آشفته گفت:

- چه میگوئی، سبك است ؟

پس کاغذ نگهدار را از دست من بیرون کشید و دسته كوچك وظریف آنرا نگهداشته چند بار در هوا حرکت داد و بسخن افزود:

- امتحان کن ! - - خوب. من میدانم .....

- نه. اینطور بدست بگیر تا ببینی که سبك نیست.

من تبسم کنان با بی میلی شیئی سنگین را گرفتم اما در آنموقع تاتيانانيکلايونا وارد بحث شد. رنگ باخته بالبهای لرزان فریاد کشید:

- آلکسی. بس است ! آلکسی. ول کن !

او با تعجب گفت:

- تاتیانا. چه شده. ترا چه میشود ؟

- بس است ! تو میدانی که من این گونه مزاح ها را دوست ندارم.

ما خندیدیم و کاغذ نگهدار روی میز گذاشته شد.. در مطب پروفسور ت. همه چیز چنان بود که من انتظار داشتم. او بسیار دقیق ومحتاط بود. در حرف زدن امساك میکرد و بسیار جدی بنظر میرسید. از من پرسید که آیا خویشاوندی دارم که مرا پرستاری و مراقبت کند و بمن اندرز داد که در خانه بنشینم واستراحت کنم. من باتکاء دانش پزشکی خود اندکی باوی بحث کردم. ولی اگر او کوچکترین تردیدی درباره جنون من داشت در آن موقع که جرأت کردم تا بگفته های او اعتراض کنم بیشك مرا در اعداد دیوانگان محسوب داشت. آقایان کارشناسان، البته شما این مزاح بی زیان را با یکی از همکاران خود جدی و مهم تلقی نمیکنید. زیرا پروفسور ت بعنوان مردی دانشمند شایسته هرگونه حرمت و قدر دانی است.

چند روزی که از این واقعه گذشت سعادت بخشترین روز های عمر من بود. همه کس واقعا مرا بیمار میدانست وبرحالم تأسف میخورد. بعيادت من میامدند وبزبانی شکسته و بیمعنی با من حرف میزدند. تنها خودم میدانستم که از همه سالمترم واز کار و عمل دقیق و نیرومند روشن و آشکار مغزم لذت میبردم .

اندیشه بشری از تمام شگفتیها و اسرار غیر قابل درك زندگی عجیبتر ونامفهومتر است. نیروی لاهوتی در آنست. ودیعه فنا - ناپذیری و نیروی عظیمی که حد و کرانی را نمیشناسد در آن نهفته است. مردم چون بقلل پوشیده از برف جبال عظیم مینگرند از سرور و شگفتی مبهوت و متحیر میشوند. اما اگر خودرا میشناختند بیش از کوههای سر بفلک کشیده. بیش از تمام عجائب وزیبائیهای جهان از استعداد شگرف و قدرت بی‌پایان تفكر خود در بهت و حیرت فرو میشدند. فکر ساده کارگر عادی که میاندیشد چگونه باید بهتر اجر ها را رویهم بچیند بزرگترین شگفتیها وعميق - ترین اسرار است.

من نیز از اندیشه خود لذت میبردم. این اندیشه بازیبائی طبیعی و بی‌آلایش خود مانند معشوقه‌ای معصوم و پاك باعلاقه و شهوت آتشین خویشتن را تسلیم - من کرد و چون غلامی حلقه - بگوش بخدمت من کمر بست وچون دوستی باوفا از من حمایت و پشتیبانی نمود. تصور نکنید که تمام آن ایامی که در میان چهار دیوار خانه بسر میبردم تنها درباره نقشه خود میاندیشیدم. نه. در آنموقع تمام جزئیات نقشه من بخوبی طرح شده بود. درباره همه چیز فکر کرده بودم. من واندیشه‌ام گوئی با مرگ و زندگی بازی میکردیم و در ارتفاع فوق العاده‌ای بر فراز مرگ وحیات در پرواز بودیم. راستی باید بگویم که در آنروزها دو معمای جالب شطرنج را که مدتها از حل آن عاجز بودم حل کردم. البته شما میدانید که سه سال پیش من در مسابقه بین المللی شطرنج شرکت کردم و مقام دوم را پس از لاسکر بدست آوردم اگر من دشمن هر نوع شهرت و افتخار نبودم و بشرکت در مسابقات ادامه میدادم بیشك لاسکر از من شکست میخورد ومقام اول را بمن تفویض میکرد .

از آن دقیقه‌ای که زندگی آلکسی بدست من افتاد علاقه - شدیدی نسبت بوی احساس میکردم. این اندیشه که زنده بودن - و خوردن و آشامیدن وسرور وكامیابی وی در دست منست مرا - بسیار خرسند میساخت. احساسات من نسبت بوي باحساسات پدری بپسر خود شباهت داشت. تنها نگران و مضطرب سلامت او بودم. با وجود تمام ناتوانی بطرز غیر قابل اغماضی بی‌احتیاط بود. از پوشیدن بلوز بافته امتناع میکرد ودر خطرناکترین هوای مرطوب و بارانی بدون گالش بیرون میرفت. تاتیانا نیکلایونا مرا تسلی میداد و آرام میکرد. او بدیدن من آمد و گفت که آلکسی کاملا سالم است و حتی برخلاف معمول خوب میخوابد. من خوشحال شدم و از تاتیانانیکلایونا خواهش کردم که نسخه نایاب کتابی را که تصادفا بدست من افتاده و آلکسی از مدتها پیش در طلب آن بود بوی بدهد. شاید از نظر نقشه‌ای که در پیش داشتم تقدیم این هدیه عملی اشتباه آمیز بود: يعني احتمال داشت که این هدیه سوء ظن وی را برانگیزد. اما من بقدری میل داشتم موجبات رضا وخرسندی آلکسی را فراهم کنم که تصمیم گرفتم این کار مخاطره آمیز را انجام دهم. حتی از این وضع که در مفهوم و معنی هدیه بازی من مبالفه وجود داشت غافل شدم.

این مرتبه با تاتیانانیکلایونا بسیار مهربان وساده رفتار کردم و تأثیر نیکی در وی گذاشتم. نه او ونه آلکسی هیچیك از حمله های مرا ندیده بودند و ظاهرا این تصور برای ایشان که من دیوانه‌ام شاید غیر ممکن مینمود.

تاتیانانیکلایونا هنگام وداع از من خواهش کرد:

- باز نزد ما بیائید.

من تبسم کنان گفتم:

- نمی توانم. طبیب اجازه نداده است.

- خوب. چه سخنان بیمعني ! نزد ما میتوانید بیائید. خانه ما مثل خانه خود شماست. آلکسی هم از غیبت شما دلتنگ می‌شود.

من قول دادم بروم و شاید آنچنان که بانجام این وعده مصمم بودم. هرگز تعهدی نکردم. آقایان کارشناسان حال که شما از تمام این تصادفات سعادتبخش اطلاع یافتید آیا بنظر شما چنین نمیآید که آلکسی محکوم بمرگ بود و چنانچه بدست من کشته نمیشد شخص دیگری اورا بقتل میرسانید ؟ اصولا هیچ شخص دیگری وجود نداشت و همه چیز بسیار ساده و منطقی بود .

روز یازدهم دسامبر ساعت پنج عصر که وارد دفتر کار الکسی شدم کاغذ نگهدار چدنی در جای خود قرار داشت. در این ساعت پیش از غذا - ایشان ساعت هفت غذا میخوردند - هم آلکسی و هم تاتیانا نیکلایونا معمولا استراحت میکردند: هردو از ورود من بسیار مسرور شدند.

آلکسی دست مرا فشرده گفت :

- عزیزم ! بجهت کتابی که برایم فرستادی از تو تشکر میکنم. میخواستم پیش تو بیایم. اما تاتیانا گفت که سلامت تو کاملا باز گشته است. امروز ما میخواهیم بتآتر میرویم - با ما میائید ؟

گفتگو شروع شد. آنروز تصمیم گرفته بودم بهیچوجه تظاهر نکنم. هرچند در این خودداری از تظاهر باز تظاهر ظریفی وجود داشت - وتحت تاثیر افکار بلندی که در سر پرورانده بودم بسیار حرف میزدم و سخنان جالب میگفتم. کاش ستایندگان استعداد ساولوف میدانستند که چه افکار بلندتری از افکار او در دماغ دکتر کرژنتسف ناشناس و گمنام بوجود میاید!

من روشن ودقيق وشمرده سخن میگفتم. ضمنا به ساعت مینگریستم وباخود میگفتم که وقتی عقربه ها درست سر ساعت شش قرار گرفت او را خواهم کشت. سخنی خنده آور گفتم و ایشان خندیدند. در عالم خیال خود را بجای کسی میگذاشتم که هنوز آدمکش نیست ولی بزودی عنوان قاتل را خواهد داشت. دیگر نه از راه تصور و خیال بلکه کاملا ساده و عادی جریان حیات را در وجود الکسی و طپش قلب و جریان خون در شقیقه ها وارتعاش بیصدای مغز اورا درك میکردم وسپس منظره قطع این جریان وتوقف گردش خون و مرگ آلکسی را معاینه میدیدم .

راستی او باچه اندیشه‌ای خواهد مرد '. و هرگز اندیشه من تا این حد روشن نبود ؟ هرگز احساسات «من» یعنی کسی که کارش تا این اندازه متنوع ومرتب وهم آهنگ بود باین درجه از کمال نرسیده بود. آری. چون خداوند بدون چشم میدیدم و بدون گوش میشنیدم و بدون تفکر از همه چیز آگاه بودم.

هفت دقیقه باقیمانده بود که الکسی با خستگی از نیمکت راحت برخاست وتمدد اعصابی کرده از اتاق خارج شد. . هنگام خروج از اتاق گفت:

- هم اکنون بر میگردم.

من نمیخواستم به تأتيانانيکلايونا نگاه کنم واز اینجهت بسوی پنجره رفتم. پرده هارا از هم گشودم و ایستادم. ولی بدون توجه بوی دریافتم که چگونه تاتیانانیکلایونا شتابان اتاق را پیمود و کنار من ایستاد. صدای تنفس او را میشنیدم. میدانستم که نه به پنجره بلکه بمن مینگرد .

پس سر گفتگو را با من گشوده گفت :

آنتون آیکنانیویچ!

و لحظه‌ای خاموش ماند

منهم ساکت و خاموش ایستادم. .

باز تاتیانا با همان تردید و تزلزل گفت :

- آنتون ایگناتیویچ !

در اینحال من بوی نگریستم . چنان بسرعت بعقب رفت که نزديك بود نقش زمین شود گوئی آن نیروی وحشتناک که در نگاه من بود اورا بعقب راند. بعقب رفت و خود را در آغوش شوهرش که وارد اطاق شد انداخت .

آهسته گفت:

آلكسي ! الکسی ......... او ......

- خوب. او چه !

من بدون لبخند با آهنگی که رنگ مزاح داشت گفتم :

- او تصور میکند که من میخواهم با این شیئی ترا بکشم .

پس با آرامش کامل بدون اختفای قصد خود کاغذ نگهدار را برداشتم. دستم را بالا بردم و آرام بسوی آلکسی رفتم. او بی‌آنکه پلك خود را بهم بزند با چشمهای بیرنگ بمن مینگریست و تکرار میکرد: .

- او تصور میکند .....

- آری او تصور میکند.

آهسته و با تأنی دست خود را بلند کردم. آلکسی نیز بی آنکه چشم از من بردارد بهمان کندی دست خود را بلند کرد .

با خشونت گفتم :

- صبر کن!

دستهای آلکسی از حرکت باز ایستاد. همچنانکه چشم بمن دوخته بود لبخندی رنگ پریده و لرزان بر لبش نشست. در اینموقع تاتيانانيکلايونا فریاد وحشتناکی کشید اما دیگر دیر شده بود و من با گوشه کاغذ نگهدار بشقيقه او، در مکانی که بگوش او نزدیکتر از چشمش بود، زدم. چون بزمین افتاد خم شدم و دو ضربه دیگر بر سر وی زدم. بازپرس بمن میگفت که تو چندین ضربه بوی زده ای. زیرا سر آلکسی بکلی خرد و متلاشی شده بود. اما این سخن دروغ است. رویهم فقط سه ضربت بوی زدم: یکبار وقتی ایستاده بود ودوبار در آنموقع که بر زمین افتاد. و صحیح است که ضربات بسیار شدید بود. اما از سه ضربت تجاوز نکرد. آری. خوب بخاطر دارم. فقط سه بار ضربت زدم .

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اندیشه - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: شنبه 8 اردیبهشت 1397 - 15:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2218

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 266
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049057