Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اندیشه - قسمت ششم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

اندیشه - قسمت ششم (نویسنده : لئونید آندره یف، مترجم : کاظم انصاری)

پس ماشا لبخندی زده پرسید: - چیزی لازم ندارید ؟
آری. در دیوانگی او تردیدی نیست.

پدرم کمتر از همه مرا میشناخت. روزی چنین اتفاق افتاد - که ما در آستانه از دست رفتن تمام املاك واموال خود قرار گرفتیم. اینوضع برای ما وحشتناك بود. در این عصر که فقط ثروت باعث آزادی میشود. نمیدانم که اگر سرنوشت مرا در صفوف پرولتاریا قرار میداد وضع من چه میشد. این تصور که ممکن است کسی جرأت کند دستش را بسوی من دراز کند و مرا بانجام آنچه نمیخواهم وادارد و کار و دسترنج و خون و اعصاب و زندگی مرا بثمن بخس بخرد موجب خشم و اندوه من میشود. اما این وحشت شاید بیش از يك دقيقه بر من چیره نگشت زیرا در لحظه بعد دریافتم که کسانی نظیر من هرگز فقیر و تهیدست نمیشوند. پدرم این مطلب را درک نمیکرد. او واقعا مرا جوانی خرف و کودن میپنداشت و با ترس و نگرانی به ناتوانی و بیچارگی ظاهری من مینگریست.

او میگفت :

- آخ. آنتون، آنتون ! تو چه خواهی کرد! ...

پدرم بیحال و عليل بود. موهای دراز و آشفته اش روی. پیشانی میریخت و صورتش زرد بود. من به وی جواب میدادم :

- باباجان ! برای من نگرانی و اضطراب نداشته باشید. چون من استعداد ندارم با روتشیلد را خواهم کشت و یا بانکی را غارت خواهم کرد.

پدرم از سخن من خشمگین میشد زیرا جواب مرا مزاحی بیجا وسخنی عامیانه میپنداشت. او مرا میدید و صدای مرامیشنید ولی با اینحال این جواب را مزاح تلقی میکرد. آري او عروسك مقوائی رقت انگیزی بود که بواسطه سوء تفاهمی انسان محسوب میشد.

او روح مرا نمیشناخت و تمام نظم خارجی زندگی من او را برآشفته میساخت. زیرا این نظم خارجی در فهم و ادراك او نفوذ نمیکرد. من در دبیرستان خوب تحصیل میکردم ولی اینوضع اورا اندوهگین میساخت. وقتی مهمانان - وکیلان عدلیه یا ادیبان و نقاشان - خانه ما میآمدند با انگشت مرا نشان میداد و میگفت:

- پسر من شاگرد اول است اما نمیدانم چه کرده‌ام که خدا بمن خشم گرفته است.

همه بمن میخندیدند و من نیز بایشان میخندیدم. رفتار و لباس من بیش از موفقیتم در تحصیل او را غمگین میساخت - او دیوانگان دیوانه‌ای آرام و مفید است و شما باو کاری ندارید.

من بخود اجازه دادم که از نقل داستان اصلی منحرف شوم زیرا رفتار ماشا مرا از دوران کودکی یادآور شد. مادرم را بخاطر ندارم اما خاله‌ای بنام آنیسا داشتم که همیشه شبها مرا تقدیس میکرد. او پیر دختری آرام و ساکت بود، جوشهای ریز در صورتش دیده میشد و چون پدرم مزاح کنان راجع به شوهر کردن با وی سخن میگفت بسیار شرمگین میشد. من هنوز کوچک بودم و در حدود یازده سال داشتم که او خودرا درانبار كوچك ذغال بدار آویخت و کشت. بعد ها این خاله همیشه بخواب پدرم میامد واین ملحد ومنکر خداوند برای آمرزش روح او در کلیسا التماس دعا داشت .

پدر من بسیار عاقل و بااستعداد بود و نطقهای او در دادگاه نه تنها بانوان عصبی مزاج بلکه مردم جدی و متعادل را نیز بگریه میانداخت. تنها من هنگام استماع سخنان او گریه نمیکردم زیرا اورا میشناختم ومیدانستم که از آنچه میگوید چیزی درك نمیکند. او دانا بود و افکار بلندی داشت اما بیش از آنها از هنر فصاحت برخوردار بود. بیاناتش که از علم و خرد ریشه داشت با بلاغت و فصاحت همراه بود اما او خود از این مطلب چیزی درك نمیکرد. من غالبا حتی در شخصیت و وجود او تردید میکردم - گوئی سراپای او با حقیقت و معنویت بیگانه بود. تنها اصوات و حرکاتش او را میشناساند. اغلب تصور میکردم که او انسان نیست بلکه تصویر ناطق سینمائی است که بحرف و حرکت آمده است. او نمیفهمید که انسان است. اکنون زندگانی میکند و پس از مدتی میمیرد. آری. او در جستجوی هیچ چیز نبود. همینکه در بستر دراز میکشید فورا اعضایش از حرکت میافتاد و بخواب میرفت. بیشک هرگز خواب نمیدید و گوئی هنگام خواب جریان حیات و زندگیش متوقف میشد. چون وکیل عدلیه بود از راه بیان و نطق سالی هزار و سیصد روبل بدست میآورد و حتی یکبار از اینوضع تعجب نمیکرد و درباره آن نمیاندیشید. خوب بیاد دارم که روزی از ملکی که تازه خریده بود سواره میگذشتیم. من درختهای پارك را باو نشان داده گفتم:

- موكلان ؟

او لبخندی زده متکبرانه جواب داد:

- آری. برادر ! استعداد چیز خوبیست.

در باده گساری افراط میکرد و علائم مستی وی از حرکت سریع اعضای بدنش آشکار میگشت. سپس یکباره بدنش از حرکت باز میایستاد و بخواب میرفت. عمدا باطاق من میامد تا بدون توجه من كتابها را روی میز پراکنده کند یا لااقل بی‌ترتیبی و بی‌نظمی را در اطاق من سبب شود. موی ۔ مرتب و منظم من موجب اضطراب و ناراحتی وی میشد چنانکه اشتهای او را کور میکرد .

من مؤدبانه و جدی میگفتم:

- بازرس دستور داده تا موها را کوتاه کنیم .

او در جواب دشنام زشتی میداد و تمام اندرون من از قهقهه تحقیر آمیز بلرزه میافتاد. بی‌سبب نبود که من در آنموقع تمام جهان را به بازرسان عادی و بدذات تقسیم میکردم و میپنداشتم که همه ایشان متوجه سر من هستند: عده‌ای میخواستند موی مرا بتراشند و دیگران میخواستند هرموئی را از بن سر بیرون بکشند.

دفترهای من بیش از سایر لوازم من پدرم را رنج میداد. گاهی در حال مستی بانومیدی خنده آوری آنها را معاینه میکرد .

از من میپرسید:

- آیا اتفاق افتاده که لااقل یکبار لکه ای روی یکی از دفتر های تو بیفتد ؟

- آری. بابا جان ! اتفاق افتاده. سه روز پیش قطره جوهری روی دفتر مثلثات من چکید .

- آن لکه را لیسیدی ؟

- یعنی چطور لیسیدم ؟

- خوب. لکه جوهر را لیسیدی ؟

- نه. آب خشك كن روی آن گذاشتم .

در اینحال پدرم بااطوار مستانه دستش را حرکت داد و از جابرخاسته غرغرکنان گفت :.

- نه. تو پسر من نیستی. نه. نه !

یکی از این دفتر ها که مورد تنفرش بود او را خرسند میساخت. در این دفتر حتي يك خط کج یا يك لك يا كلمه‌ای حك و اصلاح شده دیده نمیشد ولی حاوی این مطلب بود:

«پدرم دائم الخمر و دزد و ترسو است !»

و بدنبال این مطلب جزئیاتی میامد که باحترام خاطرات پدرم و همچنین برای احترام بقانون نقل آنرا ضروری نمیشمارم.

بد نیست در اینجا واقعه‌ای را که فراموش کرده بودم و بعقیده من برای شما آقایان کارشناسان بسیار جالب خواهد بود متذکر شوم. بسیار خرسندم که آنرا بیاد آوردم. آری. بسیار. بسیار خوشحالم. راستی چگونه میتوانستم آنرا فراموش کنم ؟

ما خدمتکاری بنام کاتیا داشتیم که در عین حال هم معشوقه پدرم و هم معشوقه من بود. او پدرم را باین جهت دوست داشت که بوی پول میداد و مرا بجهت آنکه جوان بودم و چشمهای سیاه وزیبا داشتم و بوی پول نمیدادم. در شبی که جنازه پدرم در تالار گذاشته شده بود من باطاق كاتيا رفتم. اطاق او از تالار فاصله بسیار داشت و در آنجا صدای قاری بخوبی شنیده میشد .

تصور میکنم که روح فنا ناپذیر پدرم کاملا راضی و خرسند شد!

نه. این واقعه حقيقة جالب است و من نمیدانم که چگونه میتوانستم آنرا فراموش کنم. آقایان کارشناسان! شاید این عمل در نظر شما کودکانه آید و یا شیطنت بچه گانه باشد که دارای اهمیت نیست. اما اشتباه میکنید. برعکس نتیجه مبارزه باطنی بیرحمانه‌ای بود که پیروزی در آن برای من گران تمام شد. بهای آن زندگانی من بود.اگر میترسیدم و بر میگشتم و شایسته و لایق عشقبازی نبودم - خودم را میکشتم. خوب بیاد دارم که در صورت شکست مصمم بانتحار '' آنچه انجام دادم برای جوانی بسن و سال من چندان آسان نبود. این میدانم که با آسیای بادی جنگیدم اما در آنموقع قضایا برنگ دیگری در نظرم جلوه میکرد. اکنون تجدید خاطره آنشب و آنچه بر من گذشت دشوار است، بیاد دارم که تصور میکردم باعمل خود تمام قوانین الهی و بشری را نقض میکنم. آری من بینهایت ترسیدم اما با اینحال برخود مسلط شدم و چون باتاق کاتیا پا - گذاشتم مانند رومئو برای بوس و کنار آماده بودم آری ظاهرا در آنموقع من عاشق پیشه بودم. زمان سعادت آمیزی بود. افسوس که سالها از آن میگذرد ! آقایان کارشناسان بیاد دارم که هنگام مراجعت از اطاق كاتيا در برابر جنازه ایستادم. مانندناپلئون دستها را بسینه گذاشتم و با غرور خنده آوری بان نگریستم. در آنموقع ناگهان از حرکت در تابوت ترسیدم و بخود لرزیدم.

من از این اندیشه بیمناکم اما ظاهرا هرگز دست از خیالبافی برنداشته ام. باندیشه بشری و قدرت نامحدود آن ایمان داشتم. تمام تاریخ بشر چون جریان پیوسته افکار پیروز و درخشان در نظرم جلوه میکرد. از آنزمان که پای بند این عقاید بودم مدت زیادی نمیگذرد. این تصور که سراسر زندگانی من فریب و نیرنگ بوده و در تمام عمر مانند آن هنرپیشه دیوانه که چند روز پیش در اطاق مجاور دیدم مجنون بوده‌ام وحشتناك است. این هنرپیشه دیوانه کاغذهای آبی و قرمز را از همه جا جمع آوری میکرد و هريك از آنها را میلیون مینامید. این کاغذ ها را از کسانی که بعیادتش میآمدند ملتمسانه میگرفت و یا از مستراح میدزدید و یا از میان زباله ها بیرون میکشید. نگهبانان با لحن خشن و زننده با او مزاح میکردند اما او با صداقت تمام ایشانرا تحقیر میکرد. این دیوانه از من خوشش آمد و هنگام وداع یکی از آن میلیونهای خود را بمن داده گفت :

- قابلی ندارد اما اکنون مخارج من زیاد است، بسیار زیاد است !

پس مرا بکناری کشیده آهسته. بکوشم گفت: .

- حال مراقب اوضاع ایتالیا هستم و میخواهم پاپ را از آن سرزمین بیرون کنم و این پول جدید را در آنجا رواج دهیم و بعد در روز یکشنبه‌ای خودرا پیشوای دین اعلام کنم. از اینکار من ایتالیائیها خرسند خواهند شد: همیشه وقتی مردی الهی در میانشان ظهور میکند خرسند میشوند.

راستی نکند که من نیز با این میلیونهای قلب زندگانی کرده باشم ؟

این اندیشه که کتابهای من یعنی رفقا و دوستان من هنوز در گنجه ها و قفسه ها قرار گرفته و با سکوت و خاموشی آنچه را من خرد و حکمت این جهان و امید و خوشبختی عالم میشمردم در خود نهفته اند بسیار وحشتناك است.

آقایان کارشناسان ! من میدانم که چه دیوانه باشم و چه نباشم بهر حال در نظر شما مردی پست و بی ارزشم. اما خوب بود که به این موجود پست و بی ارزش در آنهنگام که به كتابخانه خود وارد میشد مینگریستید ؟!

آقایان کارشناسان ! بروید و خانه مرا تماشا کنید. توجه شما را جلب میکند. در کشو چپ فوقانی میز تحریر فهرست مفصل کتابهای من با يك نقشه و خرده ریزهای دیگری را خواهید یافت. کلید گنجه ها نیز در همانجاست. شما خود مردانی دانشمند و تحصیلکرده هستید و من اطمینان دارم که با اشياء من محترمانه رفتار میکنید و با دقت آنها را ملاحظه مینمائید. همچنین از شما خواهش میکنم که مراقب باشید چراغ دود نزند. هیچ چیز زیانبارتر از این دوده ها نیست زیرا در همه جا جمع میشود و بعد پاك کردن آن مستلزم صرف وقت و زحمت بسیار است .

روی ورق پاره‌ای نوشته شده

امروز پطروف خدمتکار آن مقدار کلورآمید که لازم داشتم بمن نداد. قبل از هر چیز باید بگویم که من طبيب هستم و میدانم که چه میکنم .. وانگهی اگر آنچه میخواهم بمن ندهید. تصمیم قاطعی خواهیم گرفت .. دوشب است که من نخوابیده‌ام و هرگز میل ندارم دیوانه شوم. درخواست میکنم که بمن كلورآمید بدهید. در خواست میکنم. دیوانه کردن اشخاص دور از شرافت است .

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اندیشه - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته، شماره 8، سال 1340
  • تاریخ: جمعه 7 اردیبهشت 1397 - 15:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1903

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1849
  • بازدید دیروز: 3142
  • بازدید کل: 23048051