برگ چهارم
دیروز عصر ماشای پرستار از من پرسید:
- آنتوان ایگناتیویچ! شما هرگز عبادت خدا را نکرده اید؟
سئوالش جدی بود و اطمینان داشت که من صادقانه بوی پاسخ خواهم داد. منهم بجد همچنانکه او میخواست. بوی جواب دادم:
- نه،ماشا! اما اگر این عمل شماراخرسند میسازد میتوانید مرا تقدیس کنید.
با همان قیافه جدی سه بار روی سینه من صلیب ساخت ومن بسیار خرسند بودم که دقیقهای وسیله شادمانی این زن بسیار خوب را فراهم ساخته ام. آقایان کارشناس ! شما هم مانند تمام مردم عالیقدر و وارسته توجهی بخدمتکاران ندارید لیکن ما زندانیان و «دیوانگان» که ناگزیر با ایشان رابطه مستقیم داریم گاهگاه بکشف شگفت آوری نائل میشویم. در مثل آیا تاکنون باین فکر افتاده اید که ماشای پرستار که از طرف شما بمراقبت دیوانگان گماشته شده خود دیوانه است! آری ! حقيقة چنین است .
شما براه رفتن آرام و گامهای لغزان و بيمناك او که فوق العاده محتاط وماهرانه است. چنانکه گوئی درمیان شمشیر های عریانی پا میگذارد، توجه کنید و در شکل و قیافه او دقیق شوید اما این عمل را باید در موقعی انجام دهید که شمارا متوجه خود نداند. وقتی یکی از شما باینجا میاید چهره ماشا جدى وأسرار آمیز میشود و لبخندی حاکی از تواضع و فروتنی بر لبش نقش میبندد - این درست همان قیافه ایست که در این لحظه شمارا زیر سلطه خود میگیرد. سخن در اینجاست که ماشا صاحب استعداد عجیب و قابل ملاحظهای است یعنی میتواند بیاختیار قیافه تمام اشخاص دیگر را در چهره خویش منعکس سازد. ماشا گاهی بمن مینگرد وتبسم میکند. اما لبخندش رنگ ندارد و بنظر میرسد که انعكاس لبخند بیگانه است. من حدس میزنم که در لحظهای که او بمن مینگریسته لبخندی زده باشم. گاهی چهره ماشا رنجدیده وعبوس میشود و گره بر ابرو میاندازد. گوشه های دهانش فرو میافتد و چهره اش سیاه وچروکیده میشود و دهها سال پیرتر بنظر میآید بیشك چهره من نیز گاهگاه این حالت را دارد. شما میدانید که نگاه هر آدمی که بتفکر عمیق فرو میرود چقدر عجیب است و شاید کم و بیش وحشتناك باشد. چشم ماشا در اینحالت گشاد نمیشود، رنگ مردمکش سیاه تر میگردد. سپس دست خودرا ملایم بلند میکند و خاموش بسوی من میاید و چون دوستی با من رفتار میکند: موهای مرا صاف میکند یاجامه مرا مرتب میسازد.
ماشا در اینمواقع میگوید:
- کمربند شما باز شده !
اما با اینحال قیافه بیمناکی دارد.
گاهی تصادفا او را تنها میبینم. و هنگامیکه او تنهاست بهیچ وجه قیافه مشخص ندارد، صورتش زیبا و رنگ باخته و چون قیافه مردگان مرموز است. اگر بر وی بانگ بزنم: «ماشا!» اوشتابان بجانب من برمیگردد و با لبخند ظریفی که در عین حال از بیم اوحکایت میکند میپرسد:
- چیزی لازم دارید ؟
او همیشه چیزی بما میدهد یا از ما عیادت میکند و گوئی هنگامیکه از این کار فراغت دارد ناراحت است. ماشا همیشه خاموش و ساکت است. من هرگز ندیدهام که او چیزی را بزمین بیندازد یا دو چیز را برهم بزند. بارها کوشیدم راجع به زندگانی با وی سخن بگویم اما بیاعتنائی وی بهمه امور مرا مبهوت ساخت. ماشا حتی با آدمکشی و آتش سوزی و حوادث دیگری که در مردمان ساده سخت مؤثر میشود بیاعتناست .
روزی راجع بجنگ بوی چنین گفتم :
- آیا شما میدانید که در جنگ مردم کشته میشوند و کودکانشان گرسنه و بیسرپرست میمانند.
ماشا جواب داد:. .
. - آری میدانم .
پس اندیشناك پرسید:
- آیا شیر میل ندارید؟ شما امروز کم غذا خورده اید.
من خندیدم و او با خندهای که اندکی از بیمناکی وی حکایت میکرد جواب مرا داد. او هرگز بتاتر نرفته است و نمیداند که روسیه کشوری از کشور های جهان است و یا بغیر از روسیه کشورهای دیگری هم در دنیا وجود دارد. او بیسواد است و فقط آن قسمت از انجیل را که در کلیسا میخوانند شنیده است. هرشب در برابر شمایل مقدس زانو میزند و مدتی دعا میخواند.
من مدتی او را موجودی گیج وخرف که تنها برای بردگی زاده شده است میشمردم لیکن حادثهای مرا بتغيير نظريه خود واداشت.
شما بیشک میدانید و بیشك هم بشما گفته شده که من در اینجا دقیقه ناگواری را گذراندهام که البته جز خستگی و انحطاط وضعف موقت نیرو بر چیز دیگر دلالت ندارد. منظورم حادثه ایست که بعنوان حادثه هوله بشما گزارش داده اند. البته من از ماشا قویترم و میتوانستم او را بکشم. بعلاوه ما دو نفر تنها بودیم و اگر فریاد میکشید یادست مرا میگرفت... اما بجای این اعمال فقط با خونسردی گفت :
- عزیزم. نکن !
از آن پس اغلب راجع باين كلمة: «مکن!» اندیشیدهام و تاکنون نتوانستهام آن نیروی شگفت آوری را که در آن نهفته بود و من آنرا احساس کردم درك كنم. این نیرو در خود کلمه بیمعنی وپوچ «نکن» نیست بلکه در جائی. در اعماق روح ماشا که من بدان دسترس ندارم نهفته است. او چیزی را میداند. آری میداند اما نمیتواند بگوید. بعدها چندین مرتبه مفهوم این «نکن» را از ماشا پرسیدم اما او نتوانست برای من توضیح دهد.
روزی از وی پرسیدم:
- راستی شما تصور میکنید که خودکشی گناه است ؟ و خداوند آنرا نهی کرده است ؟
- نه !
- پس چرا نباید خودکشی کرد ؟
پس ماشا لبخندی زده پرسید:
- چیزی لازم ندارید ؟
آری. در دیوانگی او تردیدی نیست.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در اندیشه - قسمت ششم مطالعه نمایید.