یک هفته هم سپری شد و چند روزی هم گذشت رفیق ما عقیده داشت که نامه نوشتن حاجی برای پسرش بهانه است و انها میخواهند بیشتر در اطراف من و خانوادهام تحقیق کنند. دو مرتبه پس از چند روز سر و کله حاجی پیدا شد. حاجی این دفعه خیلی ارامتر از دفعات پیش بود مثل این که فعالیتهای دختره از داخل خانه به نتیجه رسیده بود این دفعه خودمانیتر و گرمتر با رفیق ما برخورد کرد.
- خوب آقای دکتر نامه پسرم هم رسید. نوشته بو هر چه میل شما و خواهرم هست بکنید!
- خیلی ممنونم حاجی اقا، دیگر اختیار با خودتونه ولی میخواستم یک چیزی را خدمتتون عرض کنم و آن این است که من میخواهم یک جلسه با اجازه شما با ایشان صحبت کنم. بالاخره نقشههایی دارم و از جمله آن مسافرت به خارج است میخواستم با ایشان صحبت کنم و نظرشان را بخواهم. حاجی از شنیدن این حرف سرش را بلند کرد اخمهایش تو هم رفته بود:
- آقای دکتر چطور ممکن است شما با او صحبت کنید. هنوز هیچ کار نشده است. با هم نامحرم هستید؛ مردم چه میگویند؛ آمدیم و شما نخواستید این کار انجام بگیرد، نه نه امکان ندارد، تعجب میکنم از شما این اعمال زشت و سبک مال این جوانهای ولگرد است وقتی که کارتان تمام شده البته دست دختر را میگیرید و هر جا که میخواهید میروید و هر کار که میخواهید میکنید. اما الان این کار شما را چه اسمی میشه روش گذاشت؟
- آخه حاجی اقا چطور ممکنه من دختری را که میخواهم با او یک عمر زندگی کنم یک کلمه حرف با او نزنم، شاید او منو نخواست؛ شاید اخلاقمان با هم جور در نیامد، ما نباید همدیگر را بشناسیم؟ آن وقت شما این مسئولیت را قبول میکنید؟
- نه دکتر جان من این حرفها سرم نمیشود.
حاجی از جا بلند شد که برود رفیق ما هم بر افروخته و عصبانی شد، حاجی به راه افتاد و او هم کوچکترین حرکتی نکرد، موقع بیرون رفتن حاجی سرش را برگرداند و گفت:
- در هر صورت این است که هست فکرهاتون را بکنید و به من خبر بدهید خداحافظ.
رفیق ما جواب خداحافظی حاجی را هم نداد سرش را برگرداند و پشت دستگاه رفت، آخر شب رفقایش یکی یکی آمدند و جلسه مشورتی تشکیل شد. رفیق ما عصبانی و گرفته شروع کرد:
- پدر سوخته حاجی دلش میخواهد که من خود را دست و پا بسته بیاندازم توی آب و آتش من هنوز یک دفعه با دختره روبرو نشدهام این چه صورتی پیدا میکند نه دیده نه شناخته؟:
دکتر ریزبین با لبخند مسخرهای شروع کرد:
- دکتر چی میخواهی جانم دختره که راضیه پدر و مادرش هم که راضی دیگه چه مرگته خودت هم که از خدا میخواهی. کار را تمام کن دیگه.
- برو احمق باز هم شروع کردی، تو که چیزی سرت نمیشه باز اظهار عقیده میکنی، پدرشان را در میآورم، حالا که مسئله زرنگی شد من از آنها زرنگترم، اصلا من نخواستم به گور پدرشان هر غلطی میخواهند بکنند، دیگه من منصرف شدم؛ تصمیم خودم را گرفتهام.
یکی از رفقا گفت:
- چه تصمیمی گرفتهای چه میخواهی بکنی، عزیز من چرا همهاش دیوانه بازی در میآوری تو که تا اینجا جلو رفتهای برو کلک را بکن دیگر.
- پس مسئله مسافرتم چه میشه فردا که من زن گرفتم زنم را که نمیتوانم یعنی پول ندارم با خودم ببرم شاید اون هم یک شاهی در بساط نداشته باشد. اونوقت من باید اینجا بمانم و زن و بچه نون بدهم که چه؟ نه، امکان ندارد.
- پس چه میخواهی بکنی؟
- چه میخواهم بکنم؟ خوب میدانم چه میخواهم بکنم امشب در دندانسازی رو میبندم و روی درش مینویسم (دندانسازی به علت مسافرت به خارج تعطیل شده است) از فردا هم دیگه نمیآیم و در عرض یک هفته هم کارهایم را میکنم و میروم تا چشم آنها کور شود.
- جانم با کی لج میکنی به خودت ضرر میزنی دندانسازی را میبندی شاید تا دو ماه دیگر هم نرفتی شاید اصلا طوری شد که نرفتی آن وقت چه میشود فکر اساسی بکن این که دیوانه بازی است.
- نه نه بهترین کار همین است شما نمیدانید من با این کار آنها را خرد میکنم پدر دختر رو در میاورم شما این مردم را نمیشناسید حالا خواهید دید که چطور به دست و پا خواهند افتاد.
همان شب رفیق ما شاگردهایش را جواب کرد و روی کاغذ با خط درشت نوشت که (دندانسازی به علت مسافرت به خارج تعطیل شده است) درها را بست و قفل کرد و کاغذ را به در چسباند فردا حاجی سوار اتومبیل خود به تجارت خانه میرفت از جلوی محکمه که رد شد و نگاهی کرد دید دندانسازی بسته است یکه خورد کاغذ را هم از دور دید بیشتر متعجب شد به شوفرش دستور داد جلوی محکمه بایستد از اتومبیلش پیاده شد و جلو رفت از خواندن کاغذ خیلی متعجب شد و به فکر فرو رفت ظهر که به منزل برگشت جریان را برای زن و دخترش تعریف کرد؛ فریاد و زاری بلند شد زن و دخترش به او اعتراض کردند.
- چه گفتی که این طور او را مجبور کردی دکانش را ببندد؟ مگه به تو نگفتم با ملایمت با او صحبت کن؟
- من چیزی نگفتم خانم او اصرار میکرد که حتما باید با دخترمان صحبت کند من قبول نکردم؛ آخه چطور من مرد غریبه را بیاورم جلوی دخترم بنشانم.
- این حرفها چیه مگه دخترت را میخورد از اون گذشته با دو دقیقه حرف زدن که دنیا خراب نمیشه؟ مگه فوری عالم و آدم خبر میشوند که دختر ما با او حرف زده است چرا به بخت دختر من لگد میزنی؟ پس فردا جواب خدا راچه میدهی؟
حاجی رنگ از رویش پرید و دست پاچه شد دختره قهر کرد و از اطاق رفت بیرون ناهار نخورده و دائم گریه میکرد که تریاک میخورد و خودکشی میکند همه اهل خانه نگران شده بودند، دمی دختر را تنها نمیگذاشتند. حاجی در فکر چاره برآمد که هر طوری شده است رفیق ما را پیدا کند و بالاخره با زنش قرار گذاشت او را دعوت کند به منزل بیاید و با دخترشان صحبت کند.
فردا ساعت یازده رفیق ما برای این که سر و گوشی اب بدهد؛ به محکمه آمد و دید ماشین حاجی ایستاده است، حاجی تا چشمش از دور به رفیق ما افتاد از جا پرید.
- سلام آقای دکتر چه عجب؛ محکمه را چرا بستید؟ شما که خیال سفر نداشتید، چه شده مگر پیش آمدی کرده است؟
رفیق ما با خونسردی جواب داد:
- هیچ حاجی آقا من که به شما گفته بودم اگر جواب مرا بدهید میروم پی کارم.
- ما که شما را جواب ندادیم، اختیار دارید آقای دکتر ما که حرفی نزدیم من که گفتم ما حرفی نداریم.
- چطور حرفی ندارید، شما نخواستید من دو دقیقه با ایشان حرف بزنم، همین طور چشم بسته به دنبال شما راه بیفتم دیگر اشکال تراشی کدومه؛ لابد میل ندارید دیگر. اگر میل داشته باشید این طور جواب نمیدادید؛ حاجی آقا من که از روی هوس و جوانی این کار را نمیکنم خیال میکنید من همین طور چشم بسته روی سفره عقد مینشینم.
- نه دکتر جان شما هم فرزند من هستید، بی خود به دلتان گرفتهاید، من قصدی نداشتم البته باید حرف بزنید؛ من از شما خواهش دارم که بعد از ظهر به منزل ما بیایید، من الان میروم بازار بعد از ظهر برای ساعت سه و چهار منتظر شما هستم؛ فراموش نکنید خداحافظ دکتر.
- بسیار خوب حاجی آقا اطاعت میکنم. خداحافظ.
اتومبیل حاجی در میان گرد و خاک ناپدید شد، رفیق ما لبخند رضایت آمیزی زده سیگاری آتش زد و به راه افتاد پیراهن سفیدش را از لباس شویی گرفت و سپس به سلمانی رفت و سر و صورتی اصلاح کرد و کراوات تازهای از اسلامبول خرید؛ خودش را برای بعد از ظهر حاضر میکرد. تصمیم گرفت صریح و ازاد با دختره صحبت کند و صاف و پوست کنده به او بگوید که باید مخارج خودش را برای مسافرت بپردازد؛ در دلش میگفت بالاخره از او میخواهم که فداکاری کند و هر طوری که شده است با من بیاید. ساعت چهار با سر و وضع آراسته و اطو کشیده در منزل حاجی را کوبید. حاجی خودش در را باز کرده مثل این دربانها که از ترس پاسبان در را به روی هر کسی باز نمیکنند با احتیاط در را باز کرد و سرش را بیرون اورد، وقتی رفیق ما را دید با عجله او را به داخل برد، خودش جلو افتاد رفیق ما از عقب از پلههای عمارت بالا رفتند و از سرسرا عبور کردند و وارد اطاق پذیرایی شدند. رفیق ما نشست و حاجی هم روبرویش نشست. چند کلمه از کار و کاسبی و وضعیت پنبه و دندان و گرانی اجناس صحبت کردند، و باز سکوت برقرار شد، حاجی بساط خوبی چیده بود. میوههای فراوان و درشت روی میزها پر بود پیشخدمت مرتب چایی میآورد، حاجی یک مرتبه از جا بلند شد و بدون این که سرش را بالا کند گفت «الان میفرستمش بیاد» با عجله از اطاق خارج شد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بله برون - قسمت آخر مطالعه نمایید.