چند دقیقه ای گذشت سکوت محض اطاق را فرا گرفته بود؛ مبلها و قالیهای قیمتی به چشم میخورد، چهار پنج تا تابلوهای پر رنگ به در و دیوار آویزان بود. از نوع همین تابلوهایی که به در و دیوار سلمانیها به چشم میخورد، عکس پسرش را هم بالای اطاق زده بود با یک ساعت دیواری پر سر و صدایی که مرتب تیک تاک میکرد رفیق ما در خیال و اضطراب به سر میبرد بالاخره در روی پاشنهاش چرخید سایهای افتاد و بعد دختر وارد شد؛ سرش را پایین انداخته بود یک لحظه نگاه سریعی به روی رفیق ما انداخت و سلام آهستهای داد؛ رفیق ما از جایش بلند شد و دو قدم جلو رفت دختر هم جلو آمد. دستش را به سوی رفیق ما دراز کرد دست دادند و نشستند، هر دو سرها را پایین انداخته بودند انگشتانشان را میفشردند، هر دو ناراحت بودند، رفیق ما دو سه بار خواست شروع کند؛ اما هر دفعه آب دهانش را قورت میداد، گلویش خشک شده بود و حرفی پیدا نمیکرد، از کجا شروع کند بالاخره گفت:
- من خیلی خوشحالم که به آرزوی قلبی خودم رسیدم؛ خیلی خوشحالم.
باز سکوت برقرار شد؛ دختر لبخند کوچکی زد و همینطور سرش پایین بود، آهسته با صدای ظریف گفت:
- من هم همین طور.
رفیق ما حس کرد که از پشت درها و پنجرهها چشمهای کنجکاوی جریان اطاق را به دقت تماشا میکند، دو سه مرتبه بدون این که کسی وارد شود پرده اطاق تکان خورد، صدای خنده کوچکی از پشت یکی از درها بلند شد، اینها رفیق ما را ناراحت کرد. او اصلا از این بازیها خوشش نمیآمد همیشه این چیزها را مسخره میکرد، قدری عصبانی شد:
- واقعا آدم در این محیط چقدر رنج میکشد. همه چیز این مملکت بر خلاف جای دیگر است، ببینید همین جریان کار ما چه تشریفات پر درد سری دارد؟
- چه باید کرد، من هم از این جریان ناراحتم ولی فکر و عادت چندین صد ساله را که نمیشود یک دفعه عوض کرد.
دو مرتبه هر دو ساکت شدند، رفیق ما میخواست کم کم صحبت را به مقصود خود بکشاند و جریان مسافرت خود را بگوید که یک دفعه در باز شد زنی با چادر نماز وارد شد سلام کرد و ایستاد، رفیق ما یکه خورده از جا بلند شد، دختر با صدای آهسته گفت زن برادر بزرگ من.
رفیق ما سلام کرد و هر سه نشستند، از آن پس سکوت مرگباری حکم فرما شد؛ رفیق ما به کلی زبانش بسته شد، دختره هم ناراحت از جایش تکان نمیخورد، مثل این که انتظار نداشت که زن برادرش وارد شود، رفیق ما دیگر نتوانست حرف بزند، دیگر مقصود خود را نمیتوانست جلوی زن برادر دختره بگوید، پیشانیش عرق کرده بود، هیچ کدام حرفی نمیزدند چند دقیقهای گذشت و حاجی وارد شد.
و هر سه نفر از آمدن حاجی خوشحال شدند. رفیق ما بعد از آمدن حاجی بلافاصله از جا بلند شد و خداحافظی کرد در حیاط به حاجی گفت:
- حاجی آقا خیلی زحمت دادم معذرت میخواهم بنده فردا خدمتتان تلفن میکنم.
حاجی دستپاچه شد، ترسید مبادا شکار را از دست بدهد و با حریف جنس را بنجل دیده باشد و بزند به چاک.
- نه اقای دکتر تلفن لازم نیست، حالا که شما عجله دارید، هر چه زودتر کار را یکسره کنیم.
- بله حاجی اقا من باید با پدرم صحبت کنم وقتی بگذاریم که بیایند اینجا.
- مانعی ندارد همین الان وقتش را میگذاریم شما صحبتهایتان را با پدرتان بکنید و قرار بگذارید و روزش را الان معین میکنیم.
- باشد حاجی اقا پس امروز یکشنبه است روز چهارشنبه بعد از ظهر خدمت میرسیم.
- بسیار خوب آقای دکتر روز چهارشنبه بعد از ظهر منتظریم؛ به اصطلاح آن روز بله بران است و در ضمن خدمت پدرتان هم میرسیم.
- خداحافظ حاجی آقا تا روز چهارشنبه.
شب چهارشنبه رفیق ما در دنیای ناشناختهای سیر میکرد، احساس میکرد که باری بر دوش او سنگینی می کند تا آن روز تمام این مسائل برای او به صورت سرگرمی خود نمایی میکرد در آرزوی دنیای تازهای سر از پا نشناخته جلو میرفت ساعات زندگی او سرشار از این ماجرا شده بود اما چیزی که برای او در این میانه نقشی نداشت نتیجه فعالیتها بود او در کار ساختن دنیایی بود که از آن چیزی نمی دانست فقط به بازی و ور رفتن با مصالح آن دل خوش بود اما آن شب در گیجی و بهت عمیقی فرو رفته بود دیگر یک قدم بیشتر تا دروازه شهر ناشناسی که اینقدر برای رسیدن به آن دست و پا میکرد فاصله نداشت فردا او با قدمهای خود از آستانه این دروازه میگذشت و درهای دنیای دیگری که الان در آن زندگی میکرد پشت سر او بسته میشد و او غریب و ناشناس میماند آن شب سئوالات تازهای برای او مطرح میشد که از جواب انها عاجز میماند و هر چه در فکر خود جستجو کرد بالاخره دلیل روشنی برای این عمل خود پیدا نکرد چرا با این دستپاچگی و عجله میخواهد زن بگیرد آیا او را واقعا دوست دارد این دوستی ادامه پیدا کند بالاخره نتیجه چه میشود ایا موفق به مسافرت میگردد این دختر چه چیز از او میگیرد و چه به او میدهد اگر پشیمان شد و سر خورد چه خاکی به سر میریزد این سئوالات کم کم بزرگ شد و شد تا ان که شاخ و دم در آوردند و به صورت حیوانات وحشتناک به او هجوم آوردند کم کم گرمی در تن خود احساس کرد دست به پیشانی گذاشت پیشانیش داغ شده بود آن شب تا صبح از این دنده به آن دنده غلطید چندین بار به خاطرش گذشت که فرار کند و پشت یا به همه چیز بزند یک بار تصمیم گرفت به زندگی خود خاتمه بدهد فکر میکرد فردا این موقع کار تمام میشود دیگر آزادی او از دستش میرود آن شب سرش درد میکرد دهانش تلخ بود اما از شدت فکر و خیال تب کرده بود، گاهی توی اطاق راه میرفت و با خودش حرف میزد گاهی دو سه تا فحش آبدار میپراند دستش را محکم به پیشانی میبرد مثل این که خواب میبیند و میخواست خودش را از کابوس نجات بدهد بالاخره سپیده صبح پرتو کم رنگی در اطاق او انداخت کلاغها در بیرون قارقار میکردند رفیق ما بیهوش روی صندلی افتاده بود مدتها بود که آفتاب زده بود سر و صدای بیرون او را از حالت بیهوشی خارج کرد آهسته بلند شد به یاد ماجرایی که بعد از ظهر باید بگذرد افتاد بار دیگر قلبش شروع به زدن کرد به سرعت لباس پوشید و از در خارج شد تا ظهر همه چیز فراهم شده بود پدرش به اتفاق برادرانش خودشان را آماده کرده بودند او خیال داشت خودش هم در جلسه حضور به هم رساند اما به پدر و برادرانش گفته بود که آنها زیاد حرف نزنند آنها قدیمی بودند یکی از رفقایش را هم همراه برد در منزل حاجی رفت و آمد زیادی بود وقتی که در منزل آنها را زدند همه چیز برای برگزاری مجلس مذاکره آماده بود در را باز کردند و خانواده داماد وارد شدند شربت و شیرینی و چایی مفصل به راه بود پدر رفیق ما هم حاجی بود اما از آن حاجی قدیمیتر و مومنتر بود دقایق اول به احوال پرسی و معرفی برگزار شد و کم صحبتهای جدیتر شروع شد پدر رفیق ما دستی به ریش کشید و شروع کرد:
- خیلی از دیدن حاجی آقا خوشحالم دکتر ما از شما خیلی تعریف میکرد من خیلی خوشحالم که پسر من افتخار دامادی شما را پیدا میکند امیدوارم زیر سایه شما خوشبخت باشند.
- اختیار دارید حاجی آقا ما همه زیر سایه شما هستیم من هم خوشحالم که با خانواده محترم شما وصلت میکنم.
- خوب جوانهای این دوره خودشون همه کارهایشان را انجام میدهند و دیگر اعتنایی به پیر و پاتالها ندارند ولی من همیشه از دکترمان خاطر جمع بودم میدانستم او جوان پخته و با تجربه و عاقلی است؛ او همیشه در کارهایش آزاد بود ولی هیچوقت کاری بر خلاف صلاح خودش نمیکرد حالا هم با این انتخابی که کرد بیشتر مرا به عقل و کفایت خودش معتقد کرد دیگر ریش و قیچی دست خودتونه.
- حاجی آقا دکتر هم مثل فرزند من است و البته از پدری مثل شما فرزندی مثل او به وجود میاید.
رفیق ما بیحوصله ناظر این گفتگوها بود و رفیقش زیر لب خنده میکرد...
- خوب اگر اجازه میفرمایید حرفهای جدیتر را شروع کنیم. خوب حاجی آقا بفرمایید؟
حاجی پدر دختر سرش را خاراند. سکوت برقرار شد. یک دور چای آوردند.
- چه عرض کنم اختیار با خودتونه به قول معروف جلسه بله برون است باید بله گفت و برید و گذاشت کنار.
رفیق ما به صدا درآمد:
- خوب حاجی آقا مثل این که صریحتر حرف بزنیم زودتر کارمان تمام میشود و من خودم سئوالات را طرح میکنم؛ بفرمایید مهریه چقدر معین کنیم؟
حاجی پدر دختر سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت مثل این که پیش خودش حسابهایی میکرد:
- واله میدانید مهریه بستگی به آبرو و حیثیت خانوادهها دارد والا اصل مهر سنت نبوی چیزی نیست و به عقیده من مهریه را صد هزار تومان معین کنیم/
فریادی از گلوی رفیق ما بلند شد؛ سایرین با تعجب به حاجی نگاه میکردند.
- چطور حاجی آقا صد هزار تومان مهر مگه چه خبره؟
- خبری نیست؛ من زیاد عرض نکردم با در نظر گرفتن موقعیت خودم و شما این مبلغ را گفتم میدانید هیچ کسی یاد ندارد که زنی مهریه خود را از شوهرش گرفته باشد؛ این فقط مسئله تشریفات است؛ هر چه بالاتر باشد برای عروس بیشتر اهمیت دارد و بالاخره مسئله سر و همسری در بین است.
- هر چه باشد. حاجی اقا صد هزار تومان کم پولی نیست اصلا سابقه ندارد.
- خوب حالا که شمایید من حرفی ندارم نود هزار تومان باشد؛
رفیق ما از کوره در رفت و نتوانست خودش را حفظ کند.
- چه میگویید حاجی آقا مگه خرید و فروش میکنید، آخه برای چه بنده نود هزار تومان از کجا بیاورم بدهم اصلا برای چه بدهم مگر دختر پطرس شاه فرنگی را میگیریم! آخه هر چیز حسابی دارد؛ اگر این طور است یک دفعه بگویید دویست هزار تومان.
- نه جانم عصبانی نشو پای آبرو در میان است. من یک شاهی نمیتوانم از این مبلغ پایین بیایم من هم برای پسرم زن گرفتهام، من نمیتوانم باعث سرشکستگی خودم و دخترم بشوم.
- خوب نمیخواهید که نخواهید اگر مسئله چانه بازاری است که من اصلا نمیخواهم.
رفیق ما رویش را به طرف پدرش کرد و با دست اشاره نمود و خودش هم از جا برخاست.
- برویم، برویم مثل این که شتر خرید و فروش میکنیم.
رفیق ما به طرف در رفت و سایرین مبهوت و سرگردان ایستاده بودند، حاجی دستپاچه شد رنگ از چهرهاش پریده بود با عجله به طرف رفیق ما دوید بازوی او را گرفت.
- دکتر جان چرا اینقدر عصبانی هستی، خوب بالاخره درست میشه آدم اینقدر زود از کوره در نمیره بیا بنشین قهر نکنی. آهای مشدی عبدالله چای بیار. رفیق ما برگشت و بدون حرف سرجایش نشست دیگران هم نشستند و سکوت سنگینی برقرار شد، حاجی پدر دختر شروع کرد:
- دکتر جوان آتشی مزاجی است؛ من هم جوان بودم این طور بودم لازمه جوانی است. خوب حالا که اینطوره من در این زمینه شما حرفی ندارم هر چه که بگویید اختیار با خودتونه.
حاجی پدر رفیق ما دستی به سر و صورت کشید:
- بالاخره حاجی آقا از این حرفها پیش میاید، شما هم باید دکتر ما را ببخشید همانطور که فرمودید جوان است، یک قدری هم مزاجش با فکرها و عقاید ما مساعد نیست.
حاجی پدر دختر:
- خوب. پس پنجاه هزار تومان میکنیم که دکتر هم راضی بشه.
دکتر نگاه تندی به حاجی کرد و خواست حرفی بزند که رفیقش برای این که دیگر سر و صدایی بلند نشود گفت:
- نه حاجی آقا اجازه بفرمایید مهریه سی هزار تومان باشد دیگر حرفش را نزنیم. بین زن و شوهر هیچوقت حرف مهریه به میان نمیآید چه یک شاهی و چه صد هزار تومان. این مبلغ هم آبرومند است.
حاجی پدر دختر سر جایش جابجا شد و روی صندلی چهار زانو نشست؛
- من حرفی ندارم هر چه بفرمایید اطاعت میکنم. اما باور بفرمایید سی هزار تومان خیلی کم است من که این مبلغ را برای جیب خودم نمیخواهم من برای آبروی دخترم میخواهم، آبروی دختر من آبروی دکتر است به من مربوط نیست اما خواهش میکنم با چهل هزار تومان موافقت بفرمایید.
و به دنبال این حرف بدون این که منتظر جواب بشود یک شیرینی برداشت و به دهان گذاشت و با صدایی بلند گفت:
- مبارک باشد.
از پشت پرده نخست صدای همهمهای به گوش رسید و زنها پچ پچ و در گوشی صحبت میکردند و سپس صدای خنده و شادی بلند شد...
برادر داماد پس از این که سه چهار تا شیرینی بزرگ را پشت سر هم بلعید باد گلوی بلندی زد و به سلامتی عروس و داماد همه را وادار کرد که دست بزنند. رفیق ما در حالی که عرق از تمام بدنش می چکید سعی میکرد لبخند بزند اما مثل این که لبهایش برای یک گریه تمام نشدنی به هم نزدیک میشدند...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.