Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بله برون - قسمت هفتم (نویسنده : عزیز نسین، مترجم : دکتر علی اصغر حاج سید جوادی)

بله برون - قسمت هفتم (نویسنده : عزیز نسین، مترجم : دکتر علی اصغر حاج سید جوادی)

- بسیار خوب خانم من پس فردا همین ساعت برای شما تلفن می کنم.

رفیق ما با حال تردید از دکان عطاری خارج شد؛ سرش را به حال شک می‌خاراند و صورتش را در میان دست‌ها می‌گرفت؛ سیگاری آتش زد و با اشتها دود آن را بلعید؛ هنوز نتوانسته بود نقشه خود را انجام بدهد چطور ممکن است که او اصلا با پدر دختره حرف نزند؟ عجیب این که رفقایش به او خواهند خندید؛ در عین حال خوشحال بود فکر می‌کرد، ممکن نیست که نقشه اش انجام نشود همان طوری که بالاخره دختر را به چنگ آورد سایر مشکلات را هم از پیش پا برخواهد داشت؛ چه مانعی دارد؛ ملاقات با پدر دختر قبل از حرف زدن فعلا هیچ اشکالی ندارد؛ بالاخره او با دختر حرف خواهد زد؛ فعلا باید قبل از هر کار خانواده دختر را راضی کرد.

مسئله را با یکی از رفقایش در میان گذارد و سپس به همراه او برای حاجی اقا پدر دختر تلفن کرد:

- آلو- آلو- تجارتخانه آقای حاجی-

- بله- چه فرمایشی داشتید؟

- با ایشان می‌خواستم صحبت کنم.

- بله بفرمایید خود من هستم.

- حاجی آقا سلام علیکم، بنده دکتر ...

- آقا سلام علیکم احوال شما چطوره؟ چه فرمایشی داشتید؟

- حاجی آقا کاری داشتم ولی نمی‌توانم از پشت تلفن عرض کنم اگر ممکنه وقتی تعیین بفرمایید که خدمتتان برسم.

- مانعی ندارد آقا.

- ممکن است فردا صبح که به تجارتخانه تشریف می‌برید سری به من بزنید ...

- مانعی ندارد آقا خدمت می‌رسم

حاجی فردا به محکمه آمد، رفیق ما با دوستش نشسته بودند؛ قبلا درباره این که چطور با حاجی سر صحبت را باز کنند خیلی حرف زده بودند؛ چشم های هر دو خسته بود مثل اینکه دیشب را تا صبح به این قبیل حرف‌ها برگذار کرده بودند بالاخره بنا شد رفیق او سر صحبت را باز کند اتومبیل حاجی در محکمه ایستاد حاجی پیاده شد و یک راست آمد اطاق دکتر حاجی زیاد پیر نبود؛ سر و وضع بدی هم نداشت روی هم رفته آدم ساکت و با وقاری بود...

- سلام علیکم آقای دکتر.

- سلام حاجی آقا احوال شما چطوره بفرمایید.

- متشکرم حالم بد نیست حال شما چطوره؟

- رفیق خودم را معرفی می‌کنم!

حاجی اقا نشست و ان‌ها هم نشستند؛ مدتی سکوت برقرار شد؛ حاجی یک دو مرتبه به صورت رفیق ما نگاه کرد اما خبری نشد رفیق ما کم کم نگران می‌شد؛ رنگ از رویش پرید و دائم در جایش می‌جنبید؛ بالاخره از جا برخاست و به بهانه راه انداختن مشتری از اطاق خارج شد رفیق او پس از دو تا سرفه و این طرف و ان طرف نگاه کردن شروع کرد:

- حاجی اقا علت این که اقای دکتر می‌خواستند با شما حرف بزنند و مزاحم شما شدند این بود که ... این بود که ایشان می‌خواهد اگر اجازه بفرمایید افتخار دامادی شما را پیدا کند.

بله دیگه، به عقیده من او از هر جهت شایستگی دامادی شما را دارد. دکتر است؛ تحصیل کرده است؛ از خانواده محترمی است و فعلا هم همین طوری که می‌بینید مشغول کار و کاسبی است. بالاخره من فکر می‌کنم حاجی اقا هم به نوبه خودشون به این موضوع رضایت کامل دارند؛ این طور نیست؟

حاجی سرفه ای کرد و سرش را که پایین بود بلند کرد و نگاهی به مخاطبش انداخت؛ و بعد زیرچشمی نگاهی به پشت دستگاه کرد؛ رفیق ما بدون این که خودش را آشنا کند وارد شد.

- بله – بله؛ البته آقای دکتر از هر حیث جوانی شایسته است، بالاخره هر کسی باید ازدواج کند چه زن چه مرد البته این موضوع‌ها وقت می‌خواهد هزار و یک شرط دارد، چشم بنده این موضوع را مطالعه می‌کنم با منزل هم حرف می زنم بالاخره رضایت منزل هم شرط است، چشم چشم جواب آن را به شما خواهم داد.

- کی حاجی آقا جواب مرحمت می‌فرمایید؟

- آقا یک ماه دیگر.

- اوه چقدر دیر؛ چرا یک ماه دیگر حاجی آقا شما تمام کارهایتان را می‌تواید در عرض یک هفته انجام بدهید؛ با هر کسی می‌خواهید صحبت بفرمایید یک ماه خیلی دیر است.

- چرا دیر است آقا چه عجله‌ ای دارید؛ بالاخره کار کوچکی نیست از آن گذشته ما باید تحقیقاتی بکنیم؛ خوب البته اقای دکتر را ما می‌شناسیم اما نه زیاد؛ خانواده ایشان را نمی‌شناسیم، این‌ها مطالعه لازم دارد آقا کار یکی دو هفته نیست.

- حاجی اقا گوش کنید؛ رفیق من می‌خواهد به مسافرت برود او می‌خواهد کار محکمه را یکسره کند و به اروپا برودو فقط معطل این کار است در هر حال او می‌خواهد بفهمد که این کار شدنی است یا نه؛ او فعلا به کلی سرگردان است او اگر بداند این کار شدنی نیست در عرض یک هفته کارهایش را تمام می‌کند و می‌رود این است که از شما خواهش می‌کنم هر چه زودتر کار و یک سره بفرمایید جواب مثبت یا منفی را زودتر بدهید از آن گذشته هر گونه اطلاعاتی که می‌خواهید از خود ایشان می‌توانید بپرسید.

- آقا عجله نکنید؛ اطلاعاتی که ما می‌خواهیم ایشان نمی‌توانند بدهند؛ در هر صورت حالا که این قدر عجله دارند تا بیست روز دیگه جواب می‌دهم.

- حاجی آقا از شما تمنا داریم که بیست روز را به ده روز تقلیل بدهید من به شما قول می‌دهم این مدت کافی است؛ همه کار می‌توانید بکنید.

حاجی قدری توی فکر رفت چانه خود را خاراند؛ سکوتی برقرار شد که همه را ناراحت کرد رفیق ما مرتب با قدم های آهسته پشت پنجره قدم می‌زد.

- بسیار خوب آقا؛ بسیار خوب تا ده روز دیگر جواب می‌دهم.

- خیلی ممنونیم حاجی آقا.

- خوب فرمایشی ندارید؟

حاجی از جا بلند شد سرش را زیر انداخت و بدون این که به صورت آن‌ها نگاه کند از در خارج شد. پس از رفتن حاجی صحبت در اطراف قضیه ادامه پیدا کرد؛ حدس و گمان مختلفی می‌زدند و رفیق ما آشفته و متفکر قدم می‌زد؛ بعد از ظهر آن روز ساعت پنج رفیق ما با عجله وارد دکان عطاری شد و گوشی را برداشت

- آلو- آلو- شما هستید؟

جوابی نیامد.

- آلو- آلو- شما هستید؟

باز هم جوابی نیامد دو سه مرتبه تکرار کرد و گوشی را زمین گذاشت و دو مرتبه برداشت؛ خبری نبود؛ از آن طرف جوابی نیامد؛ رفیق ما به فکر فرو رفت بالاخره شانه‌های خود را بالا انداخت و از عطاری بیرون امد بخیال اینکه دختر نتوانسته است خودش را پشت تلفن برساند حتما مهمان داشتند و با پدرش منزل بوده است؛ روزها پشت سر هم می‌گذشت و رفیق ما فکری جز این نداشت که جواب حاجی کی می‌رسد و چه خواهد بود...؟ به کلی سکوت برقرار شده بود نمی‌دانست بالاخره چه تصمیمی خواهند گرفت؟ از روی عصبانیت تصمیم گرفت کار مغازه را یکسره کند و بدون خبر و انتظار جواب برود بالاخره یکی دو روز هم از ده روز گذشته بود و از حاجی خبری نشد رفیق ما خیال کرد که لابد دیگر اصلا جوابی نمی‌دهند؛ خود سکوت و بلاجواب گذاشتن مسئله را حل می‌کند یک روز اوائل غروب اتومبیل حاجی آقا در محکمه ایستاد رفیق ما از جا پرید قلبش به تندی شروع به زدن کرده از جا بلند شد و به استقبال حاجی رفت.

- حاجی آقا سلام عرض می‌کنم.

- سلام آقا احوال شما چطوره؟

- متشکرم حاجی آقا بفرمایید.

دو سه دقیقه سکوت برقرار شد؛ هر دو طرف ناراحت بودند. بالاخره حاجی سر را بالا کرد.

- ما فکرهایمان را کردیم، و حرفی نداریم اما؛ من پسری دارم که در خارج است باید نظر او را هم بخواهم.

- اختیار با خودتونه حاجی اقا هر کار می‌توانید بکنید ولی خواهشمندم زودتر چون من خیلی بلاتکلیفم.

حاجی سئوالی درباره وضع زندگی خود خانواده‌اش کرد؛

بالاخره گفت:

- بسیار خوب من کاغذی برای پسرم نوشته‌ام و نظر او را خواسته‌ام تا یک هفته جوابش می‌آید اما چرا شما پدرتان را به من معرفی نمی‌کنید؟ مگر او در این کار مداخله ندارد! چون معمولا اول پدر و مادر پیش قدم می‌شوند نه پسر.

- نه حاجی اقا؛ من اختیارم دست پدرم نیست؛ زندگی من از آن‌ها جدا است، اصلا هیچ کس در کار من مداخله نمی‌کنند البته در موقع انجام مراسم و مذاکرات خواهند آمد ولی فعلا معنی ندارد که آن‌ها وارد کار من شوند.

حاجی از جا بلند شد و خداحافظی کرد، قرار را برای هفته دیگر گذشتند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بله برون - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 24
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23035945