یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود؛ یک دندانسازی بود سر کوچه ما جوان بود، خوشگل بود خوش ادا و اطوار بود اما برای دخترهای محله ما این طوری بود برای من جوان بود اما خوشگل و خوش ادا نبود بلکه برعکس مثل این لوطیهای قهوهخانه قنبر قهقهه میزد مثل خرچنگ تالاپ تالاپ راه میرفت؛ اما قد بلندی داشت موهایش براق و سیاه و فرفری بود روی هم رفته تو دل برو بود بهش میگفتن دکتر. روپوش سفید خوش دوخت و اطو کرده ای میپوشید پیراهنهای سفید با یقه آهاری شق ورق به تن میکرد کرواتش همیشه رنگهای عجیب و غریب و خطوط آل پلنگی داشت: گرهش درشت و سه گوش بود؛ پوست صورتش همیشه چرب و دان دانی بود.
وقتی که عطسه میکرد مقداری آب غلیظ و زرد از دو سوراخِ دماغش بیرون میجست و بیمحابا به سر و صورت مردم میافتاد:
به چلوکباب؛ با پیاز و آبگوشت خیلی علاقه داشت. چلوکباب را با یک شیشه دوغ میخورد و بعدش یک پشت بند میخواست که صدای ملچ ملچش تا در مغازه چلوکبابی میرفت. بعد از غذا با انگشتش خرده برنج ها و گوشتهای فراری را از زوایای تاریک دهان و از گوشههای کرم خورده و سوراخ شده دندانها بیرون میکشید و دو مرتبه به روی زبانش میگذاشت و از نو نشخوار میکرد و سپس یکی دو تا باد گلوی جانانه میزد. وقتی که راه میرفت دستهایش را توی جیب شلوارش میگذاشت. کتش بالا میرفت. من از سابقهاش خبری ندارم اما مثل اینکه خیلی مشدی بود. از بچههای پایین شهر بود به نظرم حوادث زیادی دیده بود: مثلا از قبیل همین زد و خوردها دعواهایی که داش مشدیها و کلاه مخملیها در کافهها با هم میکنند. همدیگر را چاقو میزنند و له و لورده میکنند او هم خیلی دعوا کرده بود و کتک زده بود. پول را به سبک داش مشدیها خرج میکرد. خیلی دست و دل باز بود برای رفقایش پول خرج میکرد اما نمیدانم چطور شده بود که تو خط دندانسازی افتاده بود من که هر چه فکر کردم نتوانستم رابطهای بین قد و بالای او با دندانهای مردم پیدا کنم. همیشه خیال میکردم اشتباهی میبینم اما فعلا که او دندانساز بود و محکمهاش راه نبود سوزن بیندازی تا بخواهی زنهای چادر نمازی توی اطاق انتظارش ردیف نشسته بودند و همه هم میخواستند جای دندانهای لق و پوسیدهشان دندان طلا بگذارند. پیرزنها و کاسب کارهای محله حرفهای او را با کمال دقت گوش میکردند بالاخره هر چه بود بهش دکتر میگفتند.
این ظاهرش بود اما خودش مدعی بود که باطنش طوفانی و عمیق است. میگفت هیچکس نمیتواند مرا بشناسد، من زندگی عجیبی دارم زندگی من پر از ماجراست داستانها و حوادثی دیدهام که هر کدامش برای دیگران خرد کننده ست. او عقیده داشت موجودی اسرار آمیز و غیر قابل شناسایی و جالب توجه است. او خود را از وضع خود ناراضی نشان میداد. اغلب در بحثهای اجتماعی و سیاسی وارد میشد و اظهار عقیده میکرد. او کم کم مدار زندگی خود را تغییر داد، چندی وارد سیاست شد دست از کار و کاسبی کشید و امور محکمه دندانسازی را واگذار کرد. این طرف و آن طرف میدوید از اشخاص در محکمهاش پذیرایی میکرد. نشریات و اوراق انقلابی را پخش میکرد. افرادی را در زیر دست خود داشت به انها دستوراتی میداد و گزارشاتی تهیه میکرد. در خانهاش اغلب اجتماعات سیاسی بود. کم کم از سیاست دلسرد شد و دو مرتبه دست از پا کوتاهتر به محکمه برگشت مشتریها را از دست داده بود دیگر دندانسازی رونق نداشت. قفسهها خالی شده بود. شاگردها را جواب کرد و خودش به تنهایی از صبح تا شب توی اطاق محکمه مینشست و خمیازه میکشید، طولی نکشید خیال اروپا به سرش زد بالاخره همه میرفتند راه اروپا. الان تا آدم نگوید من اروپا رفتهام جزو آدمها حساب نمیشود. مایهای ندارد چیزی هم نمیخواهد فقط قدری پول لازم است. در برگشتن هر چه هم بگویی عوام الناس قبول میکنند. بالاخره همه میرفتند او هم به سرش زد. حق داشت او از دیگران چیزی کم نداشت. رفیق ما زندگیاش را هم از زندگی پدر و مادرش جدا کرده بود. هر چه بود آنها قدیمی بودند پایین شهر مینشستند ریش و گیسشان را حنا میگذاشتند حرف زدن بلد نبودند. شام و ناهار اب گوشت و کوفته برنجی و اش اماج میخوردند. پردههای عجیب و غریب به در و دیوارشان آویزان میکردند. بالاخره او دندانسازچی بود، بهش میگفتند دکتر. او نمیتوانست با این وضع بسازد معدهاش دیگه کوفته برنجی و دیزی قبول نمیکرد، دیگر پدر و مادر و برادرانش حرف او را نمیفهمیدند، او در منزل قدرت زیادی داشت، پدر و مادرش از او حساب میبردند و در ضمن او را دوست داشتند، به او احترام میگذاشتند. او را از همه اهل خانه آقاتر و باسوادتر میدانستند، بالای حرف او حرف نمیزدند و در همه موقع او به اسانی با یک نهیب همه را از میدان در میکرد. یک روز بدون مقدمه جل و پلاسش را جمع کرد و از خانه پدرش بیرون رفت. اطاق بزرگ و قشنگی بالای شهر توی خیابانهای شمالی گرفت، دیگر اصلا به منزل پدرش نمیرفت، رادیو گرامافون و صفحه خرید. دیگر برنامههای رادیو را مسخره میکرد. ساز و آواز سنتی دلش را به هم میزد. سابق بر این موقعی که جاهل بود و توی کافه رفت و آمد میکرد، رقص را یاد گرفته بود. دیگر ادا و اطوار را کنار گذاشته بود. اصلا از این چیزها بدش میآمد. غربی میرقصید و از رقصهای تند امریکایی خوشش میآمد.
اطاقش محل رفت و آمد دخترها و رفقایش شده بود این را نگفتم که او با زنها خیلی زود روی هم میریخت. او عقیده داشت که یک موجود سادیستیک است همیشه این را میگفت که هیچکس به اندازه او از اذیت کردن زنها لذت نمیبرد. حتی چندین واقعه را شرح میداد که در خیابان جلو روی مردم در روز روشن چندین مرتبه به گوش اجناس لطیف سیلیهای آبدار نواخته است.
از این رو زنها به سویش هجوم میآوردند او عقیده داشت که ممکن نیست که نسبت به زنی نظر داشته باشد و نتواند موفق شود. او میگفت دیگر از دست دخترها و زنهای همسایه ذله شدهام هر کس که پایش را به محکمه میگذارد جز برای دیدن قیافه و لاس زدن با من و بالاخره روی هم ریختن با من منظوری ندارد.
به بهانه دندان درد صورتشان را با دستمال میگیرند و آه و ناله کنان میآیند توی محکمه با صد قلم آرایش و عطر و پودر مینشینند. مرتب عکسهایشان را به من میدهند برای من کاغذ مینویسند ناله و زاری میکنند.
اما با این همه او عقیده داشت که روحش طغیانی و خشم الود و مثل دریا و اقیانوسها در هم و در تلاطم و خروش است. او همیشه شکایت میکرد که هیچ چیز این روح تشنهام را سیراب نمیکند او از نشستن در محکمه بیزار بود از طرف شدن با مردم فرار میکرد خیلی زود در محکمهاش را میبست و خیلی دیرباز میکرد. میگفت زنها را با خشونت و سردی جواب میدهم آنها را با مسخره و خنده از خودم میرانم اما آن ها مثل مور و ملخ از در و دیوار به سر و کولم میریزند هر چه از آنها فرار میکنم سایه وار به دنبالم میآیند. هفتهای لااقل ده دوازده تا وعده داشت.
میگفت میدانی ما از همه بهتر از کار و بار مردم خبرداریم ما میدانیم توی خانوادهها چه خبره و کی چکاره است من سابقه همه زنها و دخترهای این محله را میدانم اما از این یکی چیزی نشنیدهام خیلی با احتیاط رفت و امد میکند اصلا هیچ شباهتی با این دخترهای دیگر ندارد راستی هم دختره خیلی پخته و سنگینی به نظر میآمد. گلوی رفیق ما سخت پیش یارو گیر کرده بود. هر دو از حال همدیگر خبر داشتند اما رفیق من میگفت نمیدانم چرا در مقابل این یکی من نمیتوانم عرض اندام کنم خیلی دفعات خواستم مسخرهاش کنم اما او با مهارت و خونسردی تمام جواب مرا داد و مرا با خنده مسخرهای از میدان در کرد. بارها وقتی که به محکمه آمد اصلا رو نشان ندادم، شاگردم را جلو انداختم بیاعتنایی کردم اما او مثل یک مشتری معمولی و بیقید منتظر نماند و رفت اصلا به من نگاه نکرد. حتی بعضی مواقع که وارد میشد، بدون این که با من صحبت کند یک راست میرفت روی صندلی مینشست مثل اینکه خودش را برای معرکهای حاضر کرده بود با شامه تیز زنانهاش حدس زده بود که حریف خودش را باخته است.
رفیق ما میگفت که اصلا این اواخر قدرت هرگونه مقاومتی ازش سلب شده هیچ راهی نداشت در عین حال نمیخواست جلوی دختر زانو به زمین بزند حرکات و رفتار دختره نشان میداد که میخواهد بگوید (اگر مردی بیا جلو) اما نه از آن جلو آمدنها که برای دخترهای دیگر میکرد، دختر با بیاعتنایی ظاهری نشان میداد که من از آن دخترها نیستم من آنقدر دست پاچه و در عین حال ناشی نیستم که خودم را لو بدهم من هم مثل آن ها از یک نره خر خوش خط و خال خوشم میآید اما فوری آب از لب و لوچهام سرازیر نمیشود. همین مسئله رفیق ما را بیچاره کرده بود او خیلی زود از این قضیه منصرف شد که با دختر کلنجار برود و ادا و اطواری که سر دخترهای دیگر در می آورد به کار او هم بزند دختر کار خودش را کرده بود اما رفیق ما دیگر جرات پیش رفتن نداشت.
او میگفت من او را دوست دارم اما در جلویش زانو میزنم حتی میخواهم با او زندگی کنم اما نمیدانست چگونه این موضوع را به گوش او برساند دختره وقتی که کار را به اینجا کشاند دیگر پایش را از دندانسازی برید در هفته یکی دو مرتبه بیشتر از جلوی محکمه رد نمیشد اصلا نگاه نمیکرد رفیق ما هم لج کرد دیگر دنبالش نرفت همیشه حرف او را میزد اما میگفت بگذار؛ بالاخره پوزهاش را به خاک میمالم این قدر بیاعتنایی میکنم تا چشمش کور شود بالاخره من او را به زانو در خواهم آورد بعضی شبها که عرق میخورد از بیخ گلو قهقهه میزد میگفت من تصمیم نداشتم والا همان روزهای اول، کتش را به زمین میآوردم هیچ زنی در مقابل من تاب مقاومت ندارد، بالاخره یک روزی خودش به محکمه آمده و خودش را به پای من خواهد انداخت. بالاخره من حتم دارم که خردش میکنم پیشانی قشنگش را به زمین میسایم راستی هم کم کم رابطه ظاهری آن ها به کلی قطع شد نه این و نه آن هیچکدام به هم اعتنایی نمیکردند. رفیق ما دزدکی به طوری که نفهمد از پشت شیشه های محکمه او را با حسرت نگاه میکرد اما به هیچ وجه کاری نمیکرد که او متوجه شود او هم گاه گاهی بچه خواهرش را بغل میکرد به چند قدمی محکمه که میرسید بچه را به بهانه خستگی زمین میگذاشت آهسته آهسته به پای بچه راه میآمد از جلوی محکمه رد میشد ولی نگاه نمیکرد در عرض چند ماه یکی دوبار هم به محکمه آمده بود اما بیش از پیش خونسرد. رفیق ما هم لج کرده بود تصمیم گرفت که کار دندانسازی را یکسره کرده و بار و پا مسافرت کند. میگفت به هیچ قیمتی از این مسافرت چشم نمیپوشم اصلا دیگر برنمیگردم گور پدر این خراب شده دیگر به کلی دست و دلش از کار سرد شده بود شبها با یک عده این طرف و آن طرف میرفت. مسئله دختر کم کم فراموش میشد او به کلی خود را منصرف نشان میداد در حالی که در باطن چشمش پی دختره بود حرکات او را به دقت دنبال میکرد. دختره هم با این که در دل او را میخواست اما در ظاهر خشکتر و سردتر شده بود. رفیق ما که عقیده داشت هیچ زنی در برابر او تاب ایستادگی ندارد از این موضوع خیلی ناراحت شده بود خون خونش را میخورد کم کم دچار شک و تردید شد و این شک بر بدبینی او افزود. به کلی سر به هوا شد به دنبال مشتری افتاد که کلک دندانسازی را کنده و هر چه زودتر مسافرت کند. یک سال و یک سال و نیم از روزهای آشنایی با دختر میگذشت خیال مسافرت تمام فکر و خیال او را مشغول کرده بود؛ دیگر تصمیم نهایی خود را گرفته بود، کمتر از دختر حرف میزد:
یکی از شبها به اتفاق چند نفر از رفقایش به منزل دوستی دعوت داشت نشستند و گفتند و خندیدند. بیعاری کردند؛ در ضمن رفقای او برای شوخی و مسخرهگی به منزل دخترهایی که اشنا بودند و یا منزلهایی که میدانستند در آنجا دختر هست تلفن میکردند؛ از توی تلفن فحش میخوردند و به قهقهه میخندیدند؛ قربان صدقه میرفتند و متلک میگفتند رفیق ما ناگهان به یاد دختره افتاد، دختره از خانواده تقریبا ثروتمندی بود؛ سر و وضع خوبی داشت. منزل وسیعی داشتند؛ نمره تلفن او را پیدا کرده بود.
به فکرش افتاد که او هم برای دختره تلفن کند، با او حرف بزند رنگش پرید و قلبش شروع به زدن کرد. بالاخره دفتر یادداشت را از جیبش در آورد و جلویش گذاشت شماره را پیدا کرد، گوشی را برداشت و نمره گرفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بله برون - قسمت دوم مطالعه نمایید.