- بله، مجبور بودیم، پدرش میخواست او را به محل دوری ببرد تا زندگی نوینی را آغاز کند، و طبیعی است که با وجود بچه اجرای این نقشه عملی نبود، آن هم با سن کم مادر و عشق جنون آمیزی که به بچه داشت. به این ترتیب، فقط چهار هفته «هویج کوچولو» را نزد مادرش گذاشتیم، و تازه همین مدت هم خیلی طولانی بود، چون در همین مدت کوتاه مادر بیچاره چنان به پسرش انس گرفته بود که حتی یک لحظه هم نمیتوانست از او جدا بماند. ولی ما قرار کار را گذاشته بودیم. یک روز پدر دختر آمد و طبق قرار قبلی مادر بیچاره را فریب داد، بچه را از اطاق بیرون آورد و بلافاصله او را به خانهای که برای این کار در نظر گرفته بود فرستاد. من و خواهر روحانی ساعتها دربارۀ این موضوع مشورت کردیم و عاقبت تنها راهی که به نظرمان رسید این بود که به مادر ستمدیده بگوییم «هویچ کوچولو» شب گذشته مرده است. همین حرف را هم به او زدیم، اما نتیجه خیلی وحشتناکتر از آن بود که فکر میکردیم، به محض شنیدن این خبر رنگش مثل مرده سفید شد، بعد ناگهان فریاد تلخی کشید... من تا به روز مرگ صدای این فریاد را خواهم شنید.
راستی وحشتناک بود. با تمام قد روزی زمین غلتید، بدنش به شدت شروع به لرزیدن کرد، بعد مثل مرده بیحرکت ماند، ما همه مطمئن شدیم که او مرده است و دیگر به هوش نخواهد آمد. با این همه بر خلاف مقررات زایشگاه فورا دکتری را از خارج بالای سر او آوردیم. دکتر بعد از معاینۀ او گفت: «جنایت هولناکی انجام گرفته، اگر هم زنده بماند، ضربۀ از دست دادن بچه عقلش را زایل خواهد کرد» عاقبت دختر بیچاره به هوش آمد. اما میدانید چه بر سرش آمده بود؟ حافظهاش را از دست داده بود. هیچ یک از ما را نمیشناخت، حتی وقتی پدرش آمد او را هم نشناخت. ذرهای از آنچه اتفاق افتاده بود به یاد نمیاورد. حافظهاش به طور کامل مرده بود. مغز و بدنش کاملا سالم بود، فقط گذشته را فراموش کرده بود. ان وقت دکتر به ما گفت: «این بیرحمانهترین جنایتی است که تاکنون در دنیا اتفاق افتاده، چون اگر روزی حافظۀ او ناگهان بیدار شود مثل آن خواهد بود که دختر بیچاره در حال خواب به جهنم افتاده و در میان شعلههای آتش بیدار شده است:»
بلاک پیش خدمت را صدا کرد و پول میز را پرداخت و گفت: خیلی متاسفم که ما شبمان را با یادآوری چنین تراژدی هولناکی گذراندیم. ولی به هر حال از داستانی که برایم گفتید صمیمانه تشکر میکنم سعی کنید تمام جزئیات این ماجرای را به خاطر داشته باشید و در یادداشتهایتان آن را بنویسید. راستی نگفتید عاقبت سرنوشت بچه به کجا انجامید؟
خانم دکتر کیف و دستکشهایش را برداشت و گفت:
- بچه را به پرورشگاه «سنت ادموند- St. Emund» واقع در «نیکووی» بردند. من دوستی در ادارۀ فرمانداری این شهر داشتم، نزد او رفتم و ترتیب پذیرفتن بچه را در آنجا دادم، ولی نمیدانید چه کار دشوار و پردردسری بود. نام او را هم «توم سمیث- Tom Smith» گذاشتیم. نام مناسبی به نظر میرسید- اما من همیشه از او به همان نام «هویج کوچولو» یاد میکنم. بیچاره!.
بلاک خانم دکتر را به زایشگاه رساند و هنگام خداحافظی به او قول داد که به محض بازگشت به شهر خود نامهای بنویسد و تکلیف قطعی اطاق وضع حمل زنش را روشن کند. آن وقت در دفترچۀ یادداشتش به روی کلمات زایشگاه و کارن لیث قلم کشید و در زیر آن نوشت: «پرورشگاه سنت ادموند- نیوکووی» و با خود فکر کرد حیف است راه به این درازی را آمده باشم و از رفتن به پرورشگاه سنت ادموند که فقط چند میل با اینجا فاصله دارد و نتیجه اصلی داستان هم به آسانی در آنجا به دست خواهد آمد خودداری کنم. اما به دست آوردن این «نتیجه اصلی» خیلی سختتر از آن بود که او فکر میکرد.
پرورشگاههای بچههای نامشروع معمولا میل ندارند دربارۀ بچههایی که پذیرفتهاند و سوابق آنها با کسی صحبت کنند و اطلاعاتی در این مورد به دیگران بدهند و طبیعی است که پرورشگاه سنت ادموند هم از این قاعده مستثنی نبود.
مدیر پرورشگاه به بلاک گفت:
- بچههایی که در این پرورشگاه پذیرفته میشوند به هیچ وجه نباید کوچکترین اطلاعی دربارۀ سوابق خود پیدا کنند و غیر از همین پرورشگاهی که انها را بزررگ کرده است جای دیگری بشناسند، و اگر پدر و مادر این بچهها بخواهند دوباره با آنها تماس بگیرند و به زندگانیشان دخالت کنند آرامش روح و فکرشان به هم خواهد خورد و مبتلا به امراض روحی شدیدی خواهند شد.
بلاک گفت:
- کاملا میفهمم چه میگویید، اما در این حالت به خصوص هیچ بیماری روحی برای جوان مورد نظر من ایجاد نخواهد شد، چون پدر او هرگز شناخته نشده و مادرش هم مرده است.
مدیر پرورشگاه جواب داد:
- البته به قول شما اعتماد دارم، ولی خیلی متاسفم که شکستن سکوت در این مورد مستقیما بر خلاف مقررات پرورشگاه ماست، فقط میتوانم به شما بگویم بنابر آخرین خبری که دربارۀ این جوان به دست آوردهایم زندگی آسودهای دارد و به عنوان فروشندۀ سیار در یکی از فروشگاههای بزرگ استخدام شده است. خیلی متاسفم که بیش از این حتی یک کلمه هم نمیتوانم راجع به او حرف بزنم.
بلاک گفت:
- همین اندازه برای من کافی بود.
و بالافاصله از پرورشگاه بیرون آمد و سوار اتوموبیلش شد و بار دیگر به دفتر یادداشتش رجوع کرد.
این دو کلمۀ فروشندۀ سیار او را به یاد موضوع مهمی انداخته بود، موضوعی که در اولین صفحۀ یادداشتش به چشم میخورد و از این قرار بود:
آخرین شخصی که خانم فارن را قبل از مردن دیده است به غیر از پیشخدمت مخصوص منزل، فروشندۀ سیار فروشگاه مبلهای تابستانی بوده که برای گرفتن دستور ساختن مبل به خانم مراجعه کرده است.
بلاک اتومبیل را روشن کرد و به طرف لندن رفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیدلیل - قسمت پایانی مطالعه نمایید.