دفتر مرکزی کارخانۀ مبل تابستانی در «نورود، میدل سکس – Norwood, Middlesex» قرار داشت. بلاک آدرس این محل را به وسیلۀ تلفن از سرجان گرفت. سرجان کاتالوگ مبلها را هم با کلیۀ نامههای زنش نزد خود نگهداشته بود. وقتی بلاک تلفن زد سرجان از او پرسید:
- خوب بلاک، بگو ببینم تحقیقات به نتیجهای رسید: بلاک با احتیاط تمام جواب داد:
- گمان میکنم به مرحلۀ نهایی رسیده باشم، هر چه زودتر با شما تماس خواهم گرفت و نتیجه تحقیقاتم را در اختیارتان خواهم گذاشت.
بلاک بلافاصله برای ملاقات مدیر کارخانه رفت، ولی این بار هیچ احتیاجی به پنهان کردن مقصود و هویت خود نداشت. به محض ورود کارت نام و مشخصات خود را به دست مدیر کارخانه داد و مأموریت خود را برای او تشریح کرد و گفت:
- سرجان فارن مرا برای تحقیق دربارۀ حوادث آخرین ساعات زندگی خانمش مری فارن و روشن شدن علت مرگ او استخدام کرده است. بدون شک شما هم خبر این حادثه را در روزنامهها خواندهاید و میدانید که یک هفتۀ قبل جسد خانم سرجان را در حالی که گلولهای در مغزش خالی شده و مرده بود در اطاق اسلحۀ شوهرش پیدا کردند. خانم فارن صبح روز مرگش فروشندۀ سیار شما را برای خریداری یک دست مبل تابستانی نزد خود پذیرفته بود. آیا ممکن است من این فروشندۀ سیار شما را ملاقات کنم؟ مدیر کارخانه که از این حادثه بسیار متأثر بود گفت:
- هر سه فروشنده ما برای انجام دادن کارهایی که داشتهاند از کارخانه خارج شدهاند و وقتی اینها به دنبال کار میروند محل معینی ندارند و تقریبا غیرممکن است بتوانیم با آنها تماس بگیریم چون منطقۀ مأموریتشان بسیار وسیع است، آیا ممکن است نام فروشندهای را که مورد نظرتان است به من بگویید؟
بلاک گفت:
- بله، نام او توم سمیت است.
مدیر کارخانه دفتر ثبت نام کارمندان خود را باز کرد و پس از جستجوی کوتاهی گفت:
- بله، توم سمیت نام یکی از فروشندگان سیار ماست که از همه جوانتر است. او را برای یک ماموریت پنج روزه فرستادهایم و قبل از این موعد به کارخانه بازنخواهد گشت. اگر شما خیلی برای ملاقات او عجله دارید میتوانید عصر روز چهارم ماموریتش به آپارتمانی که در آنجا زندگی میکند بروید.
رئیس کارخانه ادرس منزل توم سمیث را به بلاک داد.
بلاگ گفت:
- آیا موی سر این جوان قرمز است؟
مدیر کارخانه لبخندی زد و به شوخی گفت:
- گویا با شرلوک هولمس روبرو هستیم، بله موهای توم سمیث به اندازهای سرخ است که میتوانید دستهایتان را روی سر او گرم کنید.
بلاک از او تشکر کرد و از کارخانه خارج شد. مردد مانده بود که نزد سرجان برود یا چهار روز دیگر هم صبر کند تا توم سمیث را ببیند؟ و به طور کلی آیا ملاقات با توم سمیث لزومی دارد یا نه؟ بلاک خوشحال بود، حالا تمام قطعات عکسی که روز اول هر تکهاش در گوشهای افتاده بود درست پهلوی یکدیگر قرار گفته بود دیگر تقریبا نقطۀ ابهامی در این ماجرای برای بلاک وجود نداشت. پیش خود اینطور استدلال میکرد:
«خانم فارن به محض دیدن توم سمیث پسر خود را شناخته است... و احتمالا کلیۀ اتفاقات بعدی از همین جا سرچشمه گرفته است... اما پیش خدمت مخصوص سرجان میگوید من بعد از رفتن توم سمیث گیلاس شیر خانم را به اطاقش بردم و در این موقع حال او کاملا طبیعی بود. پس تنها نقطه ابهام باقیمانده همین است.» به این ترتیب بلاک تصمیم گرفت باز هم صبر کند.
عصر روز چهارم در حدود ساعت 7.5 بعد از ظهر بلاک برای دیدن توم سمیث به آدرسی که مدیر کارخانۀ مبل سازی داده بود رجوع کرد. شانس با او بود و خانم صاحبخانه که در را به روی او باز کرد اظهار داشت که توم سمیث از مأموریت چند روزۀ خود بازگشته و مشغول خوردن شام است. خانم مزبور بلاک را به اطاق کوچکی راهنمایی کرد. در این اطاق جوانی که بیشتر به پسربچهها شباهت داشت پشت میزی نشسته بود و شام میخورد.
خانم صاحبخانه خطاب به او گفت:
- این آقا می خواهد شما را ببیند.
و بلافاصله از اطاق بیرون رفت.
سمیث کارد و جنگال را توی بشقاب گذاشت، دهانش را با دستمال سفره پاک کرد و چشمانش را به صورت بلاک دوخت. صورت لاغر و باریک او درست شکل موش خرمایی بود. چشمانش آبی کمرنگ و خیلی نزدیک به هم بود. موی سرش مثل ماهوت پاک کن راست از پایین به بالا روییده بود و جثه کوچکی داشت. قبل از آنکه بلاک دهان باز کند و حرف بزند او حالت توأم با وحشتی به خود گرفت و پرسید:
- چه خبر است؟ چه میخواهید؟
کارآگاه با لحن ملایمی گفت:
- نام من بلاک است، از یک بنگاه کارآگاهی خصوصی آمدهام و اگر اجازه میدهید فقط میخواهم چند سوال از شما بکنم.
توم اسمیث روی صندلی نیم خیز شد. چشمانش کوچکتر از یک لحظه قبل به نظر میرسید. با همان حالت اضطراب پرسید:
- چه سئوالی از من میخواهید بکنید؟ من که کاری نکردهام.
بلاک سیگاری روشن کرد و روی صندلی نشست و گفت:
- من نگفتم شما کاری کردهاید، اگر ناراحت شدید بگذارید بگویم که من اینجا نیامدهام تا دربارۀ سوابق شما سوالی بکنم. اما شنیدهام که اخیرا طی ماموریتهای فروش مبل با خانم فارن ملاقات کرده اید و او دستور ساختن دو نیمکت تابستانی برای باغ خودش به شما داده، آیا درست است؟
- بله همینطور است، مگر چطور شده؟
- هیچ، فقط به من بگویید این ملاقات چگونه بود و چه حرفهایی بین شما و او رد و بدل شد؟
توم سمیث که همچنان با سوء ظن به صورت بلاک نگاه میکرد گفت:
- بسیار خوب، فرض کنید من نزد این خانم فارن رفتم، و باز هم فرض کنید او به من دستورهایی داد، شکی نیست که بعد از مراجعت به کارخانه ترتیب اجرای دستورهای او را خواهم داد، و اگر صاحبان کارخانه بویی برده و ناراحت شدهاند کاملا بیجا بوده است. البته من به خانم فارن گفتم که چک را به اسم خودم بنویسد ولی اعتراف میکنم که اشتباه کردم و قول میدهم که دیگر از این کارها نکنم.
بلاک بیاختیار به یاد میس مارش افتاد، هنری وارنر فقید را به یاد اورد، و حتی دفاع پرحرارت آقای جانسون مدیر مدرسۀ سنت بیز به خاطرش آمد و از خود پرسید: «راستی چرا هر وقت از مردم دربارۀ موضوعی دیگر سوالی میکنم آنها بیاراده دروغ میگویند و دربارۀ یک موضوع دیگر حرف میزنند؟» باز به صحبت خود ادامه داد و گفت:
- اما من فکر میکنم از نظر خود شما و از نظر روابطی که با مدیران کارخانه دارید بیشتر به صلاح شماست که عین حقیقت را برای من تعریف کنید. اگر راستش را بگویید من نه به کارخانه و نه به روسای کارخانه گزارش نخواهم داد.
پسر جوان با ناراحتی سنگینی خود را از روی یک پا به روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- شما از طرف آنها امدهاید؟ بله، من خودم باید تا به حال فهمیده باشم که آدم بدبختی هستم. از روز اول همینطور بودم. هرگز شانس نداشتم. همیشه بد میآوردم.
یک نوع احساس دلسوزی نسبت به خود در صدایش موج زد، صدا در گلویش لرزید و شکست و تبدیل به نالۀ غم انگیزی شد. بلاک با خود فکر کرد: این همان بچهایست که میخواست دنیا را نجات بدهد، هنوز خودش را هم نتوانسته نجات بدهد تا اقلا در کاری که پیدا کرده است امین و درستکار باشد. آن وقت گفت:
- من به خاطرات کودکی شما کاری ندارم، فقط به گذشتۀ بسیار نزدیک شما و ملاقاتی که با خانم فارن کردید علاقمندم. شاید خبر نداشته باشید که این خانم مرده است.
توم سمیث سرش را تکان داد و گفت:
- بله، خبر مرگ او را در یکی از روزنامههای عصر خواندم، و همین خبر بود که مرا در اجرای آن فکر مصمم کرد. چون دیگر نمیتوانست مرا لو بدهد.
بلاک پرسید:
- اجرای کدام تصمیم؟
توم سمیث گفت:
- تصمیم برداشتن پول چک برای خودم و پاره کردن دستوری که خانم فارن در دفتر فروش برای ساختن نیمکتها نوشته بود. این هر دو کار را به آسانی انجام دادم.
بلاک سیگارش را میکشید و همانطور که به حرفهای این جوان گوش میداد منظرۀ چادرهای رازک چینها و کامیونهای مخصوص حمل رازک و مزارع وسیعی که رازک در میان آنها روییده بود، صدای قهقهه رازک چینها و بوی تند آبجو تازه که در آنجا به مشام میرسید در نظرش مجسم شد، و در این میان پسرک حیلهگر و متقلبی را دید که درست شکل همین توم سمیث بود و خود را در پشت یکی از کامیونها مخفی کرده و در انتظار فرصتی بود تا مری بیگناه را در آغوش کشد و به او تجاوز کند. و آن وقت در حالی که سرش را به آهستگی تکان میداد گفت:
- خوب، این کار را به آسانی انجام دادی، باز هم تعریف کن بعد چه شد؟
سمیث که تقریبا ترسش ریخته بود واحساس آرامشی میکرد ادامه داد و گفت:
- خانم فارن نامش در لیست نجیب زادگان بزرگ این محل نوشته شده بود. و مخصوصا به من گفته بودند که او تمول سرشاری دارد. به من گفتند برای گرفتن دستور نزد او بروم. وقتی رفتم پیش خدمت مرا به اطاق خانم هدایت کرد و من کاتالوگی را که همراه برده بودم به دست خانم دادم، او مدتی آن را ورق زد و عاقبت دو نوع نیمکت را انتخاب کرد، بعد تقاضای چک کردم، او هم فورا چکی نوشت و به دستم داد. غیر از آنچه گفتم هیچ چیز میان ما اتفاق نیفتاد.
بلاک گفت:
- بگذارید ببینم، آیا خانم فارن با شما بیش از حد معمول مهربان نبود؟ آیا هیچ توجه خاصی نسبت به شما ابراز نکرد؟
توم سمیث گفت:
- توجه خاص؟ نسبت به من؟ چطور ممکن بود خانمی مثل او به من توجه خاصی داشته باشد؟ من پسر بچۀ بیاهمیتی بودم که رفته بودم به او مبل بفروشم.
بلاک با سماجت ادامه داد:
-- دیگر حرفی با شما نزد؟
- نه، فقط کاتالوگ را از دست من گرفت، مدتی صفحات آن را به هم زد، و من با کمال ادب ایستاده بودم تا او نوع مبلی را که میخواهد انتخاب کند، بعد با مداد کنار دو نوع از مبلهایی که پسندیده بود علامت گذاشت. من خواهش کردم اگر ممکن باشد چک را در وجه حامل بنویسد، او از آن صورتهای گنگ و بیروح داشت که هر کس به آسانی میتوانست فریبش بدهد. و بیآنکه کوچکترین تغییری در حالت صورتش پیدا شود پشت میز نشست و چکی در وجه حامل نوشت.
وجه چک بیست پاوند بود. ده پاوند برای هر یک از نیمکتها چک را گرفتم و خداحافظی کردم و او زنگ زد و پیشخدمت آمد و مرا به خارج راهنمایی کرد. از همانجا رفتم و وجه چک را وصول کردم. پول را در جیبم گذاشتم، اما هنوز هم تردید داشتم که پول را برای خودم بردارم. اما وقتی خبر مرگ خانم فارن را در روزنامه خواندم، با خود گفتم: «به به ... چه شانسی!» اقای بلاک، شما نمیتوانید مرا برای این کار سرزنش کنید. این اولین شانسی بود که من در زندگی آوردم و توانستم پول مفتی به دست بیاورم و هیچکس نفهمد.
بلاک سیگارش را خاموش کرد و گفت:
- بله، اولین شانس شما بود، اما شما با نادرستی و خیانت آن را از بین بردید، و زندگی و ایندۀ خود را به خطر انداختید. راستی آیا از خودتان خجالت نکشیدید؟
توم سمیث گفت:
- اتفاقا من فکر میکنم تا کسی گیر نیفتد نباید خجالت بکشد.
آن وقت لبخندی زد، این لبخند صورت رنگ پریدۀ موش خرمایی را روشن کرد، و آن چشمهای آبی کمرنگ او گودتر شد. بلافاصله آن حالت تزویر و خیانت صورتش را ترک کرد و به جای آن نور بیگناهی عجیبی در چهرهاش درخشید و گفت:
- میبینم که این دفعه حقهای که زدم نگرفت و مچم باز شد، دفعۀ دیگر راه بهتری پیدا میکنم که هیچ کس نفهمد.
بلاک با تمسخر گفت:
- بله توم سمیث، سعی کن دنیا را نجات بدهی.
توم با تعجب پرسید:
- ها؟ چه گفتید؟
بلاک خداحافظی کرد و خوشبختی او را از خدا خواست و همانطور که از در منزل بیرون آمد و در پیاده رو راه افتاد متوجه شد که توم سمیث آمده دم در و با دقت مواظب اوست.
آن روز بعد از ظهر بلاک برای دادن گزارش نزد سرجان فارن رفت، اما قبل از آنکه او را در اطاقش ملاقات کند از پیش خدمت مخصوص منزل تقاضا کرد که در یک اطاق تنها چند کلمهای با یکدیگر حرف بزنند. با هم به اطاق پذیرایی رفتند. بلاک گفت:
- خوب، شما فروشنده سیار را به این اطاق آوردید و او را با خانم فارن تنها گذاشتید، بعد از پنج دقیقه یا بیشتر خانم زنگ زد و شما فروشنده سیار را به خارج راهنمایی کردید. بعد از آن شما دو مرتبه نزد خانم برگشتید و گیلاس شیر او را آوردید. آیا درست است؟
پیش خدمت گفت:
- کاملا درست است ارباب.
- وقتی شما با گیلاس شیر وارد اطاق شدید خانم فارن مشغول چه کاری بود؟
- درست در همین جایی که شما الان ایستادهاید ایستاده بود و به کاتالوگ خیره شده بود.
- حالش کاملا طبیعی و مثل همیشه بود؟
- بله ارباب، کاملا طبیعی بود.
- خوب، بعد چه شد؟ البته قبلا هم این سوالات را از شما کردهام، اما میخواهم قبل از دادن گزارش به سرجان یک بار دیگر تمام این جزئیات را بررسی کنم.
پیش خدمت با حرکت سر حرف او را تایید کرد و گفت:
- گیلاس شیر را به دست خانم دادم. گفتم با راننده امری ندارید؟ و او گفت نه، بعد از ظهر سرجان خودش مرا به گردش خواهد برد و با راننده کاری ندارم. ان وقت مبلهایی را که انتخاب کرده بود در کاتالوگ به من نشان داد و گفت این دو نوع را دستور دادم بسازند. من هم خیلی از مبلها تعریف کردم و گفتم خریدن آنها لازم بود. در این موقع او کاتالوگ را روی میز گذاشت و به طرف پنجره رفت و گیلاس شیر را برداشت تا بنوشد.
- آیا هیچ حرف دیگر نزد؟ مثلا اشارهای به فروشندۀ سیار که کاتالوگ را برایش آورده بود نکرد؟
- نه ارباب، خانم اشارهای نکرد، اما یادم هست که من درست موقعی که میخواستم از اطاق خارج شوم چیزی درباره او گفتم، ولی مطمئنم که خانم حرف مرا نشنید، برای این که جوابم را نداد.
- چه گفتید؟
چون خانم از شوخی خوشش میامد من هم به شوخی گفتم اگر این فروشنده یک بار دیگر به اینجا بیاید من او را از موهای قرمز رنگش خواهم شناخت. درست مثل هویچ کوچولوست و در را بستم و به اطاق خودم رفتم.
بلاک گفت:
- متشکرم، کافیست.
بلاک کنار پنجره ایستاده بود و منظره باغ را تماشا میکرد که سرجان فارن وارد اطاق شد و گفت:
- من در کتابخانه منتظر شما بودم، ایا خیلی وقت است اینجا هستید؟
بلاک گفت:
- نه، فقط چند دقیقه است.
- خوب، بگویید ببینم نتیجه چه بود؟
- نتیجه همان است که بود، سرجان.
- یعنی میخواهید بگویید درست در همان نقطهای هستیم که از انجا راه افتادیم؟ آیا نمیتوانید دلیلی به من ارائه بدهید که بدانم زنم برای چه خودش را کشت؟
- هیچ دلیلی موجود نیست. جز این که عاقبت به این نتیجه رسیدهام که نظریه دکتر در این مورد کاملا درست بوده است. یک عامل ناگهانی که مربوط به وضع خود خانم فارن بوده او را به اطاق اسلحۀ شما کشانیده، در آنجا او هفت تیر شما را برداشته و خودکشی کرده است. او زن خوشبختی بود، از زندگی با شما منتهای رضایت را داشت، و همان طور که خود سرجان اگاهند و همۀ مردم هم میدانند، او زنی بود که کوچکترین لکهای در زندگیش وجود نداشت، برای عملی که او انجام داده مطلقا دلیلی وجود ندارد.
سرجان گفت:
- خدا را شکر میکنم.
بلاک قبل از این ماجرا اطمینان داشت که آدم احساساتی و رقیق القلبی نیست، اما حال دیگر نمیتوانست چنین اطمینانی داشته باشد.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.