ساعت نه و نیم شب بعد از نوشیدن چند گیلاس جین، یک بطری شراب و به دنبال آن چند گیلاس براندی دیگر به حرف آوردن خانم دکتر کار مشکلی نبود، بلکه ساکت کردن او خیلی مشکل به نظر میرسید. جزئیات وضع حمل خانمها و وظائف ماماها را چنان مو به مو شرح میداد که بلاک سرگیجه گرفته بود.
یک بار صحبت او را قطع کرد و گفت:
- چه خوب است شما خاطرات خودتان را بنویسید و منتشر کنید.
و خانم دکتر گفت:
- البته این کار را خواهم کرد اما بعد از رسیدن به سن بازنشستگی.
بلاک ادامه داد:
- البته اسم هیچ یک از خانمها را در این یادداشتها ذکر نخواهید کرد، چون همۀ آنها زنان شوهردار نبودهاند، اگر هم چنین ادعایی بکنید من باور نمیکنم.
خانم دکتر اولین گیلاس برندی را در حلق خود خالی کرد و گفت:
- قبلا که به شما گفتم ما همه نوع زن در این زایشگاه داشتهایم از این موضوع وحشت نکنید چون ما در عین حال خیلی هم محتاط و راز نگهداریم.
بلاک گفت:
- من در این دنیا از هیچ چیز وحشت ندارم، زنم «پرل» هم همین طور است.
خانم دکتر لبخندی زد و گفت:
- البته شما خانم خود را خوب میشناسید، اما چقدر جای تأسف است که اکثر شوهرها اینطور نیستند و کاملا از کارهای پنهانی زنان خود بیخبرند.
و بعد با صمیمیت به جلو خم شد و گفت:
- ما در زایشگاهمان کمتر اتفاق میافتد که زنی را برای سقط جنین بپذیریم، اگر بگویم که بعضی خانمها برای انداختن بچۀ خود چه پولهای سرسامآوری میپردازند باور نمیکنید. البته مقصودم خانمهای باوفا و نجیبی مثل خانم شما نیست، بلکه ان زنهایی را میگویم که یک بار لغزیده و برای همیشه از راه عفاف بیرون رفتهاند. اینها برای انداختن بچههای نامشروعشان به ما رجوع میکنند، ولی ظاهرا این طور وانمود میکنند که با اطلاع شوهر خود نزد ما آمدهاند و به هیچ وجه موضوع محرمانهای در میان نیست، اما هرگز نمیتوانند مرا با این حرفها فریب بدهند. چون من سالیان درازیست که مشغول این بازی هستم. بارها زنانی به زایشگاه امده و ادعا کردهاند که خانم فلان شخص هستند، در حالی که شوهر آنها تصور میکرده برای استراحت به جنوب فرانسه رفته اند و کوچکترین اطلاعی از آمدنشان نزد ما نداشته است.
بلاک دستور دو «برندی» دیگر داد و گفت:
- تکلیف این بچههای نامشروع چه میشود؟
خانم دکتر جواب داد:
- خیلی ساده است، در این گوشۀ دنیا که ما زندگی میکنیم مادران بسیاری هستند که فقیرند و در برابر هفتهای 25 شیلینگ باکمال میل حاضرند این قبیل بچهها را قبول کنند تا به سن مدرسه برسند. اینها هیچ سوالی هم دربارۀ بچههایی که می پذیرند نمیکنند. بعضی اوقات من عکس مادران حقیقی این بچهها را به مناسبتی در روزنامهها میبینم، و بلافاصله عکس را به خواهر روحانی زایشگاه نشان میدهم و مدتی از ته دل با هم میخندیم، آن وقت به او میگویم: «به یاد داری همین زن در اطاق سزارین چه وحشت و اضطرابی داشت؟ کوچکترین اثری از این لبخند غرورآمیز بر لبانش نبود» به هر حال من در یکی از همین روزها شروع به نوشتن خاطراتم خواهم کرد و با کمال جرأت میتوانم بگویم که این یادداشتها را مثل ورق زر خواهند خرید.
خانم دکتر سیگار دیگری از قوطی سیگار بلاک برداشت.
بلاک گفت:
- من هنوز در فکر زایمان زنم و سن کم او هستم، راستی بگویید ببینم جوانترین زنی که تاکنون در زایشگاه شما وضع حمل کرده چه سنی داشته است؟
- خانم دکتر به فکر کوتاهی فرو رفت، لحظهای مکث کرد، دود سیگار را بلعید و به هوا فرستاد و بعد گفت:
- شانزده، پانزده، بله درست پانزده سال داشت و حامله بود. چه ماجرای غمانگیزی بود. سالهای درازی از آن موقع گذشته است.
بلاک گفت:
- تعریف کنید، میل دارم این ماجرای را بشنوم.
خانم دکتر گیلاس برندی را سرکشید و گفت:
- دختر یک خانواده متمول و خوشبخت بود، هر قدر پول میخواستم پدرش حاضر بود بدون معطلی بپردازد. اما من راهزن نبودم که بخواهم کسی را بچاپم. همان پولی را که حق معمولم بود از او خواستم، از این رفتار من بیاندازه خوشش آمد و گفت: «چقدر خوشحالم از اینکه دخترم را به دست زنی چون شما میسپارم.» و با این همه مقداری زیادتر از آنچه خواسته بودم پرداخت، دخترش را درست پنج ماه در اینجا نگه داشتم، در حالی که این کار کاملا بر خلاف مقررات بود و هرگز سابقه نداشت، ولی چون پدرش میگفت یا باید در زایشگاه بماند یا او را در خانه زندانی خواهد کرد، به اندازهای دلم به حال دختر بیچاره سوخت که تصمیم گرفتم او را نزد خودم نگهدارم.
بلاک پرسید:
- این حادثه چگونه اتفاق افتاده بود؟
- پدرش میگفت دختر در مدرسۀ مختلط حامله شده است. اما من هرگز این دروغ بزرگ را باور نکردم. حیرت آور این بود که دختر بیگناه خودش از همه چیز بیخبر بود، هر چه از او میپرسیدیم مطلقا معنی حرفهایمان را نمیفهمید و نمیدانست چطور حامله شده است. من معمولا به هر نحوی شده حقیقت را از دهان مریضهایم میکشم بیرون، ولی این دختر به اندازهای بیگناه و بیآلایش بود که حتی یک کلمه هم در این مورد نمیدانست و نمیتوانست جواب بدهد.
میگفت: «پدرم میگوید این بزرگترین ننگی است که ممکن است برای دختری پیش بیاید. اما من از این حرف او هیچ چیز نمیفهمم.»
پیش خدمت صورت حساب را آورد و بلاک با تکان دادن دست او را رد کرد.
بلاک دستور قهوه داد و گفت:
- چه داستان وحشتناکی!
خانم دکتر که احساسات انسانیش سخت تحریک شده بود و احساس تفاهم بیشتری میکرد بیآنکه حتی لب تر کند به صحبت خود ادامه داد و گفت:
- من و خواهر روحانی چنان شیفتۀ این دختر بیگناه شده بودیم که گفتنی نیست. اگر بدانید چه دختر شیرینی بود و چه طبع مهربانی داشت. آن شب من و خواهرم چقدر خوشحال شده بودیم از اینکه درست در موقع وضع حمل او ستاره درست مقابل پنجرۀ اطاقش قرار گرفته بود. دیدن این ستاره درد او را تسکین داد و زاییدنش را به مراتب آسانتر کرد چون فکرش متوجه دنیای دیگری شده و خودش را کاملا از یاد برده بود و از آنچه در اطرافش میگذشت خبر نداشت.
خانم دکتر قهوۀ خود را نوشید و به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- خوب، من دیگر باید بروم، فردا صبح ساعت 8 یک سزارین داریم و به این جهت من شب را باید خوب بخوابم.
بلاک گفت:
- اول داستانتان را تمام کنید، آخر این ماجرای به کجا رسید؟
- عاقبت بچه به دنیا آمد و همانطور که مادرش حدس میزد پسر بود. من هرگز منظرهای زیباتر از این ندیده بودم که این دختر بچه روی تختخوابش مینشست و بچهاش را میان بازوانش میگرفت. درست مثل عروسکی بود که نمیتواند یک کلمه حرف بزند. تنها کلمهای را که پشت سر هم با ذوق و اشتیاق تکرار میکرد و باز از سر میگرفت این بود: «ای خانم دکتر... ای خانم دکتر ....» خدا میداند که من زیاد نازکدل و احساساتی نیستم، اما باور کنید که بارها من و خواهر روحانی به خاطر این دختر گریستیم.
اما این را هم به شما بگویم که هر کس مسئول این جنایت بوده موهای قرمز داشته است. خوب به خاطر دارم که موهای بچه به اندازهای قرمز بود که من نام او را «هویج کوچولو» گذاشته بودم، و این اسم چنان به او میآمد که همه حتی مادر بیچارهاش هم او را به همین اسم صدا میکرد. هرگز دلم نمیخواهد که دو مرتبه آن لحظهای بیفتم که این بچه را از مادرش جدا کردیم.
بلاک با تعجب پرسید:
- او را از مادرش جدا کردید؟
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیدلیل - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.