Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بی‌دلیل - قسمت یازدهم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

بی‌دلیل - قسمت یازدهم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

بلاک در دل گفت: «من باید از تو تشکر کنم»

این ملاقات خیلی برای او مفید واقع شد. دختر بابا هریس خیلی بیش از پدرش به حل معمای او کمک کرد. رازک چین‌ها و ابجو، چقدر خوب شد. پس آقای جانسون مدیر مدرسۀ سنت بیز حق داشت. پسر‌های مدرسۀ او کاملا بیگناه بودند. زمان این حادثه هم درست با آغاز بیماری مری تطبیق می‌کند. چه حادثۀ نفرت انگیزی. بلاک پایش را از روی کلاچ اتومبیل برداشت و حرکت کرد. از وسط دهکدۀ لونگ کامن گذشت و به سوی مغرب رفت. حالا تنها موضوع مهم این بود که کشف کند مری وارنر در چه مرحله‌ای حافظۀ خود را از دست داده است. در این که او از جشن آن شب رازک چین‌ها و بلایی که در آنجا به سرش آمده بود هیچ چیز به یاد نمی‌آورد شکی نبود. فقط این دو دختر بچه با آن سرگیجه و مستی شدید توانسته‌اند خودشان را با منتهای سرعت به منزل برسانند تا رازشان کشف نشود و هیچکس نفهمد بدون اجازه به دیدن رازک چین‌ها رفته‌اند.

از طرفی آقای جانسون مدیر سنت بیز هم ضمن دفاع پر حرارت خود از مدرسه‌اش به بلاک گفته بود که هیچگونه شکی ندارم که مری وارنر به کلی از وضعی که برایش پیش آمده بود بی‌خبر بود.

وقتی مامای مدرسۀ سنت بیز به این راز پی برده و به مری خبر داده بود حامله است، مری وارنر مدتی بهت زده به صورت او خیره شده و بعد گفته بود:

- مقصودتان چیست خانم؟ من هنوز به سن بلوغ نرسیده و ازدواج هم نکرده‌ام. آیا می‌خواهید بگویید که من هم مثل مریم مسیح که در انجیل نوشته حامله شده‌ام؟

این دختر بیگناه مثل یک فرشته بود و کوچکترین اطلاعی از حقایق زندگی نداشت.

دکتر مدرسه هم بلافاصله قدغن کرده بود که بی‌درنگ بازجوئی از مری را موقوف کنند و دیگر مطلقا در این مورد با او حرفی نزنند. بعد دنبال پدرش فرستاده بودند. و او هم آمده و مری وارنر را از مدرسه برده بود.

این خلاصۀ ماجرایی بود که اقای جانسون مدیر مدرسۀ سنت بیز دربارۀ مری وارنر برای بلاک شرح داده بود و شورای رئیسۀ سنت بیز هم آن را تایید کرده بودند.

بلاک متحیر مانده بود که پدر مری بعد از پی بردن به این جریان به دخترش چه گفته است! رفته رفته این سوء ظن در او پیدا شد که کشیش به اندازه‌ای در بازجویی مری و فشار آوردن به او افراط کرده که او دچار تب مغزی شده و حافظه‌اش را از دست داده است. چنین ضربه‌ای کافیست که عقل هر بچه‌ای را ذایل کند و حافظه‌اش را از بین ببرد. بلاک با خود فکر کرد: «باید صبر کنم، همه چیز در «کارن لیث» روشن خواهد شد و آخرین قسمت معما را در آنجا حل خواهم کرد.»

تنها اشکال کار بلاک این بود که دیگر خودش هم نمی‌دانست پی چه چیز می‌گردد و به کجا می‌رود. چون تقریبا اطمینان داشت که هنری وارنر در آن شهر نام دخترش و خانواده‌اش را تغییر داده است.

کارن لیث یک بندر کوچک ماهیگیری در کرانه‌های جنوب بود. بدون تردید طی این نوزده سال تغییرات محسوس کرده و بزرگتر شده بود، چون در آنجا سه هتل درجۀ اول وجود داشت. ویلاهای زیادی در نقاط مختلف شهر ساخته بودند، و این‌ها همه نشان می‌داد که مردم این شهر رفته رفته شکار جهانگردان را به شکار ماهی ترجیح می‌دهند.

خانوادۀ ساختگی بلاک یعنی پسرش و دخترش بار دیگر به همان سرزمین افسانه‌ای که از آنجا بیرون آمده بودند، رفتند و گم شدند. و بلاک هم دو مرتبه همان مرد تازه ازدواج کرده‌ای شد که اخیرا دختر هیجده‌ساله‌ای را گرفته بود و در انتظار نخستین کودک خود به سر می‌برد. وقتی وارد کارل لیث شد و به زایشگاه‌ها رجوع کرد رفته رفته در موفقیت خود تردید پیدا کرد.

اما باز هم ناامید نشد. فقط یک زایشگاه در کارل لیث باقی مانده بود که اختصاص به زایمان‌های استثنایی نظیر همین مورد مری وارنر داشت. این زایشگاه «چشم انداز» دریا نامیده می‌شد و در قسمت بالای بندر روی لبۀ دماغه قرار داشت.

بلاک اتوموبیلش را مقابل دیواری نگه داشت، پیاده شد و به طرف در جلو زایشگاه رفت، زنگ زد و تقاضای ملاقات مدیرۀ زایشگاه را کرد. پرستارها مشغول آماده کردن اطاقی برای وضع حمل تازه‌ای بودند.

او را به اطاق پذیرایی خصوصی مدیرۀ زایشگاه بردند که زن کوچک و چاق و خوشگلی بود. بلاک بلافاصله با استفاده از سرعت انتقال و نیروی تخیل خویش تصمیم گرفت نام زن ساختگی خود را «پرل» بگذارد تا بیشتر مورد توجه خانم دکتر قرار گیرد.

خانم دکتر زن بسیار ساده و بی‌تکلفی بود و به این سبب بلاک از همان لحظۀ اول چنان احساس صمیمت کرد که گویی در خانۀ خودش نشسته است. خانم دکتر پرسید.

- منتظر مژدۀ مسرت بخشی هستید، بچه کی به دنیا خواهد آمد؟

بلاک گفت:

- در ماه مه انتظار او را داریم، فعلا خانمم نزد پدر و مادر خود رفته، و چنانکه می‌بینید من به تنهایی به این سفر کوچک آمده‌ام. اطباء گفته‌اند وضع حمل حتما باید در کنار دریا انجام گیرد، و چون ما ماه عسلمان را هم در اینجا گذرانده‌ایم هر دو احساساتی شده‌ایم و بیشتر میل داریم کودکمان در همین جا به دنیا بیاید.

و بلافاصله برای جلب اعتماد بیشتر خانم لبخند احمقانۀ یک پدر خوب و تازه داماد‌ خوشبین بر لبانش ظاهر شد.

خانم دکتر که زن شوخ و بی‌پروائی بود گفت:

- پس دوباره می‌خواهید به صحنه‌ای که جنایت در آنجا انجام گرفته برگردید، ها؟

و به دنبال این حرف خنده‌ای از ته دل کرد و ادامه داد:

- اما بدانید که همۀ بیماران این زایشگاه هم مثل شما به گذشتۀ خود علاقه ندارند، این همه توجه شما به گذشته تعجب آور است.

بلاک سیگاری به او تعارف کرد، خانم سیگار را گرفت و دود آن را با آرامش خاصی بلعید و بیرون داد. آن وقت بلاک گفت:

- البته زن من دختر با شهامتی است و مطلقا از چیزی نمی‌ترسد، اما این را هم بگویم که او خیلی از من جوانتر است و تازه پا به هیجده سالگی گذاشته است. این تنها چیزیست که مرا از وضع حمل او می‌ترساند. راستی آیا فکر نمی‌کنید برای دختری به سن او هنوز زاییدن خیلی زود است؟

خانم دکتر دود غلیظی از سیگار خود به هوا فرستاد و گفت: استخوان‌هایشان کاملا سفت نشده و عضلاتشان چندان پیچیده و محکم نیست. این زن‌های مسن هستند که وضع حملشان برای من سردرد می اورد. در سی و پنج سالگی برای زاییدن می‌آید اینجا و تازه خیال می‌کنند به پیک نیک رفته‌اند. ولی ما خیلی زود حقیقت را به آن‌ها می‌فهمانیم. راستی آیا خانم شما تنیس بازی می‌کند؟

- نه، هیچوقت تنیس بازی نکرده است.

- خدا را شکر، چون هفتۀ گذشته دختری را برای وضع حمل به اینجا آورده بودند. او قهرمان محلی تنیس «نیوکووی- Newquay» بود و چنان عضلات قوی و ورزیده‌ای داشت که وضع حملش درست سی و شش ساعت طول کشید. وقتی بچه به دنیا آمد من و خواهرم هر دو از حال رفتیم.

- خود دختر چه حالی داشت؟

- حالش خوب شد.

- آیا تا به حال زنی به جوانی زن من که هیجده سال داشته باشد برای وضع حمل به اینجا آمده است؟

خانم دکتر گفت:

- از این جوانتر هم داشته‌ایم، در میان زنان بارداری که به ما رجوع می‌کنند هر سن و سالی بخواهید داریم. از چهارده ساله تا چهل و پنج ساله، در حالی که غالب آن‌ها هم ماه عسل خوب و مطبوعی نداشته‌اند. راستی آیا میل دارید بعضی از نوزادان مرا ببینید؟ پسر کوچولویی داریم که درست یک ساعت قبل به دنیا آمده و خواهرم مشغول آرایش و شستن اوست تا وقتی او را نزد مادرش می‌برند خوشگلتر باشد.

بلاک خود را برای چنین بازدید طاقت فرسایی آماده کرده بود، در عین حال خوب می‌دانست که باید یک بار او را به شام دعوت کند. لحظه‌ای بعد به دنبال خانم دکتر راه افتاد و تمام قسمت‌های زایشگاه را بازدید کرد. خانم دکتر او را به اطاق دو مادری که در حال وضع حمل بودند برد، و چند مادر دیگر را هم که زایمانشان تمام شده بود به او نشان داد، و هنگامی که بچه‌های تازه به دنیا آمده، عمل زایمان و شستشوی رحم مادر‌ها و نوزادان را از نزدیک دید چنان حالش به هم خورد که در دل دعا کرد هرگز بچه‌دار نشود.

عاقبت اطاقی را که رو به دریا بود برای وضع حمل زن ساختگی خود «پرل» انتخاب کرد و نام او را در دفتر وضع حمل زایشگاه برای ماه مه نوشت، حتی بیعانه‌ای هم به دفتر زایشگاه پرداخت، و بعد خانم دکتر را به شام دعوت کرد.

خانم دکتر گفت:

- چقدر شم مهربانید، دعوتتان را با کمال میل می‌پذیرم. رستوران «سموگلر- Smuggler» گرچه جای کوچکی است و از بیرون خیلی محقر به نظر می‌اید اما «بار» این رستوران در «کارن لیث» نظیر ندارد.

بلاک گفت:

- در این صورت در همانجا شام خواهیم خورد.

برای ساعت هفت بعد از ظهر وعدۀ ملاقات گذاشتند و از یکدیگر جدا شدند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بی‌دلیل - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3777
  • بازدید دیروز: 3735
  • بازدید کل: 23958532