Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بی‌دلیل - قسمت هفتم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

بی‌دلیل - قسمت هفتم (اثر: دفنه دوموریه، ترجمه: هوشنگ مستوفی)

او مهربان‌ترین زنی بوده که مردم به یاد دارند. همیشه در فکر بیچارگان بوده، در رافت و رحمدلی نظیر نداشته، دخترش مری هم درست مثل خودش بوده است.

- آیا این دختر در مرگ مادرش خیلی غصه خورده بود؟ هیچکس به یاد نمی‌آورد. فقط می‌توانستند بگویند که غصه و اندوه او از مرگ مادرش چندان زیاد هم نبود. چون او تمام روز‌های هفته را در شبانه روزی مدرسه می‌گذارند و فقط تعطیلات را به خانه می‌آمد. یکی دو نفر به خاطر داشتند که این دختر خوشگل بعضی روز‌ها سوار دوچرخۀ کوچکش می‌شد و گردش می‌کرد. همان باغبان با زنش در منزل هنری وارنر کار می‌کردند. نام این باغبان «هریس Harris» بود و مردم به او می‌گفتند «بابا هریس». این بابا هریس هرگز شب‌ها برای خوشگذرانی به میان مردم نمی‌آمد. کارش جمع کردن درخت و گل بود. او در یک کلبۀ نزدیک کلیسا زندگی می‌کرد. زن او هم مرده بود. او حالا با دخترش که عروسی کرده در یک جا زندگی می‌کنند. در عین حال گلباز بزرگی هم بود و هر سال گل سرخهایش در نمایشگاه گل هامپشایر جایزه‌های اول را میبرد.

بلاک در اینجا هم آنچه می‌خواست به دست آورد و بلند شد. هنوز هوا روشن بود. بلافاصله از نقش شغل ساختگی «نویسندۀ کلیسا‌های قدیمی» بیرون آمد و نقش یک گردآورندۀ باذوق گل سرخ در هامپشایر را به عهده گرفت. بابا هریس بیرون کلبه‌اش ایستاده بود و چپق می‌کشید. گل سرخ‌های درشت از بالای چپر باغ به طرف بیرون آویزان شده بود. بلاک ایستاد و شروع به تعریف و تحسین گل‌ها کرد. از همین جا سر صحبت باز شد. تقریبا یک ساعت طول کشید تا او توانست صحبت را از گل سرخ به کشیش‌های قبلی، و از کشیش‌های قبلی به هنری وارنر، و از هنری وارنر به خانم وارنر، و از خانم وارنر به مری وارنر بکشاند، اما بر خلاف تصور خودش در اینجا چیز قابل توجهی به دست نیاورد، همان داستانی را که در دهکده برایش گفته بودند دو مرتبه شنید.

هنری وارنر فقید مرد سختگیری بود، دوستی سرش نمی‌شد و بسیار از خودش راضی بود. به باغ کلیسا و زیبایی آن کوچکترین علاقه‌ای نداشت. درست مثل یک تکه چوب بود. اما اگر شما خطایی می‌کردید آن وقت مثل یک تن آجر روی سرتان خراب می‌شد. خانمش با او خیلی تفاوت داشت. مرگ او چه مصیبت بزرگی بود. مری کوچولو دختر خوبی بود. مادر مری عاشق و شیفتۀ دخترش بود. در این زن ذره‌ای غرور و خودبینی وجود نداشت.

بلاک در حالی که از توتون پیپ خود به هریس تعارف می‌کرد گفت:

- گمان می‌کنم مرحوم هنری وارنر اینجا را برای آن ترک کرد که بعد از مرگ زنش کاملا تنها مانده بود؟

- نه، مسافرت او به هیچ وجه با این موضوع ارتباط نداشت بلکه تنها به خاطر سلامت دخترش میس مری بود که بعد از ابتلاء به «تب روماتیک» چنان بیمار شد که پدرش مجبور شد او را از انگلستان خارج کند. از اینجا مستقیما به کانادا رفتند و ما دیگر هرگز چیزی دربارۀ آن‌ها نشنیدیم.

بلاک گفت:

- تب روماتیک؟ چه بیماری نفرت انگیزی.

بابا هریس گفت:

- خواباندن بچه در اینجا هیچ فایده نداشت، زن من همیشه هوای اطاق را یکنواخت نگه می‌داشت و مواظب همه چیز بود، درست همانطور که در زمان زندگی خانم وارنر عادت کرده بود، میس مری این بیماری را از مدرسه گرفت، و من خوب به یاد می‌آورم که در همان موقع به زنم گفتم که آقای هنری باید معلمین را به علت مسامحه‌ای که کرده‌اند تعقیب کند. چیزی نمانده بود بچه از این بیماری بمیرد.

بلاک گل سرخی را که بابا هریس برایش چیده بود گرفت آن را به جا دکمۀ کتش فرو کرد و پرسید:

- چرا پدر مری مسئولین مدرسه را به خاطر این پیامد تعقیب نکرد؟

باغبان گفت:

- او هرگز به ما نگفت که آیا آن‌ها را تعقیب کرده است یا نه، تنها چیزی که به ما گفت این بود که دستور داد تمام اسباب و وسایل زندگی میس مری را جمع کنیم و به آدرسی که در «کورنوال- Cornwall» داده بود بفرستیم، بعد هم اثاث خودش را جمع کرد، روپوش مبل‌ها را کشید که از گرد و خاک محفوظ بماند و قبل از آن‌که ما بفهمیم چه اتفاقی افتاده است روزی یک اتومبیل بارکش آمد و آن‌ها را برد و تحویل مغازه‌ای داد تا فروخته شود، بعد‌ها ما شنیدیم که تمام اثاث منزل او فروخته شده و چندی بعد کشیش حرکت کرد و به کانادا رفت. زن من خیلی برای میس مری مضطرب بود، با این همه نه میس مری و نه پدرش هرگز یادی از ما نکردند و یک کلمه هم برایمان ننوشتند، در حالی که ما سال‌ها خدمت آن‌ها را کرده بودیم.

بلاک تصدیق کرد که بعد از این همه خدمت رفتار بسیار بدی کرده‌اند و بعد گفت:

- پس مدرسه‌ای که مری در آن‌جا درس می‌خواند در کورن وال بود، بله؟ اما به نظر من هیچ تعجبی ندارد اگر کسی در آنجا تب روماتیک بگیرد، چون محل بد آب و هوا و مرطوبیست.

بابا هریس گفت:

- نه آقا، میس مری را برای معالجه و گذراندن دوران تقاهتش به آن‌جا بردند، گمان می‌کنم محل اقامت او «کارن لیث- Carnleath» نام داشت. میس مری به مدرسۀ «هیث Hyth» می‌رفت که در «کنت- Kent» واقع بود.

بلاک به آسانی دروغی ساخت و گفت:

- اتفاقا من هم دخترم به مدرسه‌ای در نزدیکی «هیث» می‌رود، خدا کند این مدرسه همان مدرسۀ مری نباشد. راستی اسم آن مدرسه که میس مری در آنجا درس می‌خواند چه بود؟

بابا هریس در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت:

- یادم نیست آقا، میدانید از آن زمان خیلی گذشته است. اما خوب به یاد دارم که همیشه میس مری از مناظر انجا تعریف می‌کرد و می‌گفت محل خیلی قشنگی است، درست روبروی دریا قرار گرفته، و میس مری از بودن در آنجا خیلی خوشحال بود، و از بازی‌ها و تفریحاتی که داشت لذت می‌برد.

- آها، پس مدرسۀ دختر من، آن مدرسه نیست. چون اینجا با دریا خیلی فاصله دارد راستی چقدر مضحک است که مردم همشه عصا را وارونه در دست می‌می‌گیرند و قضاوت‌هایشان عوضی است، امروز عصر من شنیدم که چند نفر در دهکده راجع به هنری وارنر صحبت می‌کردند، عجیب است که انسان اگر یک روز اسم یک نفر را یک بار بشنود به کرات دربارۀ او صحبت خواهد کرد و چندین بار دیگر هم این اسم را خواهد شنید، یکی از همین‌ها میگفت که علت مسافرت هنری وارنر به کانادا این بوده که دخترش در تصادف قطار به سختی مجروح شده است.

بابا هریس خندۀ بلند و تحقیر آمیزی کرد و گفت:

- بله، مردم وقتی یک قطره آبجو به شکمشان می‌ریزند هر چه به دهنشان بیاید می‌گویند، حادثه ترن، چه دروغ بزرگی! همه اهل این دهکده می‌دانستند که مری وارنر تب روماتیک داشت و کشیش به حدی از این بیماری دخترش ناراحت بود که مشاعرش را از دست داده بود و اظهار تاسف میکرد که چرا دختر را به ان زودی به مدرسه فرستاده است. من به عمرم هرگز کسی را ندیده‌ام که این طور از پریشانی- عقل خود را از دست بدهد. راستش را بگویم تا وقتی میس مری مریض نشده بود نه من و نه زنم هیچکدام باور نمی‌کردیم که هنری وارنر چنین عشقی به دخترش دارد. چون ظاهرا همیشه نسبت به او بی‌اعتنا و بی‌تفاوت بود. اگر بدانید این دختر شبیه مادرش بود. پس از این پیش آمد یک روز که هنری وارنر از مدرسه برگشت، صورتش حالت وحشتناکی پیدا کرده بود و همان روز به زنم گفته بود که فقط خداوند باید سرپرست این مدرسه را به خاطر این اهمال جنایتکارانه به مکافات خود برساند. کلماتی را که گفته بود عینا اینطور بود: اهمال و مسامحه جنایتکارانه.

بلاک گفت:

- شاید هم وجدان او از غفلت و اهمال خودش معذب بوده و در حالی که ظاهرا سرپرست مدرسه را نفرین می‌کرده در دل به خودش نفرین و لعنت می‌فرستاده است.

بابا هریس گفت:

- بله، حق با شماست، شاید هم این طور بود، چون او همیشه در جستجوی خطاهای دیگران و ایراد گرفتن به آن‌ها بود خداوند خودش را این طور گرفتار کرد تا بلکه متوجه شود که همه کس ممکن است اشتباه بکند.

بلاک متوجه شد که وقت آن رسیده است که بار دیگر صحبت را از هنری وارنر به گل سرخ بکشاند. پنج دقیقه دیگر هم برای آن که وقت بگذراند حرف‌های بی‌سر و ته زد، یاد داشت‌هایی درباره گل سرخ و طریق کاشتن آن‌ها برداشت، با پیرمرد خداحافظی کرد و به مهمانخانه برگشت، آن شب را خیلی خوب خوابید و فردا صبح با اولین ترن به لندن بازگشت. فکر می‌کرد که در «لونک کامن» بیش از این اطلاعاتی به دست نخواهد اورد. بعد از ظهر همان روز با ترن به «هیث» رفت. اما در این سفر دیگر مزاحم کشیش محلی نشد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بی‌دلیل - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3694
  • بازدید دیروز: 3735
  • بازدید کل: 23958449