بلاک گفت:
- من به هیچ وجه شما را سرزنش نمیکنم، فقط هر چه میتوانید بیشتر دربارۀ این هنری وارنر اطلاعاتی به من بدهید.
- اطلاعاتی که دربارۀ او میتوانم به شما بدهم خیلی مختصر است، وقتی آمد سئوالاتی درباره سوابقم از من کرد. تنها تقاضایی که داشت این بود که از دخترش خوب نگهداری و مواظبت کنم، به هیچ وجه میل نداشت او را نزد خود بازگرداند یا حتی یک بار دیگر هم با او روبرو شود. میگفت: «قصد دارم به کانادا بروم و رابطۀ خودم را به طور کلی با گذشتهام قطع کنم.» مرا آزاد گذاشت که هر طور صلاح بدانم دخترش را بزرگ کنم و به عبارت بهتر به کلی از خود سلب مسئولیت کرد و رفت.
بلاک گفت:
- چه سوداگر بیرحمی!
میس مارش جواب داد:
- نه، نمی توان گفت بیرحم، اما به نظر میرسید خیلی مضطرب و افسرده است، مثل اینکه مسئولیت نگهداری و مواظبت از این دختر خیلی بیش از حد تواناییش بود. ظاهرا زن او هم مرده بود. آن وقت من از او پرسیدم برای چه دختر شما اینقدر علیل است؟ چون من از پرستاری- اطلاعات مختصری داشتم و ممکن بود نتوانم یک دختر بچۀ علیل و بیمار را نگهداری کنم.
اما او برایم توضیح داد که دخترش جسما علیل نیست، فقط در نتیجه تصادف وحشتناک قطار که چند ماه پیش اتفاق افتاده حافظۀ خود را به کلی از دست داده است.
به هر حال این دختر کاملا طبیعی و سالم بود، اما بعد از این حادثه و ضربهای که به او خورده بود گذشته را مطلقا فراموش کرده بود. پدرش میگفت: «حتی به یاد نمیآورد که من پدر او هستم و به همین دلیل است که میخواهم زندگی نوینی را در کشور دیگری آغاز کنم.»
بلاک با شتاب تمام این مطالب را یادداشت میکرد. به تدریج امیدی برای حل این معما پیدا میشد. سئوالاتش را ادامه داد و پرسید:
- پس شما مسئولیت نگهداری این بچه علیل را که از یک ضربۀ مغزی رنج میبرد قبول کردید فقط برای آن که زندگی خودتان را تأمین کنید، این طور نیست؟
او از این سئوال هیچ مقصود بدی نداشت، اما میس مارش سوء نیتی در آن احساس کرد و صورتش برافروخته شد و گفت:
- من به درس دادن و زندگی با بچهها عادت دارم آقای بلاک، از طرفی دوست داشتم مستقل زندگی کنم و محتاج نباشم. ولی من پیشنهاد آقای وارنر را وقتی پذیرفتم که دختر او را دیدم، از همان لحظه اول هم او شیفتۀ من شد و هم من نسبت به او احساس دلبستگی عمیقی کردم. هنگامی که برای دومین بار به دیدار من آمد مری را هم با خود آورد. غیرممکن بود کسی این دختر را ببیند و بلافاصله محبت او را در دل نگیرد. آن صورت خوشگل و کوچک، آن چشمهای درشت، و آن خلق ملایم و مهربان. او کاملا یک دختر عادی بود، فقط جوانتر از سنش به نظر میرسید. به گرمی با او شروع به صحبت کردم و پرسیدم آیا میل دارد نزد من بماند، و او با لحن شیرینی جواب داد میل دارم، و بعد دستش را با اطمینان کامل در دست من گذاشت. قبولی خودم را به آقای وارنر اعلام کردم و قرارداد بسته شد. آن روز عصر مری را نزد من گذاشت و رفت ولی بعد از آن دیگر هرگز یکدیگر را ندیدیم، و چون دختر مطلقا از گذشتهاش چیزی به یاد نمیاورد خیلی برایم آسان بود که به او بگویم خواهرزادۀ من است هر چه را من دربارۀ خودش به او میگفتم مثل وحی منزل می پذیرفت.
بلاک گفت:
- و از ان روز به بعد او حتی یک بار هم حافظۀ خود را به دست نیاورد؟
- هرگز. زندگی برای او از همان لحظهای شروع شد که پدرش در آن هتل شهر لوزان دستش را در دست من گذاشت، و در حقیقت زندگی برای من هم از همان لحظه شروع شد. باور کنید که اگر او خواهر زاده واقعی من هم بود نمیتوانستم بیشتر از آن دوستش داشته باشم.
بلاک با دقت به یادداشتهایش نگاه کرد و آنها را در جیب خود گذاشت و بعد پرسید:
- پس شما جز این که دانستید او دختر شخصی به نام هنری وارنر است هیچگونه اطلاع دیگری از گذشتهاش به دست نیاوردید و کاملا از سوابقش بیخبر بودید؟
میس مارش جواب داد:
- کاملا.
- گفتید این دختر در پنج سالگی حافظهاش را از دست داده بود؟
- میس مارش گفت:
- پنج سالگی نه، پانزده سالگی.
بلاک گفت:
- چطور پانزده سالگی؟
میس مارش دو مرتبه سرخ شد و گفت:
- ببخشید، فراموش کردم بگویم که امروز بعد از ظهر من به شما دروغ گفتم. چون همیشه به خود مری و همۀ مردم میگفتم که نگهداری او را از پنج سالگی به عهده گرفتهام. می دانید، این هم برای من آسانتر بود، هم برای مری، زیرا او مطلقا از زندگانی گذاشتهاش چیزی به یاد نمیآورد. ولی حقیقت این است که وقتی پدرش او را به من سپرد پانزده سال داشت. و حالا شما خوب میتوانید بفهمید که چرا من هیچگونه عکسی از دوران کودکی او ندارم.
بلاک گفت:
- البته میس مارش، حالا موضوع کاملا برایم روشن شد و قلبا از شما تشکر میکنم که تا این اندازه به من کمک کردید. گمان نمیکنم سرجان هم دربارۀ پول از شما سئوالی بکند، و به هر حال فعلا میتوانید مطمئن باشید که تمام قضایایی که برای من گفتید به عنوان محرمانهترین رازها نزد خودم خواهد ماند. حالا تنها چیزی را که باید بدانم این است که بفهمم خانم فارن یا «مری وارنر» پانزده سال اول زندگیش را در کجا گذرانده و این زندگی چگونه بوده است. شاید این هم به حل معمای خودکشی او کمک کند.
میس مارش زنگ زد تا ندیمهاش بیاید و بلاک را به خارج راهنمایی کند و در حالی که هوز هم نتوانسته بود آرامش خود را به دست بیاورد گفت:
- در تمام این مدت تنها یک چیز مرا رنج داده است و آن این است که حس کردهام پدر مری یعنی هنری وارنر به من راست نگفته بود. چون هرگز ندیدم که این دختر از ترن ابراز وحشتی بکند، به خصوص که در همان موقع تحقیقات دامنهداری از مردم مختلف کردم و فهمیدم که طی آن سال هیچ گونه حادثۀ ترنی در انگلستان و سایر نقاط اروپا اتفاق نیفتاده بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیدلیل - قسمت ششم مطالعه نمایید.