این بار هم با وجود خونسردی زیاد و اعصاب محکمی که داشت باز از مشاهدۀ وضع پریشان و دردناک سرجان فان خیلی متاثر شد و دلش به حال او سوخت و تصمیم به ادامۀ کار خود گرفت و به سرجان گفت:
- میدانید وقتی اینگونه حوادث پیش میآید ما حتما باید به گذشتۀ شخص مورد نظر رجوع کنیم اگرچه این گذشته زیاد هم نزدیک نباشد. من با اجازۀ شما تمام قسمتهای میز تحریر خانمتان را بازرسی کردهام، تمام نامهها و یادداشتهای او را با منتهای دقت خواندهام و در تمام این مدارک کوچکترین دلیلی که نشانۀ وجود یک ناراحتی روحی در زندگی او باشد به دست نیاوردهام.
شما به من گفته بودید که خانمتان را نخستین بار در منزل «میس مارش» در سویس ملاقات کردهاید. مری در آن زمان با خالۀ مریض و علیل خود یعنی همین «میس مارش» زندگی میکرد. این «میس ورامارش Miss Vera Marsh» تنها فرد باقیمانده از خانوادۀ مری بود که پس از مرگ پدر و مادر این دختر تربیت و نگهداری او را به عهده گرفت.
سرجان گفت:
- کاملا درست است.
بلاک ادامه داد:
- و به طوری که گفتید اینها مدتی در «سیر- Sierre» در خانۀ ییلاقی خود و بعد هم در «لوزان- Lausanne» زندگی میکردند. شما این خاله و خواهرزاده را نخستین بار در «سیر» در خانۀ دوستی که با هر سه نفر شما آشنا بود ملاقات کردید و در همان نخستین دیدار قلبتان از دیدن او فشرده شد و پس از پایان تحصیلات خود احساس کردید که سخت عاشق او شدهاید. او هم نسبت به شما همین عشق آتشین و شدید را داشت و به همین سبب از او تقاضای ازدواج کردید.
- همینطور است.
- میس مارش علاوه بر آنکه با این پیشنهاد مخالفتی نکرد خیلی هم خوشحال شد. آن وقت با او قرار گذاشتید که مخارج زنی را که بتواند به جای مری پرستاری خالهاش را به عهده بگیرد بپردازید، و چند ماه بعد در «لوزان» با او ازدواج کردید.
- باز هم درست است.
- آیا هیچ صحبتی دربارۀ آمدن خالۀ مری به انگلستان و ماندن او نزد شما نبود؟
سرجان گفت:
- نه، مری به علت دلبستگی زیادی که به خالهاش داشت خیلی دلش میخواست او به انگستان نزد ما بیاید اما پیرزن این پیشنهاد را رد کرد چون سالیان درازی بود که در سویس زندگی میکرد و آب و هوا و غذای انگلستان برایش قابل تحمل نبود. ولی ما بعد از ازدواج دوبار برای دیدن او به سویس رفتیم.
بلاک پرسید:
- آیا پس از وقوع این تراژدی نامهای از خالۀ او داشتهاید؟
سرجان جواب داد:
- البته، خودم بلافاصله خبر حادثه را برای او نوشتم: خود او هم در روزنامهها این خبر را خوانده و از وحشت غش کرده بود. در نامهاش نوشته بود هر چه فکر میکنم دلیل منطقی برای خودکشی خواهر زادهام به نظرم نمیرسید. درست یک هفته قبل از مرگش نامهای که سراپا ابراز خوشحالی و مسرت از تولد نوازد آیندهاش بود برای من نوشت و این نامه سه چهار رو به مرگش مانده به دست من رسید. میس مارش این نامه را مستقیما برای خود من فرستاده بود.
سرجان نامه را از جیبش بیرون آورد و به بلاک داد و بلاک باز پرسید:
- آیا وقتی شما سه سال قبل خانم مری را با خالهاش ملاقات کردید زندگی آرامی داشتند؟
سرجان جواب داد:
- همانطور که گفتم آنها ویلای کوچکی در «سیر» داشتند و معمولا سالی دو بار هم به لوزان میرفتند. خالۀ سالخوردۀ مری یک نوع بیماری ریوی داشت اما بیماریش آنقدر جدی نبود که احتیاج به بستری شدن در آسایشگاه داشته باشد. مری یکی از با تقویترین دخترانی بود که من دیده بودم و همین اولین صفت او بود که مرا به سویش جلب کرد. رفتار محبت آمیز و شیرین و ملایم او با خالهاش که طبعا مثل همۀ پیرزنها بهانه جو و سختگیر و کج خلق بود گاه مرا به حیرت میانداخت.
- پس به این ترتیب خانم شما به هیچ وجه اهل معاشرت نبود و حتی در میان دختران همسال خودش هم رفیقی نداشت که با او معاشرت کند؟
- نه، با هیچکس معاشرت نداشت، از این بابت ناراضی هم نبود چون طبعی بیاندازه بلند و قانع داشت.
- پس ماجرای زندگی خانم مری از دوران کودکی همین بوده است؟
- بله میس مارش تنها فرد خانوادۀ او بود که پس از مرگ پدر و مادرش تربیت او را به عهده گرفته بود. مری در آن موقع طفل کوچکی بود.
- خانم مری در موقع ازدواج با شما چند سال داشت؟
- سی و یک سال.
- آیا قبل از دیدن شما نامزدی نداشت و هیچ ماجرای عشقی برایش پیش نیامده بود؟
- به هیچ وجه، البته من گاهی در این مورد سر به سرش میگذاشتم اما او میگفت هرگز مردی را ندیده که کوچکترین التهابی در دلش به وجود آورده باشد. خالهاش هم این موضوع را تایید میکرد. به خاطر دارم وقتی ما نامزد شدیم خالهاش می گفت: «کمتر دختری در دنیا به پاکی و بیگناهی مری میتوان پیدا کرد. با آن که زیباترین صورت و مهربانترین فطرت را دارد خودش از این دو مطلب کاملا بیخبر است. شما مرد بسیار خوشبختی بودید که او نصیبتان شد و من از شما هم خوشبختتر بودم.»
در این موقع سرجان با چنان درماندگی و ضعفی به صورت بلاک خیره شده بود که کارآگاه تیز هوش دلش به حال او سوخت و دیگر صلاح ندید بیش از آن او را سئوال پیچ کند. فقط گفت:
- پس تردیدی نباید داشت که این ازدواج با عشق سوزان دوجانبه صورت گرفته است؟ و شما مطمئنید که هیچ گونه عامل دیگری از قبیل شغل، مقام یا عناوینی که داشتهاید او را تحت تاثیر قرار نداده است؟ مقصودم این است که ممکن است خاله به خواهرزادهاش گفته باشد این شانس را نباید از دست بدهد چون بعد از ان هرگز مردی نظیر سرجان با او روبرو نخواهد شد. میدانید خانمها از این حرفها زیاد میزنند.
سرجان سرش را تکان داد و گفت:
- ممکن است میس مارش چنین نظری نسبت به من داشته اما مطمئنا مری از چنین تصوراتی خیلی دور بود و جز عشق هیچ چیز نمیشناخت. وانگهی از روز اول این من بودم که دنبال او رفتم و او هیچ توجهی به این چیزها نداشت. اگر مری از آن دخترانی بود که دنبال شوهر میگشت بدون شک در نخستین برخورد با من علائم این تمایل را نشان میداد، و شما میدانید که زنها چه گربههای حیلهگری هستند، از طرفی اگر این طور بود خانمی که من نخستین بار در خانۀ ییلاقی او با میس مارش آشنا شدم مرا از این مطلب آگاه میکرد. در حالی که او مطلقا چنین حرفهایی نزد و فقط گفت: «میخواهم دختری زیبا و به تمام معنی محبوب را به تو معرفی کنم که ما همه او را میپرستیم و متأثریم از این که چرا اینطور تنها و بیکس مانده است.»
- آیا او در نظر شما هم تنها و بیکس جلوه کرد؟
- نه، بر عکس به نظر من کاملا راضی و خوشحال بود.
بلاک نامۀ میس مارش را به سرجان پس داد و گفت:
- به این ترتیب آیا هنوز هم میل دارید من تحقیقات خودم را در این مورد ادامه بدهم؟ و آیا فکر نمیکنید بهتر باشد یک بار و برای همیشه قبول کنید که آنچه دکتر خانوادگی شما دربارۀ خودکشی خانم مری فان گفته درست بوده و خانم شما تحت تأثیر یک طوفان شدید مغزی و ناگهانی دست به این کار زده است؟
سرجان گفت:
- نه، من مطمئنم که این تراژدی دلیلی داشته و تا این دلیل را پیدا نکنم از پا نخواهم نشست. یا انکه شما آن را برای من به دست بیاورید. در هر حال فرقی نمیکند و به همین سبب هم شما را استخدام کردهام.
بلاک از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بسیار خوب، اگر شما اینطور احساس میکنید من موضوع را جدا دنبال خواهم کرد.
سرجان پرسید:
- چه خواهید کرد؟
- فردا با هواپیما به سویس خواهم رفت.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیدلیل - قسمت سوم مطالعه نمایید.