بلاک دم در خانۀ ییلاقی «بن رپو- Bon Repos» در «سیر» کارت نام خود را به پیش خدمت داد و لحظهای بعد او را به سالن کوچکی راهنمایی کردند که بالکنی داشت و مناظر زیبای درۀ «ون- Rhone» در برابر آن قرار گرفته بود.
خانمی که بلاک حدس زد باید ندیمۀ میس مارش باشد او را از سالن به بالکن راهنمایی کرد. بلاک فرصت کافی داشت برای این که وضع اطاق را به دقت بررسی کند. این اطاق خیلی با سلیقه مبله شده بود و هیچ چیز غیرطبیعی در ان وجود نداشت جز این که کاملا معلوم بود یک دختر پیر انگلیسی که سالها دور از انگلستان زندگی کرده و بسیار هم خسیس بوده، مبلمان و تزئین آن را به عهده داشته است.
یک عکس بزرگ خانم فارن روی بخاری قرار داشت که اخیرا گرفته شده بود. نسخۀ دوم همان عکسی که بلاک در اتاق کار سرجان فارن دیده بود. عکس دیگری هم که خانم فارن را در حال نوشتن پشت میزش نشان میداد در طرف دیگر بود. بلاک حدس زد این عکس را خانم فارن در بیست سالگی گرفته است. چون دختر زیبا و محجوبی را نشان میداد که موهایش خیلی بلندتر از عکس اولی بود.
آن وقت بلاک به طرف بالکن رفت و در آنجا خودش را به خانم پیری که روی صندلی چرخدار نشسته بود معرفی کرد و گفت من یکی از دوستان سرجان فارن هستم.
میس مارش موهای سفید، چشمان آبی و دهان تنگی داشت. بلاک از طرز حرف زدن او با ندیمهاش فورا فهمید که این زن نسبت به خدمتکاران خانه خیلی سختگیر است. با این همه از دیدن بلاک بیاندازه ابراز خوشحالی کرد و به محض این که فهمید او دوست سرجان فارن است با تأسف فراوان از حال سرجان جویا شد و پرسید:
- آیا عاقبت روزنۀ امیدی برای پی بردن به راز این تراژدی پیدا کردید؟
بلاک جواب داد:
- با کمال تأسف باید بگویم نه، و در حقیقت من به اینجا آمدهام تا از شما بپرسم که در این مورد چه میدانید؟
شما خانم فارن را خیلی بهتر از ما و حتی بهتر از شوهرش میشناسید و سرجان فکر میکند شاید شما نظری دربارۀ این موضوع داشته باشید که به حل معما کمک کند.
میس مارش با تعجب گفت:
- اما من برای سرجان نوشته بودم که دربارۀ این حادثه فکرم به جایی نمیرسد و یادآوری کرده بودم که به محض خواندن این خبر حالم به هم خورد و از وحشت غش کردم. آیا به شما گفت؟
بلاک جواب داد:
- بله، نامه را هم دیدم، آیا نامههای دیگری هم هست؟
میس مارش گفت:
- من تمام نامههای او را نگه میداشتم. مری بعد از ازدواج هر هفته مرتبا برای من نامه مینوشت. اگر سرجان میل داشته باشد این نامهها را هم با کمال میل برایش خواهم فرستاد. هیچ یک از نامههای مری نیست که سراپا حاکی از عشق جنونآمیز او نسبت به سرجان و لذتی که از زندگی تازهاش میبرده نباشد. تنها همیشه یک غصه داشت و آن عبارت بود از اینکه چرا من برای دیدن او به انگلستان نمیروم. اما شما میبینید که من چه موجود علیلی هستم.
بلاک فکر کرد: خیلی هم قوی و خوش بنیه به نظر میرسی، منتها شاید دلت نمیخواسته بروی. و بعد گفت:
- به نظرم میرسد که شما و مری خیلی به هم دلبستگی داشتهاید.
میس مارش جواب داد:
- من شیفتۀ مری بودم و او را دیوانهوار دوست میداشتم، دلم میخواهد فکر کنم او هم نسبت به من همینطور بوده است. البته من گاهی خیلی بداخلاق و بهانهگیر میشوم. اما مری هیچوقت به این چیزها اهمیت نمیداد. او خوش اخلاقترین و مهربانترین دختری بود که به عمرم دیدهام.
- آیا از اینکه ازدواج کرد و رفت و شما را تنها گذاشت متاثر بودید؟
- البته که متأثر بودم، دوری او در من اثر وحشتناکی کرد و هنوز هم به همان حال هستم، اما خوشبختی او در نظر من از همۀ اینها مهمتر بود.
- سرجان به من گفت که با شما قرار گذاشته است مخارج زندگی این ندیمهای را که بعد از ازدواج مری نزد خود آوردهاید بپردازد.
- بله، این منتهای جوانمردی او بود، آیا باز هم این پول را خواهد فرستاد؟ اطلاعی در این مورد دارید؟
صدای میس مارش به طور محسوسی تغییر کرد و بلاک فهمید حدسی را که هنگام ورود به سالن دربارۀ پولپرستی این خانم زد درست بوده است. بعد در جواب او گفت:
- سرجان به من حرفی نزد، ولی من اطمینان دارم که اگر میخواست این پول را قطع کند تا به حال یا خودش یا وکیلش به شما خبر داده بودند.
بلاک متوجه دستهای میس مارش شد که با عصبانیت روی لبۀ صندلی چرخدار ضرب گفته بود. بعد از لحظهای سکوت ادامه داد و گفت:
- در گذشتۀ خواهرزادۀ شما هیچ چیزی وجود داشت که بتواند دلیل خودکشی او باشد؟
میس مارش از جایش پرید و گفت:
- به خاطر خدا این چه سوالیست که میکنید؟ مقصودتان چیست؟
- مقصودم این است که او قبل از سرجان نامزدی نداشت یا هیچ ماجرای عشقی برایش پیش نیامده بود که در آن شکست خورده باشد؟
- نه، هرگز چنین چیزهایی در زندگی مری وجود نداشت. خیلی عجیب بود!
به نظر بلاک رسید که پیرزن از اینکه توانست جواب این سوال او را به آسانی بدهد احساس آرامشی کرد و علائم رضایت در صورتش هویدا شد.
میس مارش ادامه داد و گفت:
- سرجان تنها عشق مری بود. این دختر با من زندگی خشک و یکنواختی داشت. این را هم بگویم که در این منطقه مرد جوان خیلی کم است. حتی در لوزان هم او اصراری نداشت که با همسالان خودش معاشرت کند، نه به علت آنکه خجالتی بود یا احتیاط میکرد، بلکه طبعا موجود خوددار و گوشهگیری بود.
- دربارۀ رفقای مدرسهاش چه میدانید؟
- وقتی دختر کوچکی بود خودم به او درس میدادم. بزرگتر که شد چند دوره در لوزان به مدرسه رفت، اما چون محل اقامت ما پانسیونی بود مجاور مدرسه، او را به شبانه روزی نگذاشتم. فقط روزها به مدرسه میرفت. گویا یکی دو دختر هم با او دوست بودند که گاهی برای چای عصر به منزل ما میآمدند. ولی مری هرگز دوست یا رفیق شخصی نداشت.
- آیا هیچ عکسی از او در آن سنین ندارید؟
- عکسهای متعددی از او دارم که همه را در آلبومی نگه داشتهام، آیا میل دارید این عکسها را ببینید؟
- بله، البته که میل دارم. سرجان هم عکسهای مختلفی از او داشت که همه را نشانم داد، اما فکر نمیکنم که او عکسی از دوران قبل از ازدواج با مری داشته باشد.
میس مارش به قفسهای که در سالن قرار داشت اشاره کرد و به بلاک گفت که کشو دوم آن را باز کند و آلبوم را بردارد.
بلاک برخاست و آلبوم را آورد، عینکش را به چشمانش زد، آلبوم را باز کرد و صندلیش را نزدیک صندلی چرخدار میس مارش برد. آن وقت بدون رعایت ترتیب صفحات ان شروع به تماشای عکسهای آلبوم کرد. مقدار زیادی از عکسها فوری بود و چیز جالب توجهی در آنها دیده نمیشد. عکسهایی هم از مری و خالهاش و چند نفر دیگر لای صفحات آلبوم بود. بلاک همانطور عکسها را تماشا میکرد اما هیچ چیزی که او را در رسیدن به مقصودش کمک کند در آنها ندید. عاقبت گفت:
- آیا همۀ عکسها همینهاست؟
میس مارش جواب داد:
- بله، فکر میکنم همۀ عکسها همینها باشد. راستی چه دختر قشنگی بود، اینطور نیست؟ آن چشمهای قهوهای رنگ با آن نگاه گرم و مهربان. چه حیف شد که او مرد... بیچاره سرجان.
- گمان میکنم از دوران کودکی او هیچ عکسی ندارید. به نظر میرسد که این عکسها همه متعلق به دوران بعد از پانزده سالگی اوست.
میس مارش یک لحظه مکث کرد و بعد جواب داد:
- بله ... بله، درست حدس زدهاید، چون قبل از آن من دوربین عکاسی نداشتم.
بلاک گوشهای بسیار حساس و تربیت یافتهای داشت و به آسانی میتوانست بفهمد که رازی در این کار هست که میس مارش آن را از او پنهان میکند. میس مارش دربارۀ موضوعی به او دروغ میگفت. این موضوع چه بود؟ باز صحبتش را ادامه داد و گفت:
- چه حیف. من همیشه فکر میکنم عکسهای اولین روزهای کودکی جالبترین عکسهای دوران زندگی ماست. میدانید من زن دارم، اگر من و همسرم آلبوم ایام کودکی فرزندانمان را نداشتیم زنده نمیماندیم.
میس مارش آلبوم را بست و آن را جلو خودش روی میز گذاشت و گفت:
- بله، این از نفهمی من بوده، این طور نیست؟
بلاک گفت:
- اما من فکر میکنم شما حتما عکسهای فوری از روزهای طفولیت او دارید.
میس مارش گفت:
- نه، ندارم، شاید اگر هم داشتهام گم کردهام، میدانید مقصودم این است که موقع اسبابکشی و نقل مکان به اینجا گم شده است. تا وقتی مری پانزده ساله شد ما به اینجا نیامده بودیم. در لوزان زندگی میکردیم.
- و گویا وقتی شما نگهداری مری را به عهده گرفتید او فقط پنج سال داشت. یعنی سرجان اینطور میگفت.
- بله، گویا همینطورها بود.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیدلیل - قسمت چهارم مطالعه نمایید.