گروچنکا در حالی که با عصبانیت میخندید چنین گفت:
- آلیوشا! میبینی من از اینکه پیازی به تو دادهام نزد راکیتین فخر کردم لکن در مقابل تو به خود نمیبالم بلکه داستان را به منظور دیگری برای تو نقل میکنم. این داستان یک قصه بیش نیست ولی قصه زیبایی است که در دوران کودکی از ماتریونا آشپز پیرم شنیدهام: «یک بار زنی بدجنس و بسیار موذی بود که پس از مرگ، خاطرۀ هیچ اقدام نیکی را از خود به یادگار نگذاشت. شیطانها او را گرفتند و در یک دریاچه آتش افکند.
فرشته نگهبان وی آنگاه چنین اندیشید:
«اندکی درباره اقدامات وی فکر کنم و ببینم آیا میتوانم از میان کارهای او کار نیکی را بیابم و خدا را از آن آگاه سازم؟» سرانجام یک کار خیر او را به یاد آورد و به خدا چنین گفت:
یک بار او پیازی از پیازهای باغش را به زنی گدا داد. خدا در پاسخ وی گفت:
همان پیاز را بگیر و به طرف او در دریاچۀ آتش دراز کن و او سعی کند پیاز را از دست تو بگیرد لکن تو مقاومت کن هرگاه پیاز در دست تو باقی ماند او به بهشت انتقال خواهد یافت لکن هرگاه پیاز متلاشی گردید او همچنان در میان آتش به سر خواهد برد فرشته با شتاب پیاز را به زن نزدیک کرد و به وی چنین گفت:
بگیر و سعی کن مقاومت نمایی آنگاه با احتیاط شروع به کشیدن زن به خارج از آتش کرد. زن تقریبا از میان آتش به کلی رهایی یافته و داشت خارج میشد که ناگهان سایر تبه کاران برای نجات او از دریاچه آتش به فکر استفاده از موقعیت افتادند و از همه طرف به او چسبیدند اما آن زن که بیش از حد بدجنس بود شروع به لگد زدن به آنان کرد در حالی که به آنان چنین نهیب میزد: «مرا از آتش نجات میدهند و نه شما را این پیاز مال من است و نه شما» اما هنوز درست این جمله را به پایان نرسانیده بود که پیاز متلاشی شد و زن زشت طینت بار دیگر به دریاچه آتش افتاد و هنوز هم در حال سوختن است. فرشته نیز گریه کنان دور شد آلیوشا! این قصه من است و آن را از بر هستم زیرا آن زن بدجنس و بدطینت من هستم. در مقابل راکیتین به خود بالیدم که پیازی به کسی دادهام اما به تو عین حقیقت را میگویم:
من در تمام مدت عمر شاید تنها یک پیاز کوچک به کسی داده باشم. این تنها اقدام نیک من است. بنابراین آلیوشا! زیاد از من تحسین نکن و نگو که من خوب هستم. من بدجنسم بسیار هم بدجنسم و هرگاه بخواهی از من تمجید کنی شرمگین خواهم شد و اینک حقایق را به طور کامل در مقابل تو اعتراف میکنم. گوش کن آلیوشا! آنقدر میل داشتم که تو بیایی. آنقدر به راکیتین فشار وارد میآوردم که سرانجام به او قول دادم هرگاه تو را به اینجا بیاورد بیست و پنج روبل به او انعام خواهم داد.
راکیتین! لحظهای صبر کن!
آنگاه به طرف میز رفت و کشو آن را باز کرد و کیف خود را از میان آن برداشت و یک اسکناس بیست و پنج روبلی از میان کیف بیرون آورد.
راکیتین که سخت خود را باخت چنین فریاد کرد:
- چه مهملاتی!
- راکیتین! بگیر. من دین خود را ادا میکنم. بدون شبهه رد نخواهی کرد. تو خودت از من این مبلغ را مطالبه کردی.
این بگفت و اسکناس را به طرف او افکند.
راکیتین که هویدا بود سخت ناراحت شده است، در حالی که میکوشید به موضوع جنبۀ شوخی بخشد به صدای آهسته چنین گفت:
- خیال میکنم آن را رد نکنم زیرا این پول بسیار به موقع میرسد. فلسفه وجود ابلهها در این جهان آن است که عاقلان از وجود آنان استفاده کنند.
- راکیتین! خاموش باش... دیگر روی سخنم با تو نیست. در گوشهای آرام بنشین و ساکت باش تو که علاقهای به من نداری بنابراین خاموش شو.
راکیتین در نهایت عصبانیت و بدون آن که خشم خود را مخفی سازد گفت:
- بچه جهت شما را دوست داشته باشم؟
او در این اثنا اسکناس را به جیب فرو برده بود لکن از آلیوشا خجالت میکشید. او توقع داشت مزد خویش را بعدا دریافت دارد و کسی از این ماجرای آگاه نگردد. اینک بر اثر شرمساری سخت خشمگین شده بود. تا آن لحظه صلاح خود دانسته بود که گروچنکا را با وجود نیشهایش زیاد عصبانی نکند زیرا زن زیبا تا اندازهای بر او نفوذ داشت لکن اینک کاسه شکیبایی او لبریز شده بود بنابراین گفت:
- هر کسی را برای چیزی دوست میدارند شما تاکنون چه تاجی به سر من زدهاید؟
- برای هیچ چیز دوست بدار مانند آلیوشا!
- از کجا میدانی او تو را دوست دارد او چه کرده است که برای خاطر او اینسان مرا از کوره به در میکنی؟
- راکیتین ساکت شو! نمیدانی بین ما چه میگذرد و گذشته از این به تو اجازه نمیدهم از این پس مرا تو خطاب کنی! به هیچ وجه دوست ندارم. این گستاخی را از کجا یافتهای؟ در گوشهای قرار بگیر و مانند نوکری ساکت باش.
اینک آلیوشا! تمام حقیقت را با تو در میان مینهم تا دریابی چگونه موجودی هستم؟ تنها با تو صحبت میکنم و نه با راکیتین. حقیقت آن است که من قصد داشتم حیثیت تو را یکسره بر باد دهم و در این خصوص تصمیم قطعی گرفته بودم و حتی راکیتین را خریداری نموده بودم تا تو را به اینجا بیاورد. چرا آلیوشا! تو از هیچ چیز اطلاع نداشتی و همواره از من روی بر میتافتی و هنگام عبور ازمقابل من چشمان خودت را به زیر میافکندی من به تو خیره میشدم و از اشخاص راجع به تو پرسشهایی میکردم.
چهرۀ تو در قلب من نقش بسته بود، به خود میگفتم، از من متنفر است و حتی میل ندارد مرا نگاه کند من از این جوان بیسر و پا چه باکی دارم. او را خواهم بلعید و به بعد به ریشش خواهم خندید من سخت خشمگین شدم. آیا باور میکنی؟ هیچ کس در اینجا جرئت آن را ندارد ادعا کند و حتی تصور نماید که کسی به منظور زشتی قدم در خانۀ گروچنکا نهد. من جز پیرمردی که خود را به او فروختهام هیچ کس را ندارم.
شیطان ما را به هم پیوند داده است ولی مسلم است جز او کسی جرئت آن را ندارد ادعا کند با من معاشقه کرده است. اما هر بارتو را میدیدم به خودم میگفتم:
این جوان را خواهم بلعید و بعد به ریشش خواهم خندید این است ماده سگ شروری که تو او را به منزله خواهر خودت تلقی کردی! اکنون آن مردی که در گذشته به من توهین کرده بود وارد شده است و من در انتظار خبرهای او هستم. اما هیچ میدانی این مرد برای من چه کسی بوده است؟ پنج سال پیش هنگامی که کزما مرا به اینجا آورد گاه از اوقات خود ا مخفی میساختم تا کسی مرا نبیند و صدایم را نشنود و در نهایت بلاتکلیفی و مسکینی و ابلهی اشک میریختم و شبها تا بامداد بیمار میماندم به خود میگفتم: «مردی که گوهر عفت مرا ربوده است اکنون کجاست او قطعا اکنون در آغوش زنی دیگر به سر میبرد و به من میخندد هرگاه روزی با او مواجه شوم چه انتقامی از او خواهم کشید» شبها همچنان از فرط گریستن در رختخواب میلرزیدم و پیوسته همان افکار را نشخوار میکردم و قلبم را شکنجه میدادم و از خشم خودم خویشتن را تسکین میبخشیدم و در دل شب فریاد برمیآوردم، از او انتقام خواهم گرفت! انتقام خواهم گرفت! سپس ناگهان به یاد میآوردم که از دست من هیچ کاری ساخته نیست درست در همین لحظه او به من میخندد و یا اینکه به کلی مرا در طاق نسیان گذاشته و شاید اساسا به فکر من نباشد آنگاه از تختخواب به کف اطاق میافتادم و از فرط ناتوانی زار زار میگریستم و تا بامداد از شدت خشم به خود می پیچیدم. بامداد با طبعی شرورتر از طبع یک ماده سگ از جای برمیخاستم و آمادۀ آن بودم که همه جهانیان را ببلعم، بعدا هم که شروع به اندوختن پول کردم و چاق و فربه شدم ظالمتر گردیدم.
آیا خیال میکنی اکنون عاقلتر شده باشم؟ به هیچ وجه! هیچ کس از راز من آگاهی ندارد. هنگامی که شب فرا میرسد درست مانند گذشته، مانند پنج سال پیش که دختر بچهای بیش نبودم.، غالبا اتفاق میافتد که دندان به هم میسایم و تا سپیده دم اشک میریزم و میگویم، غرامت ان را خواهد پرداخت، غرامت آن را خواهد پرداخت. از او نامهای دریافت داشتم حاکی از این که زن خود را از دست داده است و در اشتیاق دیدن من میسوزد و به زودی برای دیدن من خواهد آمد. از فرط هیجان نفس در سینه من حبس شد سپس چنین فکر کردم، او وارد خواهد شد، مرا صدا خواهد زد و به محض اینکه سوتی کشید همچون توله سگ کتک خوردهای، مانند گناهکاری به طرف او خواهم خزید به خود چنین میگفتم بدون آنکه به سخنان خویش اطمینان داشته باشم و بار دیگر به خود چنین نهیب میزدم، «ایا تا این اندازه بد و پست هستم؟ آیا خفت را به جایی خواهم رسانید که بار دیگر به سوی او شتابم؟» آنگاه چنان آتش عداوتی بر تن و روان من چیره شد که به جرئت میتوانم گفت که ماه اخیر به مراتب از همه اوقات پنج سال گذشته برای من جانکاهتر بوده است الیوشا! میبینی چقدر شرورم؟ چقد بدجنسم؟ همه حقایق را برای تو نقل کردم برای آنکه خودم را سرگرم کنم با دیمیتری به تفریح پرداختم. راکیتین! تو ساکت باش! بر تو نیست که دربارۀ من قضاوت کنی! برای تو نبود که صحبت کردم- قبل از ورود شما در اینجا دراز کشیده و به فکر فرو رفته و دربارۀ آینده خودم تصمیم میگرفتم. هرگز شما نخواهید دانست در آن لحظه چه فکری میکردم؟ خیر! آلیوشا! به آن خانم بگو که به مناسبت صحنه پریروز از من عقدهای به دل نگیرد زیرا ممکن است امروز کاردی همراه خود ببرم ... هنوز نمی دانم چه خواهد شد.
گروچنکا پس از ادای این سخنان تاثرانگیز دیگر خودداری نتوانست کرد، صورتش را با دستهایش مخفی ساخت، بروی نیمکت افتاد و همچون کودکی زار زار گریست.
آلیوشا از جای برخاست و به راکیتین نزدیک شد و به او چنین گفت:
- راکیتین قهر نکن. او به تو توهین کرد لکن عصبانی نشو تو سخنان او را شنیدی از روح انسانی نمیتوان توقع زیاد داشت باید با گذشت بود... آلیوشا بیاراده این اظهارات را کرد زیرا او نیاز بدان داشت که مادامی گفتگو کند و به همین جهت به طرف راکیتین روی آورد. هرگاه راکیتین نبود به طور قطع همچنان این سخنان را ادا میکرد. اما راکیتین نگاه تمسخر آمیزی به او افکند. آلیوشا ناگهان ساکت شد.
راکیتین با لحن خصومت آمیزی گفت:
- ذهن تو با ترهات پیرت انباشته شده است و اینک مانند او مرا اندرز میدهی ای آلیوشای کوچک! ای مرد خدا!
آلیوشا با لحن غم انگیزی گفت:
- راکیتین نخند! مسخره نکن! از آن مرحوم چیزی نگو. او در این جهان از هر کسی برتر است. من به عنوان داور سخن نمیگویم بلکه به عنوان آخرین متهم صحبت میکنم. من در مقابل گروچنکا چه کسی هستم؟ من برای نابود شدن به اینجا آمدم و به خود میگفتم: «بسیار خوب! چه بهتر از این! همه این اقدامات را نیز از راه سست عنصری انجام دادم ولی اینک این زن پاک نهاد پس از آنکه پنج سال متوالی در انتظار دعوتی و سخن صادقانهای رنج برد، همه چیز را فراموش کرد و زار زار میگرید. کسی که به عفت او تجاوز کرده بود، اینک بازگشته و او را به سوی خود میخواند و زن زیبا او را میبخشد و با نهایت خرسندی به سوی او میشتابد. او هرگز دست به کارد نخواهد زد و حال آنکه من اینطور نیستم راکیتین من نمیدانم آیا چنین فداکاری ازدست تو ساخته است یا خیر؟ از دست من که ساخته نیست. من در اینجا درس عبرتی فرا گرفتم... از لحاظ دوست داشتن او بر ما رجحان دارد. آیا تو تاکنون آنچه را اکنون نقل کرد شنیده بودی؟ خیر! زیرا هرگاه شنیده بودی از مدت مدیدی پیش همه چیز را درک میکردی... دیگری، آن بانویی هم که پریروز مورد توهین قرار گرفت باید عفو کند. او نیز هنگامی که دریافت خواهد بخشید... او از ماجرای آگاه خواهدشد... این روح هنوز قرین آرامش و آشتی نشده است و بنابراین باید از هر حیث رعایت او را کرد ... شاید گنجی در او نهفته باشد.
آلیوشا که دیگر یارای سخن گفتن نداشت خاموش شد. راکیتین با وجود عصبانیت خویش با تعجب به او مینگریست. هرگز انتظار نداشت آلیوشای خاموش و ارامش به چنین سخن رانی درازی بپردازد. ناگهان با خنده گستاخ آمیزی چنین فریاد برآورد.
- این آقای وکیل را نگاه کن! چه سخت عاشق او شده است است! گروچنکا! زاهد ما جدا دل و دین به تو باخته است. سرانجام او را هم از پای درآوردی.
گروچنکا سر خود را بلند کرد و نگاهی به آلیوشا افکند ناگهان لبخند پرعطوفتی صورتش را که بر اثر ریزش اشک ورم کرده بود روشن کرد. به آلیوشا چنین گفت:
- آلیوشا! فرشتۀ عزیز من! تو میبینی او چه نوع آدمی است. تو با بد کسی مواجه شدهای- راکیتین! من میخواستم از تو به مناسبت توهینی که کردم پوزش بخواهم ولی اکنون از قصد خود منصرف شدهام.
آلیوشا نزد من بیا! بنشین اینجا (با لبخند نشاط انگیزی جای او را نشان داد) اینطور، قدری نزدیک بیا (او دست آلیوشا را در دست گفت و همچنان متبسم به دیدگان او خیره شد) اکنون به من بگو! بگو! آیا من او را دوست میدارم، دیگری را میگویم. آیا به او علاقمندم یا نه؛ قبل از ورود شما در تاریکی از قلبم میپرسیدم آیا او را دوست میدارم یا نه؟
آلیوشا لبخند زنان گفت:
- اما تو که قبلا او را بخشیدی.
گروچنکا متفکر چنین پاسخ داد:
- در حقیقت من او را بخشیدهام.
ناگهان یکی از گیلاسهای روی میز را برداشت و لاجرعه آن را سرکشید و سپس گیلاسی را بلند کرد و آن را با تمام قوا به زمین کوبید. گیلاس با صدای خفیفی شکست و سپس لبان متبسم وی از فرط خشم منقبض گردید و در حالی که دیدگان خود را به زمین افکن با لحن تهدید آمیزی چنانچه گفتی با خودش صحبت میکند گفت:
- شاید هم او را هنوز نبخشیده باشم، شاید تنها قلبم متمایل به بخشیدن باشد. من همچنان با قلب خود نبرد خواهم کرد میبینی آلیوشا! من در این پنج سال عادت کردهام که اشکهای خود را دوست بدارم. ممکن است من او را دوست نداشته باشم بلکه به توهینی که بمن وارد آمده است علاقه مند باشم.
راکیتین آهسته چنین گفت:
- در هر صورت من میل ندارم به جای او باشم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت سی و سوم) مطالعه نمایید.