- راکیتین هرگز تو به جای او نخواهی بود تو تنها شایستگی آن را داری که کفشهای مرا پاک کنی تو را تنها برای ان کار استخدام خواهم کرد زنی چون من برای تو به وجود نیامده است. شاید هم در خور او نباشد.
راکیتین با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- در خور او نباشد؟ پس این همه خرج و مخارج آرایش را برای چه کسی تحمل کردهای؟
گروچنکا با فریاد گوش خراشی چنین گفت:
- راکیتین! مرا برای این آرایش ملامت نکن. تو هنوز قلب مرا نشناختهای هرگاه بخواهی این پیراهن را از تنم به در میآورم و آن را قطعه قطعه میکنم. تو نمیدانی چرا من تا این حد خود را آراستهام، شاید در مقابل او نمایان شوم و به او چنین بگویم: «ایا هرگز مرا بدین زیبایی دیدهای» هنگامی که مرا ترک کرد یک دختر هفده ساله بیمار و نحیف و اخمو بیش نبودم. اینک نزد او خواهم نشست، او را مجذوب خواهم ساخت، آتش هوس را در دلش برخواهم افروخت و به او چنین خواهم گت، هیچ می بینی چه شدهام؟ بسیار خوب آقای عزیز اما تا همینجا کافی است در انتظار بمان و بسوز.
گروچنکا با لبخند شیطنت آمیزی سخنان خود را چنین پایان داد:
- منظور از آرایش من همین است. راکیتین! سپس به الیوشا چنین گفت:
آلیوشا من زنی زشت طینت و عصبی هستم و ممکن است این لباسها را قطعه قطعه کنم، ممکن است قیافه خودم را تغییر دهم و چهرهام را بسوزانم، با کارد آن را قارچ قارچ کنم و دست تکدی به سوی این و آن دراز کنم و هرگاه هوس کنم امروز در خانۀ خودم خواهم ماند و فردا همۀ هدایا و پول کزما را به او پس خواهم داد و عقب کار خواهم رفت... راکیتین! خیال میکنی چنین اقداماتی از دست من ساخته نیست و یا آنکه جرات آن را ندارم. خیر اینکار کاملا از دست من ساخته است و ممکن است بیدرنگ مبادرت به آن کنم. بیش از این مرا تحریک نکنید اما راجع به او ممکن است وی را اخراج کنم و زبانش را از ته بکنم.
چنان دچار حمله اعصاب شده بود که سخنان اخیر را با فریاد ادا کرد و بار دیگر صورتش را با دستهایش پوشانید و به میان بالشها افتاد و چنان شروع به گریستن کرد که بدنش بلرزه افتاد. راکیتین از جای برخاست و گفت:
- وقت دیر است موقع آن است که برویم زیرا ممکن است نتوانیم به صومعه بازگردیم.
گروچنکا خیزی زد و با تعجب دردناکی گفت:
- چطور؟ آلیوشا! تو میخواهی بروی؟ پس از آنکه مرا به کلی منقلب نمودی و قلبم را شکستی میخواهی مرا ترک کنی و بار دیگر امشب تنها بمانم.
- با این همه او نمیتواند شب را خانۀ تو بگذراند مگر آنکه بخواهد... ممکن است من تنها بروم.
ررراکیتین این بگفت و لبخند شیطنت آمیزی زد.
گروچنکا با نهایت خشم چنین نهیب زد.
- لال شو! ای بدجنس! تو هرگز آنطور که او امروز با من سخن گفت صحبت نکرده بودی!
راکیتین با لحن اعتراض آمیزی گفت:
- اما بگو بدانم اخر او چه چیزی فوق العاده به تو گفته است؟
- نمیدانم حتی آنچه را به من گفت فراموش کردم لکن قلب من معنی سخنان او رادرک کرد. او انقلابی عجیب در دل من بوجود آورد. او نخستین کسی است که به من رحم کرده است. این است نکتهای که میتوانم به تو بگویم.
آنگاه با هیجان حیرت انگیزی در مقابل آلیوشا به زانو درآمد و چنین گفت:
- آلیوشا! چرا زودتر نیامدی در تمام مدت عمر خود در انتظار کسی چون تو بودم ونیک میدانستم بالاخره شخصی خواهد آمد و مرا خواهد بخشید و یقین داشتم من نیز روزی به همان وضعی که هستم یعنی با وجود پستی و دنائت خود و نه تنها برای زیباییم مورد توجه کسی قرار خواهم گرفت.
آلیوشا در حالی که با نهایت محبت به سوی او خم شد و دستهایش را به دست گرفت چنین گفت:
- آخر من برای تو چه کردهام؟ من تنها یک پیاز، یا یک پیاز کوچک به طرف تو دراز کردهام. جز این کار دیگری انجام ندادهام.
این بگفت و او نیز شروع به گریستن کرد اما در همان لحظه صدای جار و جنجال بزرگی از راهرو شنیده شد و هویدا بود که کسی وارد میشود. گروچنکا با نهایت وحشت از جای برخاست. «فنیا» وارد اطاق شد و نفس زنان و شادان چنین گفت
- خانم! خانم عزیزم! پیک وارد شد. یک کالسکه از «موکرویه» با «تیموفئی» پستچی عقب شما آمده است اینک مشغول عوض کردن اسبها هستند. خانم این هم نامۀ اوست.
او نامهای را به دست گرفته و با جوش و خروش هر چه تمامتر آن را تکان میداد گروچنکا نامه را از دست او ربود و به چراغ نزدیک شد نامه بیش از چند سطر نبود و گروچنکا به یک نظر آن را مطالعه کرد و چنین گفت:
- او بار دیگر مرا میخواند:
رنگ از چهره زن زیبا پریده وصورتش بر اثر لبخند تلخی منقبض شده بود پس از لحظهای به سخنان خود چنین ادامه داد:
- او سوت میزند و به من چنین فرمان میدهد: «ماده گرگ به طرف من بخیز» تردید او بیش از یک لحظه نپایید. موج خون ناگهان صورتش را فرا گفت و گونههایش سخت سرخ شد و چنین فریاد برآورد.
- من میروم! خداحافظ پنج سال عمر گذشته من خدا حافظ، آلیوشا! سر نوشت من معلوم شد! بروید، همه شما بروید! دیگر نمیخواهم هیچ یک از شما را ببینم گروچنکا! به سوی حیات نوینی پرواز کن. راکیتین از من کینهای به دل راه نده شاید من به سوی مرگ بشتابم. آه چه سخت مست شدهام؟ ناگهان آنان را ترک گفت و به طرف اطاق خوابش شتافت.
راکیتین اعتراض کتان گفت:
- ما دیگر زیادی هستیم، برویم زیرا زوزه کشیدن ممکن است بار دیگر تجدید گردد. من از شنیدن این فریادها خسته شدهام.
آلیوشا بیاراده دست خود را به راکیتین داد و از اطاق خارج شدند. در میان حیاط آنان کالسکهای را دیدند که عدهای چراغ به دست پیرامون ان حرکت میکردند. معلوم بود که اسبها را باز میکنند و مامور پست اسبهای تازه نفس میآورد اما هنوز راکیتین و آلیوشا از پلهها کاملا پایین نیامده بودند که گروچنکا پنجره اطاق خواب خود را باز کرد و باصدای بلند و روشن چنین فریاد کرد:
- آلیوشا! به دیمیتری برادرت از قول من درود برسان و بگو با همه بدیهایی که به او کردهام از من عقدهای به دل نگیرد و این سخنان مرا عیناً برای او تکرار کن، گروچنکا خود را به یک مرد رذل تفویض کرده است و نه بتو که دارای روحی پاک و نجیب هستی و اضافه کن که گروچنکا او را برای مدت یک ساعت دوست داشته است و گروچنکا به او امر میکند که او این ساعت را از این پس در تمام مدت عمر خود به یاد آورد.
او سخنان خود را از فرط گریه نتوانست به پایان برساند و سپس پنجره با صدای بلند بسته شد.
راکیتین خنده کنان چنین گفت:
- عجب! عجب! او دیمیتری برادر تو را به دست خودش میکشد و تازه توقع دارد که در تمام مدت عمر خود به یاد او باشد. به راستی که یک ادمکش حقیقی است.
آلیوشا در پاسخ او کلمهای بر زبان نراند. با قدمهای تند بیاراده و مبهوت در کنار راکیتین پیش میرفت. راکیتین ناگهان دستخوش احساس دردناکی شد چنانچه گفتی بر زخمش نمک پاشیدهاند او از اوردن آلیوشا به خانۀ گروچنکا منظور دیگری داشت لکن جریان حوادث بر خلاف انتظار او سیر دیگری یافته بود. در حالی که سعی میکرد از سخن گفتن خودداری کند با این همه تاب نیاورد و چنین گفت:
- افسر او یک تن لهستانی است و به علاوه او اکنون دیگر افسر نیست مدتی در گمرک سیبریه در نقطهای واقع در نزدیکی مرز چین خدمت میکرد. و ظاهرا آهی در بساط ندارد و به طوری که میگویند چون کار خود را از دست داده و دریافته است گروچنکا صاحب ثروتی شده است بار دیگر به سوی او شتافته است.
آلیوشا بار دیگر سخنان او را نشنیده گرفت. کاسه شکیبایی راکیتین لبریز شد، نیشخندی زد و گفت:
- چه خوب شد! تو آن زن گناهکار را عوض کردی. آن زن بدکار را به راه راست هدایت نمودی. هفت اهریمن را از کالبدش راندی اینک ان اعجازهایی که این همه انتظار آن میرفت تحقق یافت.
آلیوشا با روح دردناکی گفت:
- راکیتین! کافی است.
- تو مرا به مناسبت بیست و پنج روبلی که چند لحظه پیش از گروچنکا گرفتم بدیده تنفر مینگری و به خودت میگویی که من دوستم را فروختهام ولی بدان که نه تو مسیح هستی و نه من یهودا.
آلیوشا چنین فریاد برآورد:
- آه راکیتن! به تو اطمینان میدهم اساسا به فکر این موضوع نبودم. این تو هستی که مرا به یاد ان میاندازی. اما راکیتین ناگهان برآشفت و چنین گفت.
- امیدوارم همه شما به جهنم بروید معلوم نیست چرا خودم را گرفتار تو کردهام؟ من میل ندارم از این پس با تو آشنایی داشته باشم. این جاده را بگیر و به تنهایی راه خود را ادامه بده.
او ناگهان به جهت دیگری روی آورد و آلیوشا را در تاریکی تنها گذشت. آلیوشا از شهر خارج شد و از میان مزارع به طرف صومعه روان گردید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در برادران کارامازوف (قسمت سی و چهارم) مطالعه نمایید.